رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Miss.Esfandiari

10,036
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,017
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
کد رمان: Mr.Tavakoli Mr.Tavakoli

عنوان: حس مجازی
نویسنده: ندا علیاری
neda aliari neda aliari
ناظر: ریحانه اسفندیاری
Miss.Esfandiari
ژانر: عاشقانه؛ تراژدی

خلاصه اثر:
روایت‌گر دختری معمولی با زندگی معمولی؛ دختری که درگیر حسی ناشناخته می‌شود.
حسی از جنس مجازی؛ احساسی عمیق اما کوتاه... احساسی که تمام معاملات زندگیش را درهم می‌زند و روح و روانش را تسخیر می‌کند!
در قسمتی از زندگی اشتباهش چه می‌تواند کرد با حس اشتباهی که هم شیرین است و هم تلخ... .

این رمان بر اساس واقعیت و سرگذشت شخصی ایده گرفته شده است.
 

دسته : رمان

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #2
مقدمه:

مثل اون
عکسی که تو گالریم هست...
ولی هیچ وقت پاکش نمی‌کنم.
مثل اون
آهنگی که تو پلی لیستم هست...
ولی هیچ وقت بهش گوش نمی‌کنم.
مثل اون
صفحه چتی که از محتوای کم نشد...
ولی دیگه نگاهش نمی‌کنم.
مثل
خاطراتی که هیچ وقت پاک نمیشه...
ولی بهش فکر نمی‌کنم...
تو هم دقیقا همینی؛
همیشه جات گوشه‌ی قلبمه...
ولی دیگه سمتت نمیام.
 
امضا
༻بیـخیـال از هر خیـال 🌱ᥫ᭡ ‌‍‌ ‍‌‌️

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #3
با کلافگی نگاهم و به خانم عزیززاده دوختم و خمیازه‌ای کشیدم؛ محتوایات درس را روی تخته یاداشت می‌کرد و توضیح میداد اما من اصلا نمی‌فهمیدمش... بی حوصله خودکارم را برداشتم و در صفحه دفترم یاداشت کردم و دوباره نگاهم را به تخته دوختم.
با سوراخ شدن پهلویم به طرف کوثر برگشتم و با حرص نگاهش کردم و آرام گفتم:
- هان چته؟
با استرس مرا به جلو هل داد و چیزی در کوله پشتیم انداخت و آرام گفت: این مژده میمون رفته چغلی من رو پیش واحدی کرده الانه که سر برسن.
اوه تازه گرفتم اون چیزی که تو کیفم انداخت گوشی بود... با استرس یک نگاه به خانم عزیز‌زاده کردم و آرام غریدم:
- روانی من رو تو دردسر ننداز بردار اون لامصبو.
کوثر: جون من ندا... .
حرفش تمام نشده در کلاس زده شد و خانم واحدی معاون مدرسه وارد کلاس شد و نگاهی به کلاس انداخت و رو به کوثر اما مخاطبش خانم عزیز‌زاده گفت:
- سلام خانم عزیز‌زاده با اجازتون چند لحظه جمشیدی با من بیاد دفتر؛ مدیر باهاش کار داره.
خانم عزیز‌زاده نگاهی به کوثر کرد و گفت: بله حتما.
کوثر با ترس و لرز از جایش بلند شد که واحدی گفت:
- کیفتم بیار.
کوثر کیفش را برداشت و با نگاه خواهشمندش به من از کلاس خارج شد.
نمی‌دانم این چندمین گوشیش بود که میاورد و گرفته میشد اما باز حیا نمی‌کرد... مائده خودش را جای کوثر انداخت و خواست چیزی بگوید که خانم گفت: مشکلی پیش اومده بود؟
خودشیرین کلاس مژده زود گفت: خانم با خودش گوشی آورده بخاطر اونه فکر کنم.
خانم: جمشیدی خوابگاهیه؟
زهرا: بله خانم‌.
با حرص به مژده نگاه کردم که برگشت و با پوزخند من و مائده را نگاه کرد و با زهرا دختر عمه‌اش پچ‌پچ کرد.
مائده: مگه کوثر باز گوشی آورده؟
با استرس نگاهش کردم و گفتم:
- آره الان هم تو کیف منه بدبخت قایم کرده... .
مائده خندید و گفت: آدم نمیشه به خدا.
ندا: اوف همه دردسراش هم با منه بدبخته.
مائده خنده آرامی کرد و شروع کرد به نوشتن سوالات... کلافه با خودکار دفتر را خط خطی کردم، اصلا نمی‌خواستم گوشی از کیف من پیدا شود دفعه پیش که گوشیم را گرفته و شکسته بودند واقعا بسم بود بابا با هزار جور خواهشم راضی شد تا بیاید و از مدیر گوشیم را بگیرد.
چند دقیقه بعدش کوثر با قیافه آویزان در زد و داخل شد و با اجازه خانم سرجایش نشست.
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: چی شد؟
کوثر: تعهد دادم.
با خنده پرسیدم:
- چندمین تعهدته؟
با لب‌های آویزان گفت: چهار.
ندا: نه! از من جلو زدی ها؛ من هنوز سه... .
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- شوخیت گرفته ها پنج بشه اخراجم.
ندا: خب آدم شو خره.
کوثر: نه اینکه تو خیلی آدمی یادت رفته وقت سُر خوردن از نرده واحدی گرفتت یا گوشیت که گرفته شد!
خنده‌ای کردم و گفتم: نه یادمه؛ خیلی خوبم یادمه اما من مثل تو گوه خوریایی مثل هر هفته گوشی بیارم و این ها ندارم؛ حالا این رو بردار تا من رو تو هچل ننداختی.
کوثر: به اون هم می‌رسی حالا وایسا؛ بذار بمونه به تو شک نمی‌کنن من تو دوربینم.
پوفی کشیدم و خواستم جوابش را بدهم که عزیز‌زاده گفت: جمشیدی، نعمتی چی پچ‌پچ می‌کنین؟
ندا: هیچی خانم‌.
نگاه معناداری بهم کرد و با لبخند گفت: ندا؛ حواست به درس باشه؛ تو هم همین طور کوثر.
هر دو چشمی گفتیم و ساکت شدیم اما باز هم حواسم به درس نبود... کلا علوم تجربی مزخرف‌ترین درسی بود که داشتیم اوف... .
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #4
با بلند شدن صدای زنگ با خوشحالی کتاب را بستم و وسایلم را جمع کردم... عزیز‌زاده خسته نباشیدی گفت و با برداشتن کیفش بیرون رفت؛ این زنگ پایانی بود و دیگر به خوابگاه می‌رفتیم.
بلند شدیم و هر سه از کلاس بیرون آمدیم و به طرف پله‌ها و طبقه دوم به راه افتادیم... مدرسه ما شبانه روزی بود و طبقه پایین کلاس‌ها و طبقه دوم خوابگاه بود و ما تا چهارشنبه در خوابگاه و پنج‌شنبه جمعه را به خانه‌هایمان باز می‌گشتیم یعنی بخاطر دور بودن مسیر مجبور بودیم طول هفته را در خوابگاه بمانیم و این اوایل برایم خیلی سخت بود اما حالا دیگر عادت کرده بودم.
به طبقه بالا رسیدیم و یوسفی سرپرست خوابگاه در‌ها را باز کرد و به اتاقش رفت.
داخل خوابگاه شدم و با خستگی کیفم را روی تختم انداختم و روی تخت شکیلا که طبقه پایین تختم بود دراز کشیدم.
کوثر همه جا را پایید و آرام گوشی نوکیایی که تازه جور کرده بود را از کیفم درآورد و مشغول شد.
مائده: این رو کی داده بهت؟
کوثر همان جور که با نیش باز پیامک بازی می‌کرد گفت: طَرف.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- تو آدم نمیشی نه؛ چند بار گفتم بابا دور اون پسر و خط بکش؛ تو باز با اون حرف میزنی؟
کوثر: بابا ول کن دیگه تو هم؛ چند روز بذار خوش باشم.
ندا:
- آره خوش باش با اون مرتیکه بز.
کوثر خنده بلندی کرد و گفت: عه ندا؛ اون جوری نگو دیگه مگه چیکار کرده؟
روی شکم خوابیدم و گفتم:
- چیکار کرده؟ یعنی یادت نیست.
کوثر با نیش باز مائده را نگاه کرد و گفت: نه، تو یادته؟
مائده با خنده گفت: با گوشی ندا زنگ زده بودی ها.
بقیه‌اش رو خودم ادامه دادم:
- پسره خر شماره من رو به دوستش داد، پدر من رو درآورد یادت نیست... پنج شش شماره من گذاشتم تو رد تا دست برداره.
کوثر قهقه بلندی زد و گفت: خب دوستش زنگ میزده دیگه.
ندا:
- کی داده شماره من رو؟
مائده: بچه ترسیده داده به اون حتما.
ندا: بز کوهی؛ تو هم بچسب به اون خودت از اون هم بُز‌ تری.
کوثر غش کرده بود از خنده و شکیلا که تازه وارد خوابگاه شده بود گفت: چه بز بزی راه انداختین چه خبره؟
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #5
از جایم بلند شدم و به طرف کمدم به راه افتادم و همان طور که لبا‌س راحتی‌هایم را برمی‌داشتم گفتم: هیچی چرت‌ و پرت... .
فاطمه: چته امروز اعصاب نداری؟
جوابش را ندادم و با عوض کردن لبا‌س‌هایم به تختم برگشتم... فکرم درگیر هفته پیش و خواستگار یهوییم بود؛ کسی که بدون مشورت با من قرارش را گذاشته بودند و من را در عمل انجام شده قرار داده بودند.
انگار خیلی دلشان به این وصلت راضی بود اما مرا چه به ازدواج!
***
(فلش بک به هفته پیش چهارشنبه )
جلوی مدرسه منتظر بابا بودم هوا سرد شده بود و برف زیادی باریده بود؛ کلاه پالتوام را روی سرم کشیدم و شال گردنم را بالاتر.
با دیدن ماشین پاترول دوست بابا فهمیدم که با او آمده است... بابا پیاده شد و صدایم زد، آرام آرام به طرف ماشین به راه افتادم و سوار شدم و به عمو مهدی و بابا سلام دادم؛ جوابم را دادند و راه افتادند گویا برای شکار بلدرچین قرار بود به کوه بروند... نمی‌دانم این چه تفریحی بود که هر زمستان می‌رفتند آخرش هم دست خالی برمی‌گشتن.
رو به بابا پرسیدم: بابا مامان بزرگ برگشت؟
بابا: آره مامانت اون جاست میری اونجا‌.
مامان‌بزرگ و پدربزرگم یک هفته بود که به کربلا رفته بودند و امروز قرار بود برگردند.
خانه مادربزرگم در یک روستای زیبا و کنار کوه‌های بلند بو‌د، کلا روستا بین کوه‌های بلند و وسیعی قرار داشت و من خانه‌اشان را خیلی دوست داشتم کلا بهم انرژی می‌داد.‌‌.. .
به روستا که رسیدیم سر کوچه مامان بزرگ اینا پیاده شدم و آن‌ها رفتند... از سرازیری کوچه بالا رفتم؛ در کوچه چهار خانه قرار داشت و آخری خانه مامان بزرگ بود و از وسط کوچه آبی می‌گذشت که حالا یخ زده بود و دیگر صدای شرشرش به گوش نمی‌رسید؛ وسط کوچه درخت بزرگ گردو بود و کنار در مامان بزرگ درخت توت که کودکی من بالای این دو درخت گذشت، از بس که موقع آمدن به این جا بالا می‌رفتم و بازی می‌کردم.
در حیاط باز بود داخل رفتم و از حیاط بزرگ گذشتم... بخاطر این که حیاط در دامنه کوه بود خانه بالاتر از حیاط بنا شده بود و با در فاصله داشت.
کفش‌هایم را آوردم و بعد درست کردن کوله پشتی‌ام داخل شدم... .
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #6
خاله و مامان در آشپزخانه بودند و با صدای سلامم به طرفم برگشتند و با خوشرویی جوابم را دادند.
مامان: خسته نباشی برو داخل مامان بزرگت اون جاست.
باشه‌ای گفتم و وارد اتاق بزرگی که مخصوص مهمان بود شدم؛ مامان بزرگ با زن همسایه نشسته بود و در حال تعریف از کربلا بود.
به طرفش رفتم و سلام دادم.
ندا:
- سلام مامان جون زیارت قبول.
بغلم کرد و باهاش روبوسی کردم.
مامان بزرگ: سلام جانم ممنون ایشالله قسمت خودت.
تشکر کردم و بعد احوال‌پرسی با معصومه خانم کنار بخاری نشستم.
کمی نگذشت که خاله با بشقابی پر از شیرینی و میوه کنارم نشست و بشقاب را جلویم گذاشت.
خاله: بخور خاله.
کم پیش می‌آمد که من انقدر مورد توجه باشم کلا اینجا کسی به کسی محبت نمی‌کرد یعنی هیچ وقت احساساتشان را بروز نمی‌دادند.
اما امروز چشمان هر کدام جور دیگری می‌درخشید و معلوم بود خبری است؛ بشقاب را برداشتم و مشغول خوردن شدم و با صدای آرام خاله گوشم را به او دادم.
خاله: میگم ندا خاله؛ مینا رو می‌شناسی که؟
ندا:
- کدوم مینا؟
خاله: زن راننده بهرام؟
بهرام شوهر خاله بود و ماشین باربری داشت و چند وقت پیش راننده‌ای برای کمک به خودش که همسایه‌اشان بود آورد دو بار هم خانه خاله زنش را دیده بودم... اما ربطش به من چه بود؟!
ندا: بله می‌شناسم‌.
خاله: یه برادرشوهر داره که ازدواج نکرده... براش دنبال دختر می‌گردند؛ بهرام خیلی تعریفش رو می‌کنه پسر خوبیه پولدار هم هستند، پسر نمایشگاه ماشین داره و خونه دوطبقه تو کوچه ما زندگی می‌کنند(مکثی کرد و دوباره ادامه داد اما من همان اول تا ته ماجرا را رفته بودم) بهرام تو رو معرفی کرده امشب میان برای دیدن مامان بزرگ اینا تو رو هم می‌بینن... نظرت چیه؟
سکوت کردم و با شیرینی توی بشقاب بازی کردم اصلا نظر خاصی به این پیشنهاد نداشتم... درست بود این جا زود دختر‌ها ازدواج می‌کردند اما من نمی‌دانستم جوابم چیست... .
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #7
کلافه به لوازم آرایشی روبه‌روم نگاه می‌کردم... چرا باید برای آدم‌هایی که نمی‌شناختم خودم رو خوشگل می‌کردم!
خاله هم عجب کار‌هایی از من می‌خواست... جوری ذوق و شوق داشت انگار که خودش را قرار است بپسندند؛ اصلا انگار نه انگار من باید تائید کنم.
دلم مثل سیرو سرکه می‌‌جوشید و نمی‌توانستم تمرکز کنم تا حالا در همچین مو‌قعیتی نیفتاده بودم؛ خواستگار داشتم؛ آن هم زیاد اما هیچ کدام را از نزدیک و در خانه ندیده بودم و این شب آشنایی برایم سخت بود.
اصلا نمی‌دانستم با خودم چند چندم و منتظر بودم ببینم چجور آدمی هست آن کسی که تعریفش را می‌کردند.
دستم را به طرف ریمل دراز کردم و کمی به مژه‌هایم حالت دادم و با مداد چشمی مشکی و رژ لب کم‌رنگی آرایشم را تکمیل کردم؛ همین قدر کم آرایش هم چهره‌ام را تغییر داده بود و رنگ عسلی چشم‌هایم را تیره‌تر و درخشان‌تر به نمایش گذاشته بود‌.
لباسم را مرتب کردم و با استرس کنار پنجره نشستم و خیره به فرش روی زمین ماندم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود و خاله و مامان درحال حاضر کردن ظروف شام بودند که صدای ماشین از حیاط آمد و شوهرخاله بهرام از اتاق بغل بیرون آمد و به پیشواز مهمان‌ها رفت.
با عجله بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و کنار کابینت‌ها ایستادم... مامان و خاله هم به طرف در ورودی رفتند و مشغول احوال پرسی و راهنماییشان به اتاق مهمان شدند؛ خوشحال بودم که جمع مرد‌ها در اتاق بغل است و آن شخص را حالا حالا نمی‌دیدم.
مامان زود وارد آشپز‌خانه شد وگفت: ندا بیا چای رو تو ببر منم میوه شیرینی بیارم.
ندا: عه مامان چرا من؟
مامان با حرص نگاهم کرد و گفت: پس کی؛ بیا دیگه.
کلافه یه نگاه به مامان و یه نگاه به سینی کردم و با کمی مکث سینی را گرفتم... آرام به طرف اتاق به راه افتادم و با کمی تعلل وارد شدم و به طرف مهمان‌ها که یک خانم سن بالا و زنی کنارش که مشغول صحبت با خاله و مامان بزرگ بودند رفتم و آرام سلام دادم و سینی را جلویشان گرفتم.
زنه اول با دقت سرتاپایم را نگاه کرد و با لبخند چای را برداشت و تشکر کرد... جوابش را با نوش‌جانی دادم و به زن دوم که همسر راننده بهرام بود گرفتم؛ او نیز خیره نگاهم کرد و با خوشرویی جوابم را داد و چای را برداشت؛ بعد تعارف به خاله‌اینا کنار خاله نشستم و نظاره گر گل‌های فرش و نگاه‌های خیره این دو زن ماندم... .
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #8
خاله آرام اشاره‌ای به زن سن بالا کرد و گفت: اون مادره حمیده زینت خانم و اون یکی هم سحر زنش.
زینت خانم زنی با قد متوسط چاق و صورتی گرد بود؛ پوست سفیدی داشت با چشم‌های سبز روشن که مثل چراغ می‌درخشید... سحر هم زنی با قد بلند لاغر و چهره‌ای معمولی بود و اصلا زیبایی خاصی نداشت.
خاله: پسره نیومده حمید آوردتشون.
بی‌تفاوت سری تکان دادم و در قلبم به جهنمی گفتم... بهتر خوبه که نیومده کار من رو راحت‌تر کرد.
***
شام هم سرو شد و مهمان‌ها عزم رفتن کردند و بالاخره راحت شدم از نگاه‌ خیره‌اشان... به مامان گفتم‌ جای مرا پهن کند و لبا‌س‌هایم را عوض و در رخت‌ خواب دراز کشیدم.
اما مگر خوابم می‌آمد؛ همش در حال مرور این اتفاقات امروز بودم و می‌خواستم هر چه زود‌تر شنبه شود و من به خوابگاه و پیش دوست‌هایم برگردم... باید این اتفاقات را زود برایشان تعریف می‌کردم.
با فکر به این‌ها خوابم برد و در عالم بی‌خبری فرو رفتم.
صبح با سروصدای خاله و مامان بزرگ چشم‌هایم را باز کردم و خمیازه‌ای کشیدم و روبه خاله با صدای خش‌دارم گفتم: چه خبره اول صبحی؟
خاله: پاشو دایی اینا دارن میان.
اوف خدا بازم اونا... .
مامان بزرگ‌اینا هفت خواهر برادر بودند؛ یک برادر و خواهر تنی و دو خواهر و دو برادر ناتنی؛ یعنی از مادر یکی و پدر جدا بودند که تو شهر زندگی می‌کردند و حالا همه‌اشون داشتند میو‌مدن روستا.
از جایم بلند شدم و به صبا و مهدی خواهر برادر زلز‌له‌ام که سر ماشینی که مامان‌بزرگ آورده بود دعوا می‌کردند نگاه کردم... همیشه خدا کارشان دعوا بود... صبا کلاس اول و مهدی دوسالش بود اما با کوچکیش به او زور می‌گفت.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #9
کار خانه که تمام شد مهمان‌های افاده‌ای هم رسیدند... حالا بیا با همه اینا احوال‌پرسی کن اوف؛ معرفی کنم براتون از مهمان‌های شهریمون، دایی جواد با زنش ریحان و دو پسر بزرگش آیدین و فردین، دایی علیرضا با زنش نسیم و پسرش آیهان، دایی علی با زنش ساناز و دو دخترش نیلای و نسا، دوتا خاله‌ها پروین و آذر با دوتا دختراشون که اسم هر دو زهرا بود و شوهراشون هادی و حامد.
خلاصه که بعد خوش و بش و روبوسی رفتن داخل و منم مشغول کتابم شدم چون اصلا حوصله این جمع حوصله سربر رو نداشتم.
***
زهرا دختر خاله آذر با لبخند دلنشینش نزدیکم شد و گفت: ندا گلم تو نمیری؟
لبخندی زدم و گفتم: چرا الان آماده میشم.
دایی جواد تمام بچه‌هارو جمع کرده بود و برده بود کوه و خنده‌دارش اینجا بود که با بنر‌هایی که برای از کربلا اومدن مامان‌بزرگ اینا چاپ کرده بودن و هم برده بودن و با اونا از بالا کوه سر می‌خوردن و حالا ما هم داشتیم می‌رفتیم اونجا.
پالتو و شالم رو پوشیدم و بعد پوشیدن نیم‌بوت‌هام از در پشتی حیاط راه افتادیم سمت کوه؛ پایین کوه بودیم که خاله خودشو کنارم رسوند و آروم گفت: ندا بهرام میگه سحر و برادرشوهرش الان میان تا همو ببینین آماده باش.
ای بابا نمی‌ذارن‌ها اه باز استرس گرفتم... از کوه بالا رفتیم و گوشه‌ای وایسادم و به اونا که با جیغ و داد سر می‌خوردن نگاه کردم.
بعد یک ساعت دیگه عزم رفتن کردیم که خاله من رو نگه داشت و بابا رو با اونا فرستاد خونه آخه بابا زیادی رو ما و این جور چیزا حساس بود.
با استرس دستامو تو جیب پالتو فرو کردم و منتظر موندم؛ فقط خاله و بهرام با دوتا زهرا‌ها مونده بودند.
به طرف پایین کوه راه افتادیم و با رسیدن ما ماشینی هم رسید و سحر پیاده شد و با خنده خودش رو به کنارم رسونده و بعد احوال‌پرسی کنارم وایساد.
پسره هم پیاده شد و با نیش باز کنار ماشین وایساد... سرتاپاش رو از نظر گذراندم.
چهره معمولی داشت اما کمی چاق بود و من متنفر بودم از مرد‌های چاق... کلا زیاد به دلم ننشست.
 

neda aliari

1,143
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
445
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #10
دیدن هم دیگر که تمام شد آن‌ها رفتند و ما به خانه بازگشتیم؛ اخم‌هایم درهم بود و در جواب مامان که چطور بود گفتم نمی‌خوام و به اتاق رفتم.
فردایش هم بازگشت و خانه‌امان و مدرسه.
***
مائده با بی‌حوصلگی کتاب را روی تخت پرت کرد و نالید: وای حوصله‌ام نمی‌کشه.
منم با قیافه آویزان نگاهش کردم و گفتم: منم؛ چیکار کنیم؟
فردا امتحان عربی داشتیم و اصلا حوصله درس خواندن نبود.
مائده نگاهی به کوثر کرد و گفت: تو چی خوندی؟
ندا: آره فوله اصلا نمی‌بینی لای کتاب چه غلطی می‌کنه؟
مائده: خاک عالم تو سرت نمی‌دونم به چیه این مردیکه دل‌خوش کردی اصلا.
ندا: به خنگیش.
کوثر بالش رو به طرفم پرت کرد و گفت: زر نزن دیگه خب دوسش دارم.
- اون چی اونم داره؟
کوثر: بله که داره.
سرم و به تاسف تکان دادم و با برداشتن ماگم از جایم بلند شدم.
ندا: میرم چای بیارم و از اونجا هم یه چیزی بگیرم میاین؟
مائده: آره وایسا اومدم.
شالم و سرم کردم و با اومدن اونا از خوابگاه بیرون اومدیم و از پله‌ها سرازیر شدیم.
بیشتر دخترا تو حیاط بودن و مشغول درس و صحبت؛ اول از آشپزخونه آب‌جوش آوردیم و چای ماگم و به کوثر دادم تا برم بوفه که سرایدار اسمم و صدا زد.
سرایدار: ندا نعمتی‌.
بلند شدم و گفتم: بله منم؟
نگاهی بهم کرد و گفت: بابات اومده دنبالت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بابای من؟
سرایدار: آره بدو.
آروم دنبالش به راه افتادم تا ببینم جریان چیه و بابا برای چی اومده.
سرایدار در و باز کرد و بابا رو کنار در دیدم.
ندا: سلام بابا چیزی شده اینجا چیکار می‌کنی؟
بابا: سلام دخترم اونا قراره امشب بیان خونه وسایلت رو جمع کن بیا.
یعنی چی ای‌بابا مگه من نگفته بودم نمی‌خوام خونه اومدن چه صیغه‌ایه.
با حرص برگشتم تو حیاط و به طرف ساختمان به راه افتادم که مائده و کوثر زود خودشون و رسوندن بهم.
کوثر: چی شده ندا؟
ندا: اوف اونا دارن میان امشب خونه‌امون.
مائده: کی اون خواستگاره؟
ندا: آره.
کوثر: میری؟
ندا: آره دیگه برم ببینم چی میشه.
به طرف اتاق سرپرست به راه افتادم تا اجازه رفتنم رو بگیرم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
164

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا