( کویینز، نیویورک سال ۲۰۰۹)
صدای خندههایش مانند خنجری در قلبش فرو میرفت، باور این که همه چیز دروغ بود برایش سخت تمام شده و تعجب در تک تک سلولهایش شاهد این نمایش بودند.
چگونه ممکن بود؟ چگونه آن مرد همیشه دلسوز و مهربان حالا تغییر کرده و بیشک هیچ تفاوتی با شیطان ندارد!
بیرمق و با چشمانی لبالب اشک خیرهاش شد، شاید بگوید شوخی بیش نیست امّا، افسوس همه چیز واقعی بود.
نگاه آخرش را به فندک روشن شده انداخت و چشم بست، نه از ترس! بلکه از ندیدن آن صحنه غمبار، کسی که یک روزی همه هستیاش را فدایش میکرد حالا... .
با انداختن فندک آتشی مهیب دور تا دورش را گرفت، دیگر آنجا نبود! خودش تنها مانده بود.
آن صدای زیبا و همیشه ملایم به فریادهایی پُر از ترس و ناامیدی تبدیل شده بودند؛ اشکهایش یکی پس از دیگری گونههایش را طی میکردند، ولی دستی نبود که آنها را پاک کند.
فریادش آن کارخانه متروکه غرق در آتش را لرزاند.
- خواهش میکنم... نجاتم بدین!
اما آنجا سوت و کورتر از آن بود که کسی به فریادش برسد و فقط دیوارها بودند که ضجهها و نالههایش را میدیدند؛ آتش هر لحظه مانند عزرائیل نزدیکتر میشد و او را از قبل ناامید به زنده ماندن میکرد.
نگاه نمناکش را چرخاند، خاطرات در میان آتش پیش روی چشمانش میرقصیدند؛ هر طرف را که نگاه میکرد تکهای ظاهر شده بود. نگاهش روی خاطرهای ثابت ماند.
آن رقص دو نفره و لبخندهایی که از ته دل میزد، در میان جمعیتی که همه به آن دو چشم دوخته بودند، پیش پایش زانو زد و حلقه تک نگینی جلویش گرفت.
چشم بست، آخر چگونه؟ صدایش ضعیف شد و بیجان فقط زمزمه میکرد:
- من که کاری نکردم...خواهش میکنم... .
جوابش از میان آن آتش هولناک سکوتی بیش نبود، قابل باورتر از آن بود که این موقعیت پیش آمده را درک کند، یعنی این پایان او بود؟ آخر خط که میگفتند همین جاست؟
قبل از آن که درد تا پوست و استخوانش نفوذ کند، دنیایش تاریک شد.
(منهتن، نیویورک سال ۲۰۱۱)
- به نظرت خوب شده؟
صدای دیگری به گوش رسید.
- نمیدونم، یک کم آرومتر حرف بزن، ممکنه بشنوه.
با صدای در؛ هر دو ساکت شدند، میتوانست با صدای اطرافش موقعیت را تشخیص دهد، دو سال تاریکی باعث شده بود گوشهایش تیزتر شوند.
- خب اریکا بهتری؟
صدایش انگار از ته چاه عمیقی بیرون میآمد.
- بله!
صدای به هم خوردن دو دست دکتر ولنسین را شنید.
- خب پس شروع کنیم.
بانداژ را به آرامی از دور سرش باز کرد، تکههای پارچه را جدا کرد و چشم بند را هم برداشت. صدایی از دکتر در نیامد، باز هم ناامیدی! باز هم تلاشهای بینتیجه، حتی جرعت نداشت دوباره چشم باز کند و باز هم تاریکی ببیند.
صدای یکی از پرستارها باعث شد بالاخره چشم باز کند و از دخمهی ناامیدی بیرون بیاید.
- اوه خدای من!
بالاخره روشنایی! بعد از دوسال بالاخره لبخند روی لبانش شکل بست.
دستهایش را به طرف صورتش برد و لمسش کرد؛ پوستش صاف و بدون آن گوشتها و پوستهای برآمده بود!
دکتر ولنسین آینه را به سمتش گرفت و اریکا بدون درنگ از دستش قاپید و به چهره جدیدش خیره شد.
- اریکا!
با صدای پدر آلن، خوشحال به سمتش چرخید.
- پدر... .
و بعد در آغوش گرمی فرو رفت، چشم بست امّا، خاطرات یکی پس از دیگری ذهنش را اشغال میکردند.
دستهای بسته شدهاش به صندلی، شنیدن حرفهایی که از سوختن دردناکتر است، ناامیدی و آن آتش که کم مانده بود جانش را بگیرد و آخر این درد و کینه بیشتر از آن آتش قلبش را میسوزاند... .