- تاریخ ثبتنام
- 2024/10/24
- نوشتهها
- 7
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
.
.
کلبه ی جنگ
.
.
.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
سخنی از نویسنده :
هیچوقت از رویا های که دارید دست بر ندارید.
و نگذارید رویا های شما آرزو بر دلتان بگذارند.
.
..
نگاهم به عکس دایی دیوید در قابِ شکستهی روی دیوار میافتد. به چشمهایش خیره میشوم و چهره ام در هم میرود. تانک های جنگ آنچنان بیرحم است که حتّی بیآزارترین و عزیزترین انسانها را هم میبلعد. بغض به گلویم چنگ میاندازد. درست در چنین روزی بود که او را در همین کلبه از دست دادم.
همه یکصدا بانگ عقب نشینی میزنند. بوی سوختگی به مشامم میرسد؛ پس وقتش رسیده است!
همه چیز در کمال آشفتگی است. آتش به پا میشود و صدای آواز جنگ از دور میرسد. با یک حرکت سریع، از روی میزم، نقشه و دفتری برداشته و پس از اندکی گشت و گذار روی نقشه، با مشت روی نقطه مورد نظر کوبیده و خشمگین فریاد میزنم:
- اینجا همان محل مخفیشان است!
به سرعت، با یک پوشش ساده،پیراهن و شلواری سیاه رنگ به همراه چند اسباب و لوازم ضروری دیگر، جمع کرده، روزنامهی چاپ دیروز را نیز تا کرده و در جیب شلوارم گذاشته، سپس از کلبه خارج میشوم. با اینکه شلوغی و شومی هر لحظه بیشتر میشود، امّا من به هر قیمتی باید با آخرین توانم به این مأموریت پایان دهم!
با همهی سرعتی که دارم، به دنبال دوستانم میدوم و با کمک هم از چندین پل مرتفع و خطرناک عبور میکنیم تا به دشمنان برسیم.
سرانجام، با کمک نقشه، با موفقیّت به محل مخفیشان دسترسی پیدا میکنیم. سربازان خشمگین در جنگل به دور از ما هستند و تا حدودی در امانیم، امّا این تازه شروعی است برای ما.
دستم را به درخت تکیه داده و نفسزنان میگویم:
- اگه غیر از نقشه کاری کنید، تیکه بزرگه گوشتونه!
و تکسرفهای کرده که باعث میشود خون بالا بیاورم سربازان حالم را مپرسند و من با ''خوبم''ای کوتاه، جوابشان را میدهم.
با نفستنگی روی زانو مینشینم. پس آن ارتش شوم کارش را کرد! لبهایم را باز کرده و نفس نفس زنان میگویم:
- شما...، بدون من...، برید!
همزمان با روی زمین افتادنم، صدای برخوبلند میشود. حال بلند شدن ندارم و رفته رفته، چشمهایم به روی آسمان آبی، بسته میشود!
بعد از مدتی با شنیدن صدای رعد و برق هوشیار میشوم. فکر میکردم اینجا همان نقطهی پایانیست برای من، اما انگار امروز هم در لیست فرشتهی مرگ نبودهام. به سختی از جای خود بلند شده و روی دو پا میایستم. مدّتی هست که باران شدیدی شروع شده. در آن دود و گرد و غبار، جز صدا، هیچ چیز واضح نیست!
توان و جانی برای حرکت کردن ندارم، از دور صدای فریاد میشنوم، صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. برق چاقو ی سربازی که نزدیکم شده را دیده و با دست او را پس میزنم.
توان و جانی برای حرکت کردن ندارم، از دور صدای فریاد میشنوم، صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. برق چاقوی سربازی که نزدیکم شده را دیده و با دست او را پس میزنم.
بیجانی توان مقاومت و جنگ را از من گرفتهاست. دستانم را ستون بدنم کرده و با بستن چشمهایم آمادهی مرگ میشوم! با احساس نکردن هیچ دردی، چشمهایم را باز کرده و به چاقویش روی هوا و صاحبش خیره میشوم:
- تام؟! این تویی؟
تام، فرماندهی لشکر دشمن، که زمانی رفیق شفیق من بود، حال قصد کشتنم را دارد! آهی سرد کشیده و در فکر این بازی سخت که روزگار برایمان چیده فرو میروم.
تام نعرهای بلند کشیده و با چاقویش بهسوی من حملهور میشود، درد شدیدی در کتف راستم احساس کرده و بعد از آن روی زمین افتاده و بار دیگر منتظر فرشته مرگ میمانم.
نکند میخواهد مرا زجرکش کند؟!
- بزن! چرا تمومش نمیکنی؟ چرا جون خودت رو نجات نمیدی؟
تام با وجود هوش زیادش، نمیتواند بجنگد! گویا جنگیدن را هرگز نیاموخته است!
جنگیدن! هنری که در اوّلین ملاقاتم با تام، از نحوهی مبارزاتش فهمیدم که هیچ استعدادی در آن ندارد!
با وجود ناتوانی و ضعف، چاقوی جیبی را از کفشم بیرون کشیده و بلند میشوم:
- بهم ثابت کن که بزرگ شدی! بهم ثابت کن اونقدر مرد شدی که بتونی برای لشکرت بجنگی!
تام کمی جا خورده سپس چاقو را دو دستی گرفته و با گرفتن گاردی سطحی، فریاد بلندی کشیده و به سمتم حملهور میشود!
آنقدر از ناتوانی تام در مبارزه اطمینان دارم، که چشمهایم را بسته و زیرلب برای آخرین بار نقشه را مرور میکنم؛ تام را بکش و با سرعت به طرف ارتش خودی برو تا این خبر مهم را به آنها رسانده و جلوی قتلعام را بگیری!
نمیدانم چرا، ولی پس از شنیدن صدای آن انفجارهای مهیب، احساس میکنم که هیچکدام از همراهانم نتوانستند به شهر برسند و من تنها بازمانده هستم!
پایان
نویسنده: امیرمحمد احمدی
.
.
.
.
.
کلبه ی جنگ
.
.
.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
سخنی از نویسنده :
هیچوقت از رویا های که دارید دست بر ندارید.
و نگذارید رویا های شما آرزو بر دلتان بگذارند.
.
..
نگاهم به عکس دایی دیوید در قابِ شکستهی روی دیوار میافتد. به چشمهایش خیره میشوم و چهره ام در هم میرود. تانک های جنگ آنچنان بیرحم است که حتّی بیآزارترین و عزیزترین انسانها را هم میبلعد. بغض به گلویم چنگ میاندازد. درست در چنین روزی بود که او را در همین کلبه از دست دادم.
همه یکصدا بانگ عقب نشینی میزنند. بوی سوختگی به مشامم میرسد؛ پس وقتش رسیده است!
همه چیز در کمال آشفتگی است. آتش به پا میشود و صدای آواز جنگ از دور میرسد. با یک حرکت سریع، از روی میزم، نقشه و دفتری برداشته و پس از اندکی گشت و گذار روی نقشه، با مشت روی نقطه مورد نظر کوبیده و خشمگین فریاد میزنم:
- اینجا همان محل مخفیشان است!
به سرعت، با یک پوشش ساده،پیراهن و شلواری سیاه رنگ به همراه چند اسباب و لوازم ضروری دیگر، جمع کرده، روزنامهی چاپ دیروز را نیز تا کرده و در جیب شلوارم گذاشته، سپس از کلبه خارج میشوم. با اینکه شلوغی و شومی هر لحظه بیشتر میشود، امّا من به هر قیمتی باید با آخرین توانم به این مأموریت پایان دهم!
با همهی سرعتی که دارم، به دنبال دوستانم میدوم و با کمک هم از چندین پل مرتفع و خطرناک عبور میکنیم تا به دشمنان برسیم.
سرانجام، با کمک نقشه، با موفقیّت به محل مخفیشان دسترسی پیدا میکنیم. سربازان خشمگین در جنگل به دور از ما هستند و تا حدودی در امانیم، امّا این تازه شروعی است برای ما.
دستم را به درخت تکیه داده و نفسزنان میگویم:
- اگه غیر از نقشه کاری کنید، تیکه بزرگه گوشتونه!
و تکسرفهای کرده که باعث میشود خون بالا بیاورم سربازان حالم را مپرسند و من با ''خوبم''ای کوتاه، جوابشان را میدهم.
با نفستنگی روی زانو مینشینم. پس آن ارتش شوم کارش را کرد! لبهایم را باز کرده و نفس نفس زنان میگویم:
- شما...، بدون من...، برید!
همزمان با روی زمین افتادنم، صدای برخوبلند میشود. حال بلند شدن ندارم و رفته رفته، چشمهایم به روی آسمان آبی، بسته میشود!
بعد از مدتی با شنیدن صدای رعد و برق هوشیار میشوم. فکر میکردم اینجا همان نقطهی پایانیست برای من، اما انگار امروز هم در لیست فرشتهی مرگ نبودهام. به سختی از جای خود بلند شده و روی دو پا میایستم. مدّتی هست که باران شدیدی شروع شده. در آن دود و گرد و غبار، جز صدا، هیچ چیز واضح نیست!
توان و جانی برای حرکت کردن ندارم، از دور صدای فریاد میشنوم، صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. برق چاقو ی سربازی که نزدیکم شده را دیده و با دست او را پس میزنم.
توان و جانی برای حرکت کردن ندارم، از دور صدای فریاد میشنوم، صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. برق چاقوی سربازی که نزدیکم شده را دیده و با دست او را پس میزنم.
بیجانی توان مقاومت و جنگ را از من گرفتهاست. دستانم را ستون بدنم کرده و با بستن چشمهایم آمادهی مرگ میشوم! با احساس نکردن هیچ دردی، چشمهایم را باز کرده و به چاقویش روی هوا و صاحبش خیره میشوم:
- تام؟! این تویی؟
تام، فرماندهی لشکر دشمن، که زمانی رفیق شفیق من بود، حال قصد کشتنم را دارد! آهی سرد کشیده و در فکر این بازی سخت که روزگار برایمان چیده فرو میروم.
تام نعرهای بلند کشیده و با چاقویش بهسوی من حملهور میشود، درد شدیدی در کتف راستم احساس کرده و بعد از آن روی زمین افتاده و بار دیگر منتظر فرشته مرگ میمانم.
نکند میخواهد مرا زجرکش کند؟!
- بزن! چرا تمومش نمیکنی؟ چرا جون خودت رو نجات نمیدی؟
تام با وجود هوش زیادش، نمیتواند بجنگد! گویا جنگیدن را هرگز نیاموخته است!
جنگیدن! هنری که در اوّلین ملاقاتم با تام، از نحوهی مبارزاتش فهمیدم که هیچ استعدادی در آن ندارد!
با وجود ناتوانی و ضعف، چاقوی جیبی را از کفشم بیرون کشیده و بلند میشوم:
- بهم ثابت کن که بزرگ شدی! بهم ثابت کن اونقدر مرد شدی که بتونی برای لشکرت بجنگی!
تام کمی جا خورده سپس چاقو را دو دستی گرفته و با گرفتن گاردی سطحی، فریاد بلندی کشیده و به سمتم حملهور میشود!
آنقدر از ناتوانی تام در مبارزه اطمینان دارم، که چشمهایم را بسته و زیرلب برای آخرین بار نقشه را مرور میکنم؛ تام را بکش و با سرعت به طرف ارتش خودی برو تا این خبر مهم را به آنها رسانده و جلوی قتلعام را بگیری!
نمیدانم چرا، ولی پس از شنیدن صدای آن انفجارهای مهیب، احساس میکنم که هیچکدام از همراهانم نتوانستند به شهر برسند و من تنها بازمانده هستم!
پایان
نویسنده: امیرمحمد احمدی
نام موضوع : کلبه ی جنگ
دسته : سرگرمی