- تاریخ ثبتنام
- 2025/02/05
- نوشتهها
- 185
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
با دیدن اون دوتا هر دو گاردشون رو پایین آوردن و دخترِ خنجرش رو سریع غلاف کرد.
آدامس توی دهنش رو باد کرد و تق ترکوند و با نوچ کلافهای چشم توی حدقه چرخوند، رو به مرد چشم تابهتا با حرص لب زد:
_ کرکس ما اون رو زنده میخوایم، باید بهت یادآوری کرد جنازهها حرف نمیزنن؟
کفتار از تاریکی کامل در اومد و بدون توجه به آن دو رو به مرد کرد و گفت:
_ قرار بود شما دختره رو بگیرید، داخل دقیقا چیکار میکردید که تونست از دستتون فرار کنه؟
دختره به مرد چشم غرهای رفت:
_ آتیشسوزی رو که برپا کردید دلیل بر این شد که شما اون رو گرفتید؛ چون شما نمیآید طعمه رو کباب کنید، نه؟ پس ما هم کمی خوش گذروندیم و آتش رو که میشناسی، عاشق پیانو زدنه و منم کارم محافظت ازش!
و با لبخند شگفتزده و هیجانی برگشت به آتش نگاه کرد.
_ کار ما نبود و این!؟
مرد مو قرمز یا همون آتش نام قدمی جلو گذاشت و همونطور که به من نگاه میکرد، با چشمهای ریز شده از زیر نقاب لب زد:
_ و این یعنی امشب طعمهی ما، غذای کسای دیگهای هم بود! دختره اینه؟
و با تمسخر ادامه داد:
_ این کلاغ کوچولو کجا و اون چشم و ابرو رنگی کجا؟
_ خودم میدونم اون نیست، بخاطر نمایش قشنگ شما اون رو از دست دادیم. اما خوب جبران شد چون این همونه که ما رو بهش میرسونه!
حالا هر چهارتا چشم به من خیره شده بودند، با ترس هق زدم و لرزیدم.
دختره چینی به بینیش داد و با ریشخند گفت:
_ ممکنه دوستش باشه؟ چون برای یه محافظ زیادی ناچیزِ! اشتباهی نگرفته باشیدش؟
آتش پوزخندی زد:
_ خسرو بیگدار به آب نمیزنه. حتما یه چیزی هست که باعث شده اینو انتخاب کنه؛ اون پیرسگ به هیچکس اعتماد نداره و البته که محافظهای دیگهای هم داشته، این همون مارال معروفه؟
کفتار نیشخندی زد:
_ خودشه!
آدامس توی دهنش رو باد کرد و تق ترکوند و با نوچ کلافهای چشم توی حدقه چرخوند، رو به مرد چشم تابهتا با حرص لب زد:
_ کرکس ما اون رو زنده میخوایم، باید بهت یادآوری کرد جنازهها حرف نمیزنن؟
کفتار از تاریکی کامل در اومد و بدون توجه به آن دو رو به مرد کرد و گفت:
_ قرار بود شما دختره رو بگیرید، داخل دقیقا چیکار میکردید که تونست از دستتون فرار کنه؟
دختره به مرد چشم غرهای رفت:
_ آتیشسوزی رو که برپا کردید دلیل بر این شد که شما اون رو گرفتید؛ چون شما نمیآید طعمه رو کباب کنید، نه؟ پس ما هم کمی خوش گذروندیم و آتش رو که میشناسی، عاشق پیانو زدنه و منم کارم محافظت ازش!
و با لبخند شگفتزده و هیجانی برگشت به آتش نگاه کرد.
_ کار ما نبود و این!؟
مرد مو قرمز یا همون آتش نام قدمی جلو گذاشت و همونطور که به من نگاه میکرد، با چشمهای ریز شده از زیر نقاب لب زد:
_ و این یعنی امشب طعمهی ما، غذای کسای دیگهای هم بود! دختره اینه؟
و با تمسخر ادامه داد:
_ این کلاغ کوچولو کجا و اون چشم و ابرو رنگی کجا؟
_ خودم میدونم اون نیست، بخاطر نمایش قشنگ شما اون رو از دست دادیم. اما خوب جبران شد چون این همونه که ما رو بهش میرسونه!
حالا هر چهارتا چشم به من خیره شده بودند، با ترس هق زدم و لرزیدم.
دختره چینی به بینیش داد و با ریشخند گفت:
_ ممکنه دوستش باشه؟ چون برای یه محافظ زیادی ناچیزِ! اشتباهی نگرفته باشیدش؟
آتش پوزخندی زد:
_ خسرو بیگدار به آب نمیزنه. حتما یه چیزی هست که باعث شده اینو انتخاب کنه؛ اون پیرسگ به هیچکس اعتماد نداره و البته که محافظهای دیگهای هم داشته، این همون مارال معروفه؟
کفتار نیشخندی زد:
_ خودشه!
آخرین ویرایش: