- تاریخ ثبتنام
- 2025/03/13
- نوشتهها
- 5
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
فصل اول
صدای رعد در آسمان طنینانداز شد و لحظهای بعد، باران با خشمی ناگهانی به سطح خیابانهای خیس شهر کوبید. چراغهای خیابان در مه غلیظی که از زمین برخاسته بود، کمنورتر از همیشه به نظر میرسیدند. پسرک، کاپشن کهنهاش را محکمتر به دور خود پیچید و گوشهای از پیادهرو، زیر سقف کوتاه یک مغازه متروکه، پناه گرفت.
نامش "الکس" بود؛ پسرکی شانزدهساله با چشمانی به رنگ شب و صورتی که در آن سن کم، سختیهای زندگی رویش خطوطی محو اما عمیق کشیده بودند. سه سالی میشد که در خیابانها سرگردان بود؛ از روزی که پدر و مادرش در جنگی که هیچگاه معنایش را درک نکرد، جان باختند. هیچکس نبود که به دنبالش بگردد، هیچ جایی نبود که انتظارش را بکشد. تنها بود، مثل آسمانی که دیگر ستارهای برایش نمانده بود.
با صدای قدمهایی روی آسفالت، بدنش را جمع کرد و سعی کرد خود را از دیدرس مردی که نزدیک میشد، پنهان کند. مرد، بارانی بلندی به تن داشت و کلاهش را پایین کشیده بود. کنار الکس ایستاد و بیآنکه نگاهش کند، پاکتی را از جیبش بیرون آورد و روی زمین گذاشت. صدای گرفتهاش در میان باران محو شد:
«یه شب دیگه رو بدون غذا نمیمونی.»
الکس به پاکت خیره شد. نمیدانست باید اعتماد کند یا نه. اما گرسنگی، بزرگترین دشمنی بود که در تمام این سالها، هیچگاه از او جدا نشده بود. با دستان لرزان، پاکت را برداشت و باز کرد. یک ساندویچ سرد و یک بطری کوچک آب. چیز زیادی نبود، اما برای او، حکم یک ضیافت را داشت. مرد بیآنکه منتظر تشکر باشد، قدمی به عقب برداشت و در تاریکی ناپدید شد.
الکس نفس عمیقی کشید. هنوز نمیدانست که این کمک از روی ترحم بود یا دلیلی پشتش پنهان شده. اما یک چیز را خوب میدانست: در دنیایی که همه چیز از او گرفته شده بود، هیچ چیز مجانی نبود.
با هر لقمهای که از ساندویچ میخورد، ذهنش درگیر سؤالهای بیپاسخ میشد. مرد که بود؟ چرا به او کمک کرد؟ و از همه مهمتر، آیا این کمک، آغازگر چیزی بزرگتر در زندگ
یاش خواهد شد؟
صدای رعد در آسمان طنینانداز شد و لحظهای بعد، باران با خشمی ناگهانی به سطح خیابانهای خیس شهر کوبید. چراغهای خیابان در مه غلیظی که از زمین برخاسته بود، کمنورتر از همیشه به نظر میرسیدند. پسرک، کاپشن کهنهاش را محکمتر به دور خود پیچید و گوشهای از پیادهرو، زیر سقف کوتاه یک مغازه متروکه، پناه گرفت.
نامش "الکس" بود؛ پسرکی شانزدهساله با چشمانی به رنگ شب و صورتی که در آن سن کم، سختیهای زندگی رویش خطوطی محو اما عمیق کشیده بودند. سه سالی میشد که در خیابانها سرگردان بود؛ از روزی که پدر و مادرش در جنگی که هیچگاه معنایش را درک نکرد، جان باختند. هیچکس نبود که به دنبالش بگردد، هیچ جایی نبود که انتظارش را بکشد. تنها بود، مثل آسمانی که دیگر ستارهای برایش نمانده بود.
با صدای قدمهایی روی آسفالت، بدنش را جمع کرد و سعی کرد خود را از دیدرس مردی که نزدیک میشد، پنهان کند. مرد، بارانی بلندی به تن داشت و کلاهش را پایین کشیده بود. کنار الکس ایستاد و بیآنکه نگاهش کند، پاکتی را از جیبش بیرون آورد و روی زمین گذاشت. صدای گرفتهاش در میان باران محو شد:
«یه شب دیگه رو بدون غذا نمیمونی.»
الکس به پاکت خیره شد. نمیدانست باید اعتماد کند یا نه. اما گرسنگی، بزرگترین دشمنی بود که در تمام این سالها، هیچگاه از او جدا نشده بود. با دستان لرزان، پاکت را برداشت و باز کرد. یک ساندویچ سرد و یک بطری کوچک آب. چیز زیادی نبود، اما برای او، حکم یک ضیافت را داشت. مرد بیآنکه منتظر تشکر باشد، قدمی به عقب برداشت و در تاریکی ناپدید شد.
الکس نفس عمیقی کشید. هنوز نمیدانست که این کمک از روی ترحم بود یا دلیلی پشتش پنهان شده. اما یک چیز را خوب میدانست: در دنیایی که همه چیز از او گرفته شده بود، هیچ چیز مجانی نبود.
با هر لقمهای که از ساندویچ میخورد، ذهنش درگیر سؤالهای بیپاسخ میشد. مرد که بود؟ چرا به او کمک کرد؟ و از همه مهمتر، آیا این کمک، آغازگر چیزی بزرگتر در زندگ
یاش خواهد شد؟
نام موضوع : پاییز بی پایان
دسته : متفرقه