- تاریخ ثبتنام
- 2025/03/13
- نوشتهها
- 5
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
.
.
نویسنده : امیرمحمد احمدی
.
.
.
.
.
پاییز بی پایان
.
.
.
.
.
فصل اول
صدای رعد در آسمان طنینانداز شد و لحظهای بعد، باران با خشمی ناگهانی به سطح خیابانهای خیس شهر کوبید. چراغهای خیابان در مه غلیظی که از زمین برخاسته بود، کمنورتر از همیشه به نظر میرسیدند. پسرک، کاپشن کهنهاش را محکمتر به دور خود پیچید و گوشهای از پیادهرو، زیر سقف کوتاه یک مغازه متروکه، پناه گرفت.
نامش "الکس" بود؛ پسرکی شانزدهساله با چشمانی به رنگ شب و صورتی که در آن سن کم، سختیهای زندگی رویش خطوطی محو اما عمیق کشیده بودند. سه سالی میشد که در خیابانها سرگردان بود؛ از روزی که پدر و مادرش در جنگی که هیچگاه معنایش را درک نکرد، جان باختند. هیچکس نبود که به دنبالش بگردد، هیچ جایی نبود که انتظارش را بکشد. تنها بود، مثل آسمانی که دیگر ستارهای برایش نمانده بود.
با صدای قدمهایی روی آسفالت، بدنش را جمع کرد و سعی کرد خود را از دیدرس مردی که نزدیک میشد، پنهان کند. مرد، بارانی بلندی به تن داشت و کلاهش را پایین کشیده بود. کنار الکس ایستاد و بیآنکه نگاهش کند، پاکتی را از جیبش بیرون آورد و روی زمین گذاشت. صدای گرفتهاش در میان باران محو شد:
«یه شب دیگه رو بدون غذا نمیمونی.»
الکس به پاکت خیره شد. نمیدانست باید اعتماد کند یا نه. اما گرسنگی، بزرگترین دشمنی بود که در تمام این سالها، هیچگاه از او جدا نشده بود. با دستان لرزان، پاکت را برداشت و باز کرد. یک ساندویچ سرد و یک بطری کوچک آب. چیز زیادی نبود، اما برای او، حکم یک ضیافت را داشت. مرد بیآنکه منتظر تشکر باشد، قدمی به عقب برداشت و در تاریکی ناپدید شد.
الکس نفس عمیقی کشید. هنوز نمیدانست که این کمک از روی ترحم بود یا دلیلی پشتش پنهان شده. اما یک چیز را خوب میدانست: در دنیایی که همه چیز از او گرفته شده بود، هیچ چیز مجانی نبود.
با هر لقمهای که از ساندویچ میخورد، ذهنش درگیر سؤالهای بیپاسخ میشد. مرد که بود؟ چرا به او کمک کرد؟ و از همه مهمتر، آیا این کمک، آغازگر چیزی بزرگتر در زندگیاش خواهد شد؟
پایان فصل اول...
فصل دوم
الکس بطری آب را سر کشید و نگاهش را به خیابان دوخت. باران هنوز میبارید، اما دیگر مثل قبل خشمگین نبود. حالا قطرههای آب، آرام و پیوسته، مثل صدای یک لالایی قدیمی روی آسفالت میچکیدند. مغزش پر از فکر بود، اما خستگی به او اجازه نمیداد بیش از حد دربارهی آن مرد مرموز فکر کند. خودش را در گوشهای مچاله کرد و چشمانش را بست، اما درست لحظهای که خواب داشت او را با خودش میبرد، صدای خشخش قدمهایی روی سنگفرش خیس خیابان، دوباره هوشیارش کرد.
قلبش تندتر زد. کسی آنجا بود.
با احتیاط سرش را بلند کرد. خیابان تقریباً خالی بود. نور چراغهای مهآلود به سختی، تصویر چند سایه را روی دیوار روبهرو کشیده بود. سایهها حرکت میکردند. الکس نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد خود را بیشتر در تاریکی پنهان کند.
«چرا از من قایم شدی؟»
صدای مردانهای درست پشت سرش بلند شد. الکس از جا پرید و وحشتزده به عقب برگشت. همان مرد بارانیپوش بود. کلاهش را کمی بالا داده بود و حالا چهرهاش زیر نور چراغ آشکارتر شده بود. یک صورت استخوانی با چشمانی خاکستری که بیاحساس به او خیره شده بودند.
«تو… کی هستی؟» الکس با صدایی لرزان پرسید.
مرد دستهایش را در جیب فرو برد و بدون مقدمه گفت: «اسمم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که تو انتخاب شدی.»
الکس ابرو درهم کشید. «انتخاب؟ برای چی؟»
مرد لبخند محوی زد و کمی نزدیکتر آمد. «چیزی که مهمه، اینه که من کسیام که میتونم زندگیت رو عوض کنم. اما… فقط اگه جرأتش رو داشته باشی.»
الکس مردد به او نگاه کرد. هیچکس تا حالا چنین حرفی به او نزده بود. زندگیاش همیشه یک مسیر تکراری از فرار، گرسنگی، و ناامیدی بود. اما حالا این مرد ناشناس، با آن نگاه نافذش، از فرصتی حرف میزد که الکس حتی جرأت نکرده بود به آن فکر کند.
«اگه قبول نکنم؟» الکس زمزمه کرد.
مرد شانه بالا انداخت. «همهی ما یه بار انتخاب میکنیم. بعضیا درست، بعضیا غلط. ولی بدون، این پیشنهاد دیگه تکرار نمیشه.»
الکس به خیابان خیره شد. چیزی در صدای آن مرد بود، چیزی که نمیشد نادیدهاش گرفت. شاید، فقط شاید، این همان تغییری بود که مدتها منتظرش بود.
یک انتخاب. یک فرصت.
الکس نفس عمیقی کشید. باید تصمیم میگرفت.
پایان فصل دوم...
فصل سوم
الکس نگاهی به مرد انداخت. زیر نور کمرنگ چراغ خیابان، چهرهی او بیشتر شبیه سایهای از گذشتهای نامعلوم به نظر میرسید تا یک انسان واقعی. ذهنش پر از سؤال بود، اما چیزی در چشمان سرد مرد میگفت که او از جوابهای سرسری خسته است.
«چی میخوای؟» صدای الکس آرام اما محکم بود.
مرد بارانیپوش دست به جیب برد و یک کارت سیاهرنگ بیرون آورد. آن را به سمت الکس گرفت. روی کارت، تنها یک آدرس نوشته شده بود؛ نه نامی، نه شمارهای.
«فردا شب، ساعت یازده، بیا اینجا. یه شانس برای تغییر داری.»
الکس کارت را گرفت، اما هنوز دودل بود. «اگه نیام چی؟»
مرد کمی جلوتر آمد. بوی باران روی لباسش حس میشد. «پس همون جایی که هستی، باقی میمونی.»
او این را گفت و بدون هیچ توضیح اضافهای، در تاریکی خیابان ناپدید شد. انگار که اصلاً وجود نداشته باشد.
الکس به کارت خیره شد. بین انگشتانش، کاغذ کوچک اما سنگینی احساس میشد، انگار که سرنوشتش را در دست گرفته باشد. از یک طرف، میتوانست کارت را پاره کند و فردا شب را مثل هر شب دیگر، در خیابانهای سرد بگذراند. اما از طرف دیگر… چیزی درونش میگفت که این فرصت، هر چه که باشد، واقعی است.
او هیچچیز برای از دست دادن نداشت.
---
ساعت یازده شب، الکس روبهروی یک ساختمان قدیمی و متروکه ایستاد. آدرس روی کارت او را دقیقاً به اینجا رسانده بود. ساختمان سهطبقه بود، با پنجرههایی که برخیشان شکسته بودند و دری که رنگش پوستهپوسته شده بود. اما عجیبترین چیز، نور کمسویی بود که از یکی از پنجرهها بیرون میزد.
الکس نفسش را حبس کرد و جلو رفت. در، کمی باز بود.
لحظهای تردید کرد، اما بعد، با قدمهایی آهسته وارد شد.
داخل ساختمان، راهرویی بلند و تاریک بود که تنها با یک چراغ مهتابی ضعیف روشن شده بود. سایهها روی دیوار میرقصیدند و سکوت سنگینی در فضا معلق بود.
ناگهان صدایی از انتهای راهرو بلند شد. صدایی آرام اما قاطع:
«منتظرت بودیم، الکس.»
الکس بدنش را سفت کرد. اینجا چه خبر بود؟
نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت. حالا دیگر راه برگشتی نداشت.
پایان فصل سوم...
فصل چهارم
الکس نفسش را حبس کرد و به سمت صدا برگشت. سایهای از دل تاریکی قدم به جلو گذاشت. همان مرد بارانیپوش بود، اما این بار تنها نبود. پشت سرش، چند نفر دیگر ایستاده بودند؛ چهرههایشان در نور کمرنگ نامشخص بود، اما نگاههایشان را حس میکرد.
«اینجا چیه؟» صدای الکس آرام اما محکم بود.
مرد جلوتر آمد، دست در جیبش فرو برد و گفت: «اینجا جاییه که میتونی زندگیت رو عوض کنی.» بعد، نگاهی به الکس انداخت و اضافه کرد: «البته، اگه واقعاً آماده باشی.»
الکس حس کرد که قلبش تندتر میزند. او نمیترسید، اما چیزی در این فضا، یک حس ناشناخته را در وجودش بیدار کرده بود. حسِ ورود به دنیایی که راه برگشتی از آن نبود.
مرد به اطرافیانش اشاره کرد و گفت: «اینجا ما یه گروهیم. یه خانواده.»
کلمهی «خانواده» در گوش الکس طنین انداخت. خانواده… چیزی که سالها از دست داده بود.
مرد ادامه داد: «ما آدمای عادی نیستیم، الکس. ما توی این شهر دیده نمیشیم، اما قدرت داریم. قدرتِ تغییر. و حالا، تو انتخاب شدی که بخشی از این باشی.»
الکس اخم کرد. «چرا من؟»
مرد پوزخندی زد. «چون تو یه بازماندهای. کسی که توی خیابونای این شهر زنده مونده. ما فقط کسایی رو انتخاب میکنیم که برای زنده موندن جنگیدن.»
الکس مکثی کرد. حرفهای مرد منطقی به نظر میرسید، اما هنوز نمیتوانست اعتماد کند. «و اگه نخوام عضوی از شما باشم؟»
مرد لبخندی زد. «هیچ اجباری در کار نیست. فقط باید بدونی که فرصتها همیشه پیش نمیان.»
او قدمی عقب گذاشت و با سر اشارهای به دری که انتهای سالن بود کرد. «اگه آمادهای، از اون در عبور کن. اون طرف، جوابت رو پیدا میکنی.»
الکس به در خیره شد. آن سوی این در، چیزی نامعلوم انتظارش را میکشید. انتخاب با او بود: یا برود و ببیند این گروه مرموز چه چیزی برایش در نظر دارند، یا همان لحظه برگردد و بار دیگر به زندگی سرگردان خیابانیاش ادامه دهد.
ذهنش پر از تردید بود. اما یک چیز را میدانست…
هیچکس در این دنیا چیزی را رایگان به کسی نمیداد.
الکس نفسش را محکم بیرون داد. تصمیمش را گرفته بود.
او قدمی به جلو گذاشت و در را باز کرد.
پایان فصل چهارم...
فصل پنجم
الکس دستگیرهی سرد در را لمس کرد. نفس عمیقی کشید، چشمانش را لحظهای بست و بعد، با تمام تردیدهایی که در وجودش بود، آن را هل داد.
در با صدایی خفه باز شد. تاریکی مطلق پشت آن انتظارش را میکشید. انگار که هیچچیز در آن سوی در وجود نداشت. هیچ نور، هیچ صدا، هیچ نشانهای از زندگی.
او به عقب نگاهی انداخت. مرد بارانیپوش و همراهانش همچنان همانجا ایستاده بودند، در سکوت، بدون هیچ واکنشی. تنها نگاههایشان را روی او قفل کرده بودند.
الکس دوباره به تاریکی پیشرویش خیره شد. قلبش تندتر میزد. آیا این همان تغییری بود که انتظارش را میکشید؟ آیا این همان فرصتی بود که همیشه آرزویش را داشت؟
یک قدم به جلو گذاشت.
هوا سنگینتر شد. گویی که وارد جهانی دیگر میشد. تاریکی اطرافش را بلعید. هیچ راه برگشتی نبود.
در پشت سرش بسته شد.
---
باران هنوز خیابانهای شهر را میشست. چراغهای کمنور در مه شبانه محو شده بودند. همهچیز عادی به نظر میرسید… انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.
اما روی پیادهرو، درست زیر همان سقف کوتاه مغازهی متروکه، کا
رتی افتاده بود. یک کارت سیاهرنگ.
نسیم شب آن را کمی تکان داد، اما هیچکس نبود که آن را بردارد.
و هیچکس هرگز نفهمید که الکس، آن شب به کجا رفت…
پایان.
.
.
.
.
.
نویسنده : امیرمحمد احمدی
.
.
.
.
.
پاییز بی پایان
.
.
.
.
.
فصل اول
صدای رعد در آسمان طنینانداز شد و لحظهای بعد، باران با خشمی ناگهانی به سطح خیابانهای خیس شهر کوبید. چراغهای خیابان در مه غلیظی که از زمین برخاسته بود، کمنورتر از همیشه به نظر میرسیدند. پسرک، کاپشن کهنهاش را محکمتر به دور خود پیچید و گوشهای از پیادهرو، زیر سقف کوتاه یک مغازه متروکه، پناه گرفت.
نامش "الکس" بود؛ پسرکی شانزدهساله با چشمانی به رنگ شب و صورتی که در آن سن کم، سختیهای زندگی رویش خطوطی محو اما عمیق کشیده بودند. سه سالی میشد که در خیابانها سرگردان بود؛ از روزی که پدر و مادرش در جنگی که هیچگاه معنایش را درک نکرد، جان باختند. هیچکس نبود که به دنبالش بگردد، هیچ جایی نبود که انتظارش را بکشد. تنها بود، مثل آسمانی که دیگر ستارهای برایش نمانده بود.
با صدای قدمهایی روی آسفالت، بدنش را جمع کرد و سعی کرد خود را از دیدرس مردی که نزدیک میشد، پنهان کند. مرد، بارانی بلندی به تن داشت و کلاهش را پایین کشیده بود. کنار الکس ایستاد و بیآنکه نگاهش کند، پاکتی را از جیبش بیرون آورد و روی زمین گذاشت. صدای گرفتهاش در میان باران محو شد:
«یه شب دیگه رو بدون غذا نمیمونی.»
الکس به پاکت خیره شد. نمیدانست باید اعتماد کند یا نه. اما گرسنگی، بزرگترین دشمنی بود که در تمام این سالها، هیچگاه از او جدا نشده بود. با دستان لرزان، پاکت را برداشت و باز کرد. یک ساندویچ سرد و یک بطری کوچک آب. چیز زیادی نبود، اما برای او، حکم یک ضیافت را داشت. مرد بیآنکه منتظر تشکر باشد، قدمی به عقب برداشت و در تاریکی ناپدید شد.
الکس نفس عمیقی کشید. هنوز نمیدانست که این کمک از روی ترحم بود یا دلیلی پشتش پنهان شده. اما یک چیز را خوب میدانست: در دنیایی که همه چیز از او گرفته شده بود، هیچ چیز مجانی نبود.
با هر لقمهای که از ساندویچ میخورد، ذهنش درگیر سؤالهای بیپاسخ میشد. مرد که بود؟ چرا به او کمک کرد؟ و از همه مهمتر، آیا این کمک، آغازگر چیزی بزرگتر در زندگیاش خواهد شد؟
پایان فصل اول...
فصل دوم
الکس بطری آب را سر کشید و نگاهش را به خیابان دوخت. باران هنوز میبارید، اما دیگر مثل قبل خشمگین نبود. حالا قطرههای آب، آرام و پیوسته، مثل صدای یک لالایی قدیمی روی آسفالت میچکیدند. مغزش پر از فکر بود، اما خستگی به او اجازه نمیداد بیش از حد دربارهی آن مرد مرموز فکر کند. خودش را در گوشهای مچاله کرد و چشمانش را بست، اما درست لحظهای که خواب داشت او را با خودش میبرد، صدای خشخش قدمهایی روی سنگفرش خیس خیابان، دوباره هوشیارش کرد.
قلبش تندتر زد. کسی آنجا بود.
با احتیاط سرش را بلند کرد. خیابان تقریباً خالی بود. نور چراغهای مهآلود به سختی، تصویر چند سایه را روی دیوار روبهرو کشیده بود. سایهها حرکت میکردند. الکس نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد خود را بیشتر در تاریکی پنهان کند.
«چرا از من قایم شدی؟»
صدای مردانهای درست پشت سرش بلند شد. الکس از جا پرید و وحشتزده به عقب برگشت. همان مرد بارانیپوش بود. کلاهش را کمی بالا داده بود و حالا چهرهاش زیر نور چراغ آشکارتر شده بود. یک صورت استخوانی با چشمانی خاکستری که بیاحساس به او خیره شده بودند.
«تو… کی هستی؟» الکس با صدایی لرزان پرسید.
مرد دستهایش را در جیب فرو برد و بدون مقدمه گفت: «اسمم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که تو انتخاب شدی.»
الکس ابرو درهم کشید. «انتخاب؟ برای چی؟»
مرد لبخند محوی زد و کمی نزدیکتر آمد. «چیزی که مهمه، اینه که من کسیام که میتونم زندگیت رو عوض کنم. اما… فقط اگه جرأتش رو داشته باشی.»
الکس مردد به او نگاه کرد. هیچکس تا حالا چنین حرفی به او نزده بود. زندگیاش همیشه یک مسیر تکراری از فرار، گرسنگی، و ناامیدی بود. اما حالا این مرد ناشناس، با آن نگاه نافذش، از فرصتی حرف میزد که الکس حتی جرأت نکرده بود به آن فکر کند.
«اگه قبول نکنم؟» الکس زمزمه کرد.
مرد شانه بالا انداخت. «همهی ما یه بار انتخاب میکنیم. بعضیا درست، بعضیا غلط. ولی بدون، این پیشنهاد دیگه تکرار نمیشه.»
الکس به خیابان خیره شد. چیزی در صدای آن مرد بود، چیزی که نمیشد نادیدهاش گرفت. شاید، فقط شاید، این همان تغییری بود که مدتها منتظرش بود.
یک انتخاب. یک فرصت.
الکس نفس عمیقی کشید. باید تصمیم میگرفت.
پایان فصل دوم...
فصل سوم
الکس نگاهی به مرد انداخت. زیر نور کمرنگ چراغ خیابان، چهرهی او بیشتر شبیه سایهای از گذشتهای نامعلوم به نظر میرسید تا یک انسان واقعی. ذهنش پر از سؤال بود، اما چیزی در چشمان سرد مرد میگفت که او از جوابهای سرسری خسته است.
«چی میخوای؟» صدای الکس آرام اما محکم بود.
مرد بارانیپوش دست به جیب برد و یک کارت سیاهرنگ بیرون آورد. آن را به سمت الکس گرفت. روی کارت، تنها یک آدرس نوشته شده بود؛ نه نامی، نه شمارهای.
«فردا شب، ساعت یازده، بیا اینجا. یه شانس برای تغییر داری.»
الکس کارت را گرفت، اما هنوز دودل بود. «اگه نیام چی؟»
مرد کمی جلوتر آمد. بوی باران روی لباسش حس میشد. «پس همون جایی که هستی، باقی میمونی.»
او این را گفت و بدون هیچ توضیح اضافهای، در تاریکی خیابان ناپدید شد. انگار که اصلاً وجود نداشته باشد.
الکس به کارت خیره شد. بین انگشتانش، کاغذ کوچک اما سنگینی احساس میشد، انگار که سرنوشتش را در دست گرفته باشد. از یک طرف، میتوانست کارت را پاره کند و فردا شب را مثل هر شب دیگر، در خیابانهای سرد بگذراند. اما از طرف دیگر… چیزی درونش میگفت که این فرصت، هر چه که باشد، واقعی است.
او هیچچیز برای از دست دادن نداشت.
---
ساعت یازده شب، الکس روبهروی یک ساختمان قدیمی و متروکه ایستاد. آدرس روی کارت او را دقیقاً به اینجا رسانده بود. ساختمان سهطبقه بود، با پنجرههایی که برخیشان شکسته بودند و دری که رنگش پوستهپوسته شده بود. اما عجیبترین چیز، نور کمسویی بود که از یکی از پنجرهها بیرون میزد.
الکس نفسش را حبس کرد و جلو رفت. در، کمی باز بود.
لحظهای تردید کرد، اما بعد، با قدمهایی آهسته وارد شد.
داخل ساختمان، راهرویی بلند و تاریک بود که تنها با یک چراغ مهتابی ضعیف روشن شده بود. سایهها روی دیوار میرقصیدند و سکوت سنگینی در فضا معلق بود.
ناگهان صدایی از انتهای راهرو بلند شد. صدایی آرام اما قاطع:
«منتظرت بودیم، الکس.»
الکس بدنش را سفت کرد. اینجا چه خبر بود؟
نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت. حالا دیگر راه برگشتی نداشت.
پایان فصل سوم...
فصل چهارم
الکس نفسش را حبس کرد و به سمت صدا برگشت. سایهای از دل تاریکی قدم به جلو گذاشت. همان مرد بارانیپوش بود، اما این بار تنها نبود. پشت سرش، چند نفر دیگر ایستاده بودند؛ چهرههایشان در نور کمرنگ نامشخص بود، اما نگاههایشان را حس میکرد.
«اینجا چیه؟» صدای الکس آرام اما محکم بود.
مرد جلوتر آمد، دست در جیبش فرو برد و گفت: «اینجا جاییه که میتونی زندگیت رو عوض کنی.» بعد، نگاهی به الکس انداخت و اضافه کرد: «البته، اگه واقعاً آماده باشی.»
الکس حس کرد که قلبش تندتر میزند. او نمیترسید، اما چیزی در این فضا، یک حس ناشناخته را در وجودش بیدار کرده بود. حسِ ورود به دنیایی که راه برگشتی از آن نبود.
مرد به اطرافیانش اشاره کرد و گفت: «اینجا ما یه گروهیم. یه خانواده.»
کلمهی «خانواده» در گوش الکس طنین انداخت. خانواده… چیزی که سالها از دست داده بود.
مرد ادامه داد: «ما آدمای عادی نیستیم، الکس. ما توی این شهر دیده نمیشیم، اما قدرت داریم. قدرتِ تغییر. و حالا، تو انتخاب شدی که بخشی از این باشی.»
الکس اخم کرد. «چرا من؟»
مرد پوزخندی زد. «چون تو یه بازماندهای. کسی که توی خیابونای این شهر زنده مونده. ما فقط کسایی رو انتخاب میکنیم که برای زنده موندن جنگیدن.»
الکس مکثی کرد. حرفهای مرد منطقی به نظر میرسید، اما هنوز نمیتوانست اعتماد کند. «و اگه نخوام عضوی از شما باشم؟»
مرد لبخندی زد. «هیچ اجباری در کار نیست. فقط باید بدونی که فرصتها همیشه پیش نمیان.»
او قدمی عقب گذاشت و با سر اشارهای به دری که انتهای سالن بود کرد. «اگه آمادهای، از اون در عبور کن. اون طرف، جوابت رو پیدا میکنی.»
الکس به در خیره شد. آن سوی این در، چیزی نامعلوم انتظارش را میکشید. انتخاب با او بود: یا برود و ببیند این گروه مرموز چه چیزی برایش در نظر دارند، یا همان لحظه برگردد و بار دیگر به زندگی سرگردان خیابانیاش ادامه دهد.
ذهنش پر از تردید بود. اما یک چیز را میدانست…
هیچکس در این دنیا چیزی را رایگان به کسی نمیداد.
الکس نفسش را محکم بیرون داد. تصمیمش را گرفته بود.
او قدمی به جلو گذاشت و در را باز کرد.
پایان فصل چهارم...
فصل پنجم
الکس دستگیرهی سرد در را لمس کرد. نفس عمیقی کشید، چشمانش را لحظهای بست و بعد، با تمام تردیدهایی که در وجودش بود، آن را هل داد.
در با صدایی خفه باز شد. تاریکی مطلق پشت آن انتظارش را میکشید. انگار که هیچچیز در آن سوی در وجود نداشت. هیچ نور، هیچ صدا، هیچ نشانهای از زندگی.
او به عقب نگاهی انداخت. مرد بارانیپوش و همراهانش همچنان همانجا ایستاده بودند، در سکوت، بدون هیچ واکنشی. تنها نگاههایشان را روی او قفل کرده بودند.
الکس دوباره به تاریکی پیشرویش خیره شد. قلبش تندتر میزد. آیا این همان تغییری بود که انتظارش را میکشید؟ آیا این همان فرصتی بود که همیشه آرزویش را داشت؟
یک قدم به جلو گذاشت.
هوا سنگینتر شد. گویی که وارد جهانی دیگر میشد. تاریکی اطرافش را بلعید. هیچ راه برگشتی نبود.
در پشت سرش بسته شد.
---
باران هنوز خیابانهای شهر را میشست. چراغهای کمنور در مه شبانه محو شده بودند. همهچیز عادی به نظر میرسید… انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.
اما روی پیادهرو، درست زیر همان سقف کوتاه مغازهی متروکه، کا
رتی افتاده بود. یک کارت سیاهرنگ.
نسیم شب آن را کمی تکان داد، اما هیچکس نبود که آن را بردارد.
و هیچکس هرگز نفهمید که الکس، آن شب به کجا رفت…
پایان.
نام موضوع : پاییز بی پایان
دسته : تالار نویسندگان