- تاریخ ثبتنام
- 2024/10/24
- نوشتهها
- 12
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
.
آدم زمینی ها
.
.
.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
.
.
.
بازم مثل همیشه ساعت نه و نیم صبح بیدار شدم لباس های مدرسه را پوشیدم وبه دستشویی رفتم و بعد به اشپز خانه رفتم تا کرم های شکلاتی را برای صبحانه بخورم. بعد سوار بر اسکیت شناوری که از برادرم بهم رسیده بود شدم و به سوی دهکده رفتم. از کنار گیاهان معلق رد شدم و از بوته تمشک های سمی رد شدم و ناگفته نماند که چند تایش را کندم و خوردم. همه جا این تمشک های سبز معروف بود و باعث ورجه وورجه زیاد می شد و اینطور بود که من اون روز در کلاس هر سه پایم می لرزید. معلم ما قبلا در سازمان جستجوگری فضا کار می کرد و صدای زبر و خشنی داشت، دست رباتیش را که در دوئل با کاپیتان فضایی از دست داده بود بر تخته کوبید تا حواس بچه ها به او باشد بعد این حروف را بر روی تخته نوشت:
تاریخچه آدم زمینی ها
بعد با صدای بلندی گفت: کسی چیزی از این تاریخچه می دونه؟ بغل دستی من دستش را بلند کرد وگفت: این تاریخچه توسط پدر فضا به دست اومده که یک روز تصمیم گرفت دنیای بیرون از سیاره میراپول را کشف کنه، پس با یک سفینه لیزر دار که سرعتش چهار بعد در ثانیه بود، که بسیار هم کمه به کهکشان راه شیری رفت اونجا یک اتاقک کوچولو در فضا دید؛ که روی ان کلمه ناسا نوشته شده بود اون هم اسم سازمان را ناسا گذاشت ممنون اطلاعات مفیدی بود.
ولی من بیشتر با خود آدم زمینی ها کار دارم بعد قطرهای از کرم ترش خود را خورد و ادامه داد: اونها دو دست و دو پا دارن که خیلی مسخرس چون نمیتونن همزمان قهوه بخورن غذا درست کنن و روزنامه رو بخونن که واقعا خیلی بده. اونها به چند گروه تقسیم شدن زمین هاشون هم همینطور و تمدن های کوچک خودشان را تشکیل دادند، اونها به طرز سرسام آوری تخریب گرن اونم تو همه چیز طبق پیام های پدر فضا در مدت اقامتش در زمین اونجا موجوداتی به نام بچه ها وجود دارن که بینشون با آدم بزرگ ها تبعیض قایل میشن و نمیزارن در معدن ها کار کنن که خجالت آوره! همه بچه ها سرتکان دادن مخصوصا خودم که 6 ساعت از روز را به کشاورزی گیاهان تیغ دار که خواص درمانی داشتن میگذروندم و تمام دستم خراش افتاده بود.
با غمی در صدایش ادامه داد: اونها هم نوعان خود را میکشن ، آهی از کلاس بلند شد قطرهای دیگری از کرم ترش خورد و بعد با صدای بلند گفت:
- اونها میتونن در مدت یک ساعت با بمبی به نام اتم یک تمدن را نابود کنن و بقیه را به قتل برسونن حتی تلفظ این کلمه هم برام سخت.
بعد منتظر واکنش بچه ها شد همه با جدیت اخم کرده بودیم و گوش میدادیم مکثی طولانی کرد و گفت: معتقدن که در صدها سال پیش ما بهشون در ساخت یک هرم کوچولو کمک کردیم که واقعیت هم داره چون در عوضش این اطلاعات به دستمون رسید اونها قول دادن شخصیت ما رو فاش نکنن ولی به قولشون عمل نکردن و حتی بر روی دیوار ها نقاشیمان کردن اونها بر روی ما اسم گذاشتن: آدم فضایی ها
این جمله را با عصبانیت گفت بعد با حالتی از غرور نیشخندی زد و گفت:
- ما هم زبانشان را پرا کنده کردیم اول به پنج زبان و بعد به صد ها زبان اونها دیگه نمیتونن نوشته های اون خ**یا*نت کار ها را بخونن و تاحالا فقط جملات کوتاه و بی معنی را که اصلا هم مهم نیست ترجمه کردن.
بعد ناگهان تمام کرم ترش خود را خورد و با حالتی نگران گفت:
- اونها فاصلهای با کشف ما در فضا ندارن. فقط کافیه کمی دیگر جستجو کنن اونوقت دیگه هممون ... .
ولی حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت:
- کسی سوالی داره؟ دستم را بالا بردم و پرسیدم:
- سر پدر فضا چی امد؟ اسم واقعیش چیه؟ انگار که بهش فحش داده بودم اخم کرد و گفت: اسم واقعیش در طول زمان از بین رفت اون در قطب جنوب وقتی که داشت روی تعمیر سفینش کار میکرد به ما پیامی فرستاد گفت:
- من دیگر نمیتونم کاری برای این سفینه بکنم ولی در جاهای مختلف دنیا دروازه هایی را با موتور سفینه درست کردم. ما تا حالا فقط مثلث برمودا را پیدا کردیم و چند بار به اونجا سر زدیم ولی فقط دو کشتی و یک هواپیما را به بعد خود کشیدیم.
بعد زنگ خورد در راه خونه باز هم تمشک سمی خوردم و برای ناهار مار های سه سر جمع کردم.هنوز داشتم به آدم زمینی ها فکر میکرد وارد خونه شدم برادرم در قسمت امنیت کار میکرد و حالا حالا هم نمیومد. پدر و مادرم طبق رسم قدیمی در 95 سالگی وقتی که یک نوزاد بودم ولم کردن الان 256 سالم بود نوجوون بودم قد بلندی با سه پا و چهار دست داشتم زنگ خانه به صدا در امد. عجیب بود معمولا هیچکس این ساعت روز خونه نبود البته جز دانش آموز ها در را باز کردم برادرم بود سلام نکرد با عجله به خانه امد و با ترس گفت :وسایلت را جم کن همین الان باید بریم جلو در یک سفینه هست راست میگفت جلو در یک سفینه بود جلوی در همه خانه ها همین بود. گفتم : چرا؟ با عصبانیت گفت: ادم زمینی ها دارن میان. درجا خشکم زد تمام حرف های های معلمم جلو چشمم امد: اونها قتل انجام میدم هم نوعان خود را می کشن چه چیزی اینکه ما را نکشن را تضمین می کرد؟ وسایلم را در ساک شیشه ای خود ریختم و به سمت سفینه رفتم. داشتم داخل می شدم که صدای غرشی آمد بالا سرم را نگاه کردم سفینه بزرگی اندازه غولی که بتواند پرواز کند داشت مستقیم به سمت ما می امد. روی تنه اش نوشته بود: ناسا دیگر خیلی دیر شده بود آدم زمینی ها آمده بودند.
.
.
.
.
آدم زمینی ها
.
.
.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
.
.
.
بازم مثل همیشه ساعت نه و نیم صبح بیدار شدم لباس های مدرسه را پوشیدم وبه دستشویی رفتم و بعد به اشپز خانه رفتم تا کرم های شکلاتی را برای صبحانه بخورم. بعد سوار بر اسکیت شناوری که از برادرم بهم رسیده بود شدم و به سوی دهکده رفتم. از کنار گیاهان معلق رد شدم و از بوته تمشک های سمی رد شدم و ناگفته نماند که چند تایش را کندم و خوردم. همه جا این تمشک های سبز معروف بود و باعث ورجه وورجه زیاد می شد و اینطور بود که من اون روز در کلاس هر سه پایم می لرزید. معلم ما قبلا در سازمان جستجوگری فضا کار می کرد و صدای زبر و خشنی داشت، دست رباتیش را که در دوئل با کاپیتان فضایی از دست داده بود بر تخته کوبید تا حواس بچه ها به او باشد بعد این حروف را بر روی تخته نوشت:
تاریخچه آدم زمینی ها
بعد با صدای بلندی گفت: کسی چیزی از این تاریخچه می دونه؟ بغل دستی من دستش را بلند کرد وگفت: این تاریخچه توسط پدر فضا به دست اومده که یک روز تصمیم گرفت دنیای بیرون از سیاره میراپول را کشف کنه، پس با یک سفینه لیزر دار که سرعتش چهار بعد در ثانیه بود، که بسیار هم کمه به کهکشان راه شیری رفت اونجا یک اتاقک کوچولو در فضا دید؛ که روی ان کلمه ناسا نوشته شده بود اون هم اسم سازمان را ناسا گذاشت ممنون اطلاعات مفیدی بود.
ولی من بیشتر با خود آدم زمینی ها کار دارم بعد قطرهای از کرم ترش خود را خورد و ادامه داد: اونها دو دست و دو پا دارن که خیلی مسخرس چون نمیتونن همزمان قهوه بخورن غذا درست کنن و روزنامه رو بخونن که واقعا خیلی بده. اونها به چند گروه تقسیم شدن زمین هاشون هم همینطور و تمدن های کوچک خودشان را تشکیل دادند، اونها به طرز سرسام آوری تخریب گرن اونم تو همه چیز طبق پیام های پدر فضا در مدت اقامتش در زمین اونجا موجوداتی به نام بچه ها وجود دارن که بینشون با آدم بزرگ ها تبعیض قایل میشن و نمیزارن در معدن ها کار کنن که خجالت آوره! همه بچه ها سرتکان دادن مخصوصا خودم که 6 ساعت از روز را به کشاورزی گیاهان تیغ دار که خواص درمانی داشتن میگذروندم و تمام دستم خراش افتاده بود.
با غمی در صدایش ادامه داد: اونها هم نوعان خود را میکشن ، آهی از کلاس بلند شد قطرهای دیگری از کرم ترش خورد و بعد با صدای بلند گفت:
- اونها میتونن در مدت یک ساعت با بمبی به نام اتم یک تمدن را نابود کنن و بقیه را به قتل برسونن حتی تلفظ این کلمه هم برام سخت.
بعد منتظر واکنش بچه ها شد همه با جدیت اخم کرده بودیم و گوش میدادیم مکثی طولانی کرد و گفت: معتقدن که در صدها سال پیش ما بهشون در ساخت یک هرم کوچولو کمک کردیم که واقعیت هم داره چون در عوضش این اطلاعات به دستمون رسید اونها قول دادن شخصیت ما رو فاش نکنن ولی به قولشون عمل نکردن و حتی بر روی دیوار ها نقاشیمان کردن اونها بر روی ما اسم گذاشتن: آدم فضایی ها
این جمله را با عصبانیت گفت بعد با حالتی از غرور نیشخندی زد و گفت:
- ما هم زبانشان را پرا کنده کردیم اول به پنج زبان و بعد به صد ها زبان اونها دیگه نمیتونن نوشته های اون خ**یا*نت کار ها را بخونن و تاحالا فقط جملات کوتاه و بی معنی را که اصلا هم مهم نیست ترجمه کردن.
بعد ناگهان تمام کرم ترش خود را خورد و با حالتی نگران گفت:
- اونها فاصلهای با کشف ما در فضا ندارن. فقط کافیه کمی دیگر جستجو کنن اونوقت دیگه هممون ... .
ولی حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت:
- کسی سوالی داره؟ دستم را بالا بردم و پرسیدم:
- سر پدر فضا چی امد؟ اسم واقعیش چیه؟ انگار که بهش فحش داده بودم اخم کرد و گفت: اسم واقعیش در طول زمان از بین رفت اون در قطب جنوب وقتی که داشت روی تعمیر سفینش کار میکرد به ما پیامی فرستاد گفت:
- من دیگر نمیتونم کاری برای این سفینه بکنم ولی در جاهای مختلف دنیا دروازه هایی را با موتور سفینه درست کردم. ما تا حالا فقط مثلث برمودا را پیدا کردیم و چند بار به اونجا سر زدیم ولی فقط دو کشتی و یک هواپیما را به بعد خود کشیدیم.
بعد زنگ خورد در راه خونه باز هم تمشک سمی خوردم و برای ناهار مار های سه سر جمع کردم.هنوز داشتم به آدم زمینی ها فکر میکرد وارد خونه شدم برادرم در قسمت امنیت کار میکرد و حالا حالا هم نمیومد. پدر و مادرم طبق رسم قدیمی در 95 سالگی وقتی که یک نوزاد بودم ولم کردن الان 256 سالم بود نوجوون بودم قد بلندی با سه پا و چهار دست داشتم زنگ خانه به صدا در امد. عجیب بود معمولا هیچکس این ساعت روز خونه نبود البته جز دانش آموز ها در را باز کردم برادرم بود سلام نکرد با عجله به خانه امد و با ترس گفت :وسایلت را جم کن همین الان باید بریم جلو در یک سفینه هست راست میگفت جلو در یک سفینه بود جلوی در همه خانه ها همین بود. گفتم : چرا؟ با عصبانیت گفت: ادم زمینی ها دارن میان. درجا خشکم زد تمام حرف های های معلمم جلو چشمم امد: اونها قتل انجام میدم هم نوعان خود را می کشن چه چیزی اینکه ما را نکشن را تضمین می کرد؟ وسایلم را در ساک شیشه ای خود ریختم و به سمت سفینه رفتم. داشتم داخل می شدم که صدای غرشی آمد بالا سرم را نگاه کردم سفینه بزرگی اندازه غولی که بتواند پرواز کند داشت مستقیم به سمت ما می امد. روی تنه اش نوشته بود: ناسا دیگر خیلی دیر شده بود آدم زمینی ها آمده بودند.
نام موضوع : آدم زمینی ها
دسته : سرگرمی