درحال تایپ رمان تایپان | مژگان چکنه کاربر انجمن پاتوق

رمان

arsha.Srmast~

7,033
پسندها
135
امتیاز
مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد انجمن
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
1,402
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
25
محل سکونت
پیشِ قُلی
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
کد: 174
عنوان: تایپان
ژانر: جنایی، درام
نویسنده: مژگان چکنه
mojgan_a mojgan_a
ناظر: @
𝐌𝐢𝐬𝐬.𝐇𝐑𝐃𝐀𝐍
خلاصه:
آتش هم نتوانست او را از پای درآورد، ولی شعله‌های آن آتش در قلبش تازه شعله‌ور شده، نه به عنوان عشق! آتش انتقام که هیچوقت قرار نیست خاموش شود، هر روز بیشتر از قبل شعله می‌کشد؛ روحش را می‌سوزاند امّا دردناک‌تر از سوختن قلبش نبود!
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

mojgan_a

174
پسندها
115
امتیاز
مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/13
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
4
سن
21
محل سکونت
اعماق اقیانوس
  • #2
مقدمه:
لبخندش از هر زهری، آلوده‌تر است؛ بعد از هر لبخند اتفاق شومی پیش نیاید جزو محالات به حساب می‌آید.
چشمان تیزبین همچون عقاب، یا بهتر بگویم! همچون ماری از چند فرسخی طعمه‌اش را پیدا می‌کند.
مثل یک تایپان! زهرآگین، تیزبین و مرگبار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی‌شد...:)

mojgan_a

174
پسندها
115
امتیاز
مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/13
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
4
سن
21
محل سکونت
اعماق اقیانوس
  • #3
( کویینز، نیویورک سال ۲۰۰۹)
صدای خنده‌هایش مانند خنجری در قلبش فرو می‌رفت، باور این که همه چیز دروغ بود برایش سخت تمام شده و تعجب در تک تک سلول‌هایش شاهد این نمایش بودند.
چگونه ممکن بود؟ چگونه آن مرد همیشه دلسوز و مهربان حالا تغییر کرده و بی‌شک هیچ تفاوتی با شیطان ندارد!
بی‌رمق و با چشمانی لبالب اشک خیره‌اش شد، شاید بگوید شوخی بیش نیست امّا، افسوس همه چیز واقعی بود.
نگاه آخرش را به فندک روشن شده انداخت و چشم بست، نه از ترس! بلکه از ندیدن آن صحنه غمبار، کسی که یک روزی همه هستی‌اش را فدایش می‌کرد حالا... .
با انداختن فندک آتشی مهیب دور تا دورش را گرفت، دیگر آنجا نبود! خودش تنها مانده بود.
آن صدای زیبا و همیشه ملایم به فریادهایی پُر از ترس و ناامیدی تبدیل شده بودند؛ اشک‌هایش یکی پس از دیگری گونه‌هایش را طی می‌کردند، ولی دستی نبود که آن‌ها را پاک کند.
فریادش آن کارخانه متروکه غرق در آتش را لرزاند.
- خواهش می‌کنم... نجاتم بدین!
اما آنجا سوت و کورتر از آن بود که کسی به فریادش برسد و فقط دیوارها بودند که ضجه‌ها و ناله‌هایش را می‌دیدند؛ آتش هر لحظه مانند عزرائیل نزدیک‌تر میشد و او را از قبل ناامید به زنده ماندن می‌کرد.
نگاه نمناکش را چرخاند، خاطرات در میان آتش پیش روی چشمانش می‌رقصیدند؛ هر طرف را که نگاه می‌کرد تکه‌ای ظاهر شده بود. نگاهش روی خاطره‌ای ثابت ماند.
آن رقص دو نفره و لبخند‌هایی که از ته دل میزد، در میان جمعیتی که همه به آن‌‌ دو چشم دوخته بودند، پیش پایش زانو زد و حلقه تک نگینی جلویش گرفت.
چشم بست، آخر چگونه؟ صدایش ضعیف شد و بی‌جان فقط زمزمه می‌کرد:
- من که کاری نکردم...خواهش می‌کنم... .
جوابش از میان آن آتش هولناک سکوتی بیش نبود، قابل باورتر از آن بود که این موقعیت پیش آمده را درک کند، یعنی این پایان او بود؟ آخر خط که می‌گفتند همین‌ جاست؟
قبل از آن که درد تا پوست و استخوانش نفوذ کند، دنیایش تاریک شد.
(منهتن، نیویورک سال ۲۰۱۱)
- به نظرت خوب شده؟
صدای دیگری به گوش رسید.
- نمی‌دونم، یک کم آروم‌تر حرف بزن، ممکنه بشنوه.
با صدای در؛ هر دو ساکت شدند، می‌توانست با صدای اطرافش موقعیت را تشخیص دهد، دو سال تاریکی باعث شده بود گوش‌هایش تیز‌تر شوند.
- خب اریکا بهتری؟
صدایش انگار از ته چاه عمیقی بیرون ‌می‌آمد.
- بله!
صدای به هم خوردن دو دست دکتر ولنسین را شنید.
- خب پس شروع کنیم.
بانداژ را به آرامی از دور سرش باز کرد، تکه‌های پارچه را جدا کرد و چشم بند را هم برداشت. صدایی از دکتر در نیامد، باز هم ناامیدی! باز هم تلاش‌های بی‌نتیجه، حتی جرعت نداشت دوباره چشم باز کند و باز هم تاریکی ببیند.
صدای یکی از پرستارها باعث شد بالاخره چشم باز کند و از دخمه‌ی ناامیدی بیرون بیاید.
- اوه خدای من!
بالاخره روشنایی! بعد از دوسال بالاخره لبخند روی لبانش شکل بست.
دست‌هایش را به طرف صورتش برد و لمسش کرد؛ پوستش صاف و بدون آن گوشت‌ها و پوست‌های برآمده بود!
دکتر ولنسین آینه را به سمتش گرفت و اریکا بدون درنگ از دستش قاپید و به چهره جدیدش خیره شد.
- اریکا!
با صدای پدر آلن، خوشحال به سمتش چرخید.
- پدر... .
و بعد در آغوش گرمی فرو رفت، چشم بست امّا، خاطرات یکی پس از دیگری ذهنش را اشغال می‌کردند.
دست‌های بسته شده‌اش به صندلی، شنیدن حرف‌هایی که از سوختن دردناک‌تر است، ناامیدی و آن آتش که کم مانده بود جانش را بگیرد و آخر این درد و کینه بیشتر از آن آتش قلبش را می‌سوزاند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mojgan_a

174
پسندها
115
امتیاز
مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/13
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
4
سن
21
محل سکونت
اعماق اقیانوس
  • #4
( وین، اروپا، ۲۰۲۱ )
( اریکا)
پا روی پا انداختم و با چهره‌ای متفکر خیره به آرتور دغل‌باز، اسلحه را روی میز می‌چرخاندم.
ـ خب! باز هم می‌خواستی من رو بپیچونی.
با زبانی که به زور در دهانش می‌چرخاند، به حرف آمد.
ـ راستش... خب... خانم من... من... .
محکم روی میز کوبیدم و با ابروهایی که سعی به آغوش کشیدن هم دیگر داشتند گفتم:
ـ خفه شو! یا مثل آدم حرف بزن یا گورت رو گم کن!
نفسی کشید و سعی کرد بدون لکنت حرفش را تمام کند.
ـ من یک فرصت دیگه می‌خوام، قول میدم این‌بار به خوبی انجام بشه.
سرم را به سمت شانم کج کردم.
ـ ولی تو قبلا هم قول داده بودی!
با زدن پوزخند من، ترس در چشمانش جوشید؛ اسلحه را به سمتش نشونه گرفتم و با یک شلیک من نقش زمین شد.
قدمی به سمت در برداشتم و قبل از خارج شدن، گفتم:
ـ زودتر گم و گورش کنین.
با شنیدن چشم خانم از در خارج شدم؛ با ملاحظه قدم برمی‌داشتم و از شنیدن صدای پاشنه‌های بلند کفشم لذت می‌بردم.
خدمتکار با سرعت به سمتم آمد و پالتوی بلندم را روی دوشم انداخت، گوشی را از کیف دستی‌ام بیرون کشیدم و با سایمون تماس گرفتم.
ـ ماشین رو بیار.
به خیابان نرسیده ماشین جلوی پاهانم ترمز کرد، سوار شدم و گفتم:
ـ برو فرودگاه.
سایمون از آینه نگاهی به چهره همیشه خونسردم انداخت.
ـ چشم خانم.
راه فرودگاه با فکر به گذشته‌ام گذشت؛ با توقف ماشین چشم از شیشه گرفتم و پیاده شدم؛ سایمون به سرعت ساکم را از صندوق عقب برداشت و پشت سرم به راه افتاد.
آنقدر فکر‌های مختلف در سرم شکل گرفته بود که از زمان حال دور شده بودم و متوجه نشدم که سایمون همه کار‌ها را انجام داده و من سوار هواپیما شدم.
خیره به آسمانی که از همیشه صاف‌تر بود و مثل همیشه زمان فکرهایم را ربود.

ـ هی! من از قلقلک متنفرم.
ـ ولی من که از این کار لذت میبرم و انجامش میدم.
با شنیدن این حرف از آن طرف میز به سمتم دوید و من هم جیغ‌کشان از زیر دست‌هایش فرار می‌کردم.
بالاخره گوشه‌ای من را گیر انداخت و کار خودش را کرد، با صدای زنگ دست از کارش کشید و بعد از نگاه مرموزی که انگار می‌گفت شانس آوردی به سمت در رفت و در را باز کرد.
همسایه هراسان نگاهی اول به او و بعد به من انداخت.
ـ من صدای جیغ شنیدم!
با شنیدن این حرف صدای خنده‌های مان دوباره در خانه پیچید. ″
با صدای خلبان چشم باز کردم.
ـ سفر به پایان رسید، به نیویورک خوش اومدین!
نفسم را آزاد کردم و بلند شدم، همه با شور و شوق عجیبی پشت سر هم بیرون می‌رفتند؛ پشت سر دختر ایستادم که جسمی به پشت پاهانم برخورد کرد و بعد صدای آخی بلند شد؛ برگشتم و نگاهی انداختم، دخترک کوچکی رو زمین نشسته بود و با تخسی سرش را ماساژ می‌داد و نگاهم می‌کرد.
خم شدم و سعی کردم کمک‌اش کنم ولی تخس‌تر از آن بود که کمک من را بپذیرد؛ خودش بلند شد و با صدایی دلنشین گفت:
ـ خاله چرا یهو جلوم ظاهر میشی آخه؟
لحن بامزه‌اش به دلم شدیدا نشسته بود.
ـ عزیزم وقتی همه توی صف هستن توام باید مثل بقیه باشی.
قبل از آن‌که جوابم را بدهد خانمی دستش را گرفت و کشید و چشم غره‌ای نثار من کرد؛ ابرویی بالا انداختم و به دنبال بقیه از هواپیما خارج شدم.
بعد از گرفتن چمدان از فرودگاه جان اف کندی بیرون رفتم؛ هوای آشنای این شهر قفسه سینه‌ام را می‌فشرد؛ دست مشت شده‌ام را رویش گذاشتم و بعد از مکثی خونسردی‌ام را برگرداندم و به راه افتادم. اگر به من بود تمام این شهر منحوس را با خاطراتش ‌می‌سوزاندم و تا لحظه آخر سوختن‌اش به تماشایش می‌نشستم.
 

mojgan_a

174
پسندها
115
امتیاز
مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/13
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
4
سن
21
محل سکونت
اعماق اقیانوس
  • #5
به آسمان تاریک نگاهی گذرا انداختم و بعد به بخار قهوه‌ام خیره شدم، باد ملایم موهای نمناکم را نوازش می‌کرد، آن دوش آب سرد من را از دگرگونی بیرون کشیده بود.
فنجان را به لبانم نزدیک کردم و جرعه‌ای نوشیدم و دوباره آن تاریکی شب من را مجذوب کرد، در آن تاریکی تجسم نقشه‌هایم راحت بود.
در چند ماه گذشته از دور همه چیز این شهر را زیر نظر داشتم و بالاخره پیدایش کردم!
تاجر معروف هارولد گریس!
تجارتش واردات و صادرات تجهیزات پزشکی، یکی از اعضای شورای شهر بود؛ کمی خم شدم و عکس منحوس‌اش را برداشته و نگاهش کردم.
ابرو درهم کشیدم و با حرص زمزمه کردم.
ـ به هرجایی که الان رسیدی فقط به خاطر منه!
به یک‌بار عکس در دست‌هایم کاغذ باطله‌ای بیش نبود. سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم و سعی کردم فعلا این آتش وجودم را سرکوب کنم؛ بعد از نفس عمیقی از جای برخاستم و به سمت دیوار جنوبی خانه رفتم.
نگاهی دقیق به تمام عکس‌هایی که در این چند ماه جمع‌آوری شده بود، انداختم؛ چند دیوار این بین وجود داشت، اول باید آن‌ها را از سر راه کنار میزدم.
نزدیک‌تر شدم و دستم را روی عکس اولین قربانی گذاشتم و اسمش را زمزمه کردم.
ـ میشل آگوستی!
پوزخندی نثار عکس بیچاره کردم.
ـ نوچ نوچ، خیلی بدبختی که شدی رفیق هارولد!
قاب ناراحتی به چهره ام نشست.
ـ خیلی متاسفم... .
و بعد این قهقه‌ام بود که در خانه اکو میشد.

***
پرونده‌ها را در دستانم جا به جا کردم و بدون توجه به نگاه‌هایی جست و جو‌گرانه مرا می‌پاییدند به سمت اتاق رییس پا تند کردم.
بعد از تقه‌ای به در و شنیدن صدایش، در را به آرامی باز کردم و همان‌جا ایستادم؛ آقای گریس مشغول صحبت با تلفنش بود و من خیره به چهره‌اش، به صحبت‌هایش گوش می‌دادم.
- ببین من نمی‌دونم! خودت یک کاریش می‌کنی، وگرنه خودت می‌دونی.
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
- الان نمی‌تونم حرف بزنم، کارت که تموم شد خبر بده بهم.
تلفنش را از گوشش فاصله داد و به طرفم برگشت و با انگشتانش ریتم نامنظمی روی میز نواخت.
- خب خانم نینا ادریان، تعریفتون رو زیاد شنیدم!
بدون تغییر در چهره‌ام منتظر ادامه حرفش بودم، ابرویی بالا انداخت و ادامه داد.
- امیدوارم در کنار هم به خوبی کار کنیم.
سری تکان دادم که منشی‌اش را صدا زد تا مرا به اتاق جدیدم راهنمایی کند.
***
(سوم شخص)
ـ خفه شو! کاری که من بهت میگم و باید انجام بدی، سرخود بخوای حرکتی بزنی مطمئن باش از کرده‌اند پشیمان میشی.
دود سیگار را بیرون فرستاد و ته‌مانده‌اش را در جا سیگاری له کرد؛ با صدای در چشم از دودهای پخش در هوا گرفت.
با دیدن شخص وارد شده، لبخند کریحی زد.
ـ چه عجب! به خودت زحمت دادی اومدی.
با دیدن سکوت فرد رو به رویش حرف‌اش را ادامه داد.
ـ حاشیه نمی‌رم، از سر راهم برش‌دار!
مرد بدون حرف فقط سرش را تکان داد و راه آمده را برگشت.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا