رمان

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: ۱۶۱
نام رمان: حکم گناه
نام نویسنده: ARNICA ARNI
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: ترنم واژه ها Miss.Akbari
خلاصه:
او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از جنس حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از جنس باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:
دسته : رمان

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
گویی دست‌هایش را با طناب بسته‌اند
تمام فکر و ذکرش در اسارت بندهایی از جنس حریر است که در جنجالی ذهنش دستی بر روی آن می‌کشد و قادر به فهمیدن حقایق‌ها نمی‌باشد
در برابر خنجرهای قاتلان ناتوان‌ است و چاقو را به جای گردنبند به گردن خود آویز می‌کند، میان معمای زندگی و خون‌هایی که ریخته است می‌ماند.
زندگی یک حقیقت است یا حقیقت یک زندگی؟
نکند او در باتلاقی به نام گناه گیر کرده باشد؟
او حکم می‌دهد یا تقاص گناهش را پس می‌دهد؟
 

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
در سیاهی و ظلمت‌ ذهنش، آواره و خسته پرسه می‌زند. به این طرف و آن طرف نگاه می‌‌کند در تاریکی وحشت‌زای ذهنش صدایی می‌آید و به آن گوش می‌سپارد.
صدا از کجا می‌آید؟
از کدام طرف؟ از کدام سو؟
- تو گناه‌کار هستی، تو برای دیگران مثل مرگ می‌مونی!
چشمانش را باز می‌کند و نگاهی به اطرافش می‌اندازد. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- این فقط یه خواب بود.
ع*ر*قِ پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز می‌کند و پتو را کنار می‌زند.
دردِ بدی در ناحیه‌ی سر و پیشانی‌اش حس می‌کند از شدت سردرد ابروانش در هم گره می‌خورد.
آرام از رویِ تخت بلند می‌شود. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره می‌رود و از پشتِ پنجره بیرون را نگاه می‌کند.
آن‌چنان شهر برایش زیبایی ندارد چشمانش را از بیرون می‌دزدد و به طرفِ سالن می‌رود.
دستی بر موزائیک‌های قهوه‌ای رنگ می‌کشد و دستانش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیک‌ها می‌کشد و به انتهای سالن که می‌رسد دستانش را برمی‌دارد.
روی کاناپه می‌نشیند و آهی می‌کشد.
شاید می‌خواهد ذهن خسته‌ی خود را رها کند.
شاید هم نه؛ خوردنِ یک فنجان گرم قهوه هنگام تماشای سریال بتواند تسکینی برای زخم‌ها و دردهایش باشد.
کنترلِ تلوزیون که جلوی پاهایش افتاده را برمی‌دارد و آن را روشن می‌کند.
دیدنِ یک فیلم تراژدی حس التیام بخشی را به تن و روحش تزریق می‌کند. به طرف آشپزخانه می‌رود‌. هم‌زمان با ریختن فنجان قهوه با لبخند به فیلم خیره می‌شود.
فنجان قهوه را در دست گرفته و روی کاناپه می‌نشیند و در حالی که آن را بر روی میز شیشه‌ای رنگِ سفید می‌گذارد. به فیلم نگاه می‌کند.
زیرلب زمزمه می‌کند:
- فیلم باحالیه.
آن‌قدر غرق فیلم شده است که قهوه‌اش سرد می‌شود، اما انگار نوشیدن قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امر مهمی است. دستانش را روی چانه‌اش می‌گذارد و حال با ژستی دیگر به فیلم چشم می‌دوزد. شاید این زاویه‌ی دید برای دیدنِ فیلم اکشن و مورد علاقه‌اش بهتر باشد.
در حالی که متوجه می‌شود فیلم تمام‌ شده است. تلوزیون را خاموش می‌کند. نگاهی به قهوه‌اش می‌اندازد که حال رنگ سیاهی‌ای به خود گرفته است و به طرف آشپزخانه روانه می‌شود، برای خود از نو قهوه درست می‌کند و چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته بود. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده بود. و دلش نمی‌خواست با چشمانش بیرون را نگاه کند.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
انگار آدم‌ها دلش را به چرک می‌آورند. و انگار گریبانش می‌شوند. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیک‌هایِ قهوه‌ای رنگ، نمی‌تواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خسته‌تر می‌کند. حس می‌کند در غربت است. غربتی که گویی یقه‌اش را گرفته است و سخت با آن گلویش را می‌فشرد. با صدایِ تیکِ قهوه‌ساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل می‌کند. قهوه‌ را در فنجانِ سفید رنگ‌اش می‌ریزد. و او را به صورتش نزدیک می‌کند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش می‌فرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده است و قلقلکش می‌دهد، حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما می‌بخشد و انگار زمانی که قهوه را می‌نوشد اندکی روحش جان تازه‌ای می‌گیرد. دلش می‌خواهد در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آن‌قدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خش‌خش برگ‌ها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نم‌نم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم زمانی که دلش می‌گیرد و اشک از رخسارش جاری می‌شود، نم‌نم باران بتواند اشک‌هایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خود یا برعکس خلوت کردن با خود و روح و تنِ خسته‌اش بتواند حسِ التیام‌بخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده است، انگار آخرین نفس‌هایش را بیرون می‌فرستد. انگار دلش نمی‌خواهد خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش می‌دید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدم‌ها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس می‌کند افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را می‌فشرند و انگار زیرِ پاهایش له می‌کنند. در قلبش حسی دارد که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ می‌خواهد. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ‌ دار به دورِ گردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد زیرا بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبی‌هایش بدی دید، خود تقاصِ گناه‌ِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بی‌گناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده است و صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دست‌هایش لم*س کرده است هیچ‌گاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمت‌ شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده است ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نیاید!
کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جای‌جایِ جسمش پر از زخم‌هایی است که عمیق است و خون‌ریزی‌هایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مرده‌ی متحرک است نفس می‌کشد، می‌بیند، می‌شنود. اما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد، وصالش همانندِ پرنده‌ای است که اوایل شوقِ پرواز دارد، اما تا بال‌هایش را می‌شکنند و زخمی می‌کنند فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون می‌فرستد، انگار فکر می‌کند نمی‌تواند مثلِ بقیه‌ی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شب‌ها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربه‌ی ساعت برای او متوقف شده است. دلش نمی‌خواهد زیرِ باران قدم بزند. زیرا باران اشکِ در چشم‌های اوست دلش نمی‌خواهد باد صورتش را به نوازش بکشد زیرا هیچ‌گاه کسی دست نوازش را بر روی گونه‌هایِ سردش نکشیده است. ردِ سیلی‌ها را هنوز می‌بیند دیگر مثلِ سابق نمی‌تواند جلویِ آینه باایستد، دلش نمی‌خواهد حتی خود را هم دقیقه‌ای در آینه تماشا کند!
 

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
کنارِ پنجره می‌نشیند و ذهنِ خسته‌اش را رها می‌کند، گویی آن‌قدر فکر کرده است که افکارِ ذهنش پاره شده است و دیگر نا ندارد. باد موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده است قطرات باران بر رویِ پنجره‌ی اتاقش می‌رقصیدند. دلش می‌خواهد چند قطره‌ای از باران باشد تا بتواند غمِ پنجره را بشوید، درست است پشتِ پنجره نشسته است اما ناودانی چشمانش خیس از اشک است. باران گویی به زمینِ تشنه بو*سه می‌زدند، و گل‌هایی که روبه پژمردگی‌اند جان تازه‌ای می‌گیرند و شکوفه می‌‌زنند. انگار باران خاطره‌هایِ گذشته‌اش را از قلکِ ذهنش می‌شوید و اندک‌اندک با نم‌ههایش پاک می‌کند. زمانی که باران با قطره‌هایش شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش را می‌کوبد حس می‌کند دردی دیگر برایِ قلبِ سیاه و سردش آورده است. هرگز آن عطرِ شمعدانی را فراموش نخواهد کرد. انگار آن عطر را در شیشه‌ای نگه داشته است و هر بار به بینی‌اش نزدیک می‌کند و بویِ خوشِ او را با غم به مشامش می‌کشد، بویِ عطرِ شمعدانی مشامش را هر بار قلقلک می‌دهد. این کار را بارها تکرار می‌کند ولی از تکراری بودنِ این کار هرگز خسته نمی‌شود. نور از لابه‌لایِ صافی پنجره‌اش می‌گذرد، و به مردمکِ چشم‌هایِ غم‌آلودش می‌تابد. پشتِ این پنجره‌ی کهنه‌ی باران خورده، هزاران خاطره مرده‌اند و زنده شده‌اند، اما هیچ‌کدام از قلکِ ذهنش پاک نمی‌شود. غم‌انگیزترین لحظه‌ای است که باران ببارد و او تنهایی، به باران خیره بماند و ساعت‌ها باران را تماشا کند. به این فکر می‌کند که حکمِ گناهش چیست؟ نمی‌داند از کدام گناه حرف می‌زند، ولی گویی در ذهنش حکمی می‌گذرد و گناهی گلویِ او را سخت می‌فشرد. اما نمی‌داند گناهش چیست؟!
گناهش آمدن به زندگی است که خود نمی‌داند برای چه به‌دنیا آمده است؟ شاید فکر می‌کند به این دنیا آمده است که دیگران گناه کنند و او تقاصِ گناهانشان را پس دهد یا شاید این‌طور نباشد! سئوال‌هایِ زیادی در قلکِ ذهنش انباشته شده است ولی نمی‌داند در برابرِ سئوال‌هایش چه جوابی بدهد! با قطع شدنِ صدایِ دل‌نشینِ باران، از رویِ صندلی برمی‌خیزد و چند گام برمی‌دارد، نگاهش به سمتِ ماشینِ اسباب بازی میخ‌کوب می‌شود. لبخندی ملیح مهمانِ چهره‌ی غمگینش می‌شود. درست به یاد نمی‌آورد چه کسی این ماشین را در کودکی‌اش برایش خریده است، اندکی ماشین را به جلو و عقب تکان می‌دهد و بعد از چند ثانیه، حرکتِ دستانش را متوقف می‌کند و ماشین به حرکت در می‌آید، بلندبلند قهقهه می‌زند. انگار کودکِ درونش فعال شده است. انگار دلش می‌خواهد به کودکی‌اش بازگردد، در کودکی‌اش تنها فقط اسباب بازی‌هایش را دنیایش می‌دید، دیگر جز خنده و سرگرمی با اسباب‌بازی‌هایش، مغزش به چیزی قد نمی‌داد. اما اندکی که سنش بالاتر رفت و انگار دنیایش را غم فرا گرفت، دیگر شوقی نداشت که به طرفِ اسباب‌بازی‌هایش برود. انگار دیگر حتی اسباب‌بازی‌هایش هم نمی‌توانست خنده‌هایِ خاک‌ شده‌اش را زنده کند. ولی تصویرِ خنده‌هایش در جای‌جایِ دیوار قاب شده است. حال حتی دلش برایِ خنده‌هایش هم تنگ شده است با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- کو خنده‌هایِ کنجِ ل*ب‌‌هام؟ مرده‌ان یا دیگه من نمی‌تونم با شوق و ذوق بخندم؟!
باز هم سئوال‌هایش از ذهنش بیرون می‌آیند و او آن‌ها را به زبان می‌آورد، ولی جوابی برای آن‌ها ندارد!
 

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
وارد اتاقش می‌شود، اتاقی که چهار دیوارش جز قفس نیست. نفسی عمیق، و زیرِل*ب آهی می‌کشد. انگار دل‌تنگ کسی است. کسی که سال‌هاست او را ترک کرده است. او چه کسی است؟‌ می‌داند اما‌ کاری از او ساخته نیست. پرده‌هایِ سفید رنگ تنها چیزی هستند که توجه‌ی او را به خود جلب‌ کرده است. باد، پرده‌هایِ سفید رنگِ اتاقش را به رقصی زیبا در آورده است. چند گام به طرفِ پنجره برمی‌دارد پرده‌هایِ سفید رنگ میانِ سر و دستانش می پیچد، نسیمی‌ خنک گونه‌هایِ قرمز‌ رنگش‌ را به نوازش می‌کشد. انگار امروز هم آفتاب در صورتش نمایان‌ نمی‌شود و نمی‌تابد. انگار امروز هم مثلِ روزهایِ دیگر هوا بارانی است. ابرها در آسمان می‌گریستند، بر اثر بارش باران، بخارهایِ زیادی بر پشتِ پنجره نمایان است. بر رویِ صندلی راکِ چوبی کناره پنجره می‌نشیند.‌ باد موهایِ تنش را سیخ کرده است و تنش را ریش‌ریش می‌کند. حس می‌کند باد صدایش می‌زند:
- مارتیک!
گویی فکر می‌کند کسی که دل‌تنگِ اوست صدایش می‌زند با ذوق و شوق سرش را برمی‌گرداند، اما تا چشمش به اتاقِ خالی می‌افتد ل*ب‌هایش را می‌گزد، با خود فکر‌ می‌کند که برگشتِ او جز خیال نیست. یا شاید فکر می‌کند خیالاتی شده است و در ذهنش پر‌ از خیال‌هایی است که هرگز به واقعیت تبدیل نخواهد شد. دیگر حتی نشستن‌ کنارِ پنجره هم نمی‌تواند تسکینی برایِ حالِ بدش باشد. از رویِ صندلیِ راکِ چوبی بلند می‌شود؛ مردمکِ چشمانش به طرفِ قابِ عکسِ خاک خورده‌ی رویِ دیوار می‌افتد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند. آرام چشمانش را می‌بندد با باز و بسته شدنِ چشمش‌، اشک از فراقش رویِ گونه‌هایش‌ می‌چکد و سیلِ چشمانش جاری می‌شود. اشک‌ِ رویِ گونه‌هایش انگار قصدِ بازی‌ گوشی دارد. آرام راهِ خود را پیدا می‌کند و همانند سرسره سُر می‌خورد و رویِ گردنش می‌افتد، اشکی که حال رویِ گردنش است او را قلقلک‌ می‌دهد. دستانش را به طرفِ گردنش‌ می‌برد و اشک را پاک می‌کند، دیگر خبری از ردِ پاهایِ اشک بر گونه و گردنش نیست. دستش را به طرفِ قابِ عکس می‌برد، او را با دستانش می‌گیرد و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند. آرام دستانِ نرم و لطیف و مردانه‌اش را رویِ چهره‌ی او می‌کشد.
لبخندی تلخ مهمانِ چهره‌ی زیبایش می‌شود.
با خود می‌گوید:
- آن روز چه زیبا می‌خندید! من آن روز برایِ او ماهرترین عکاسِ شهر بودم.
آهی زیر ل*ب می‌کشد، انگار بیشتر از او، دل‌تنگ آن روزهایی است که در جای‌جایِ شهر خاطره سازی کرده‌اند، اشک‌هایش را پاک می‌کند و دستمال را از کمد کشویی‌اش بیرون می‌آورد و رویِ قابِ عکس می‌کشد، او همانند دیگران برای تنهایی‌هایش نمی‌گریستد بلکه برایِ تنهایی‌هایش در خلوتِ خود قهقهه می‌زند.
صدایِ خنده‌هایش در اتاق و سالنِ خانه می‌پیچد، قابِ عکس را در جایِ خود قرار می‌دهد و به طرفِ سالن می‌‌رود، یک فنجانِ قهوه برایِ خود می‌‌‌‌ریزد و تلوزیون را روشن می‌کند، یک آهنگِ بی‌کلام‌ که بتواند حسِ آرام‌بخشی را به تن و روحش تزریق‌ کند می‌گذارد و پای راستش را روی پای چپش قرار می‌دهد. و با عشق، قهوه‌اش را می‌‌نوشد. دلش برایِ نوازش‌هایِ گوهر نایابش تنگ شده بود. او کسی بود که در غمِ او شریک‌ و در لحظات خوشی‌اش ناپدید میشد. اما حال چی؟ حال نه بود که غصه‌اش را بخورد و نه بود که در هنگامِ خوشی‌اش قایم‌باشک بازی کند.
 

ARNICA

32
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
آلبوم عکس را از کشو بیرون می‌آورد. جلد آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقه‌ی مادرش انتخاب شده است... جلد اول را باز می‌کند. تمام خاطره‌ها جلوی چشمش زنده می‌شود و می‌گذرد. در حالی که اشک از رخسارش جاری می‌شود لب می‌گشاید
- آه از اون روزها، آه از خاطره‌ها
عکسی که جلوی چشمش ظاهر می‌شود عکس مادر و پدرِ اوست. چه‌قدر عاشقانه هم‌دیگر را در آغوش گرفته‌اند و محکم می‌فشارند. دستانش را بر روی چهره‌ی زیبای آن‌ها می‌کشد و گویی آن دو را به نوازش دستان گرم و لطیفش دعوت می‌کند. زیر همان عکس، عکس کودکی‌های خودش است. مردمک چشمش به طرف خنده‌های از ته‌دل و زیبایش می‌چرخد. حدس می‌زند شاید عکاس این عکس، مادرش باشد زیرا خوب به‌خاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد مادرش او را به خنده‌ای شیرین سوق می‌داد و دعوت می‌کرد. عکس‌های بعدی را نگاه می‌اندازد پدرش او را در آغوش گرفته و با دیدن خنده‌های پسرش می‌خندد. اشک‌هایش را پاک می‌کند و حال می‌خندد. اما خنده‌هایش از روی شوق نیست. انگار دلش به حال خودش می‌سوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیستند! دلش می‌خواهد بقیه‌ی عکس‌ها را هم ببیند اما دیگر نمی‌تواند انگار خاطره‌ها او را از پای در می‌آوردند. گلویش را سخت می‌فشردند و نفس‌گیر بودند. آلبوم را می‌بندد آن را بر روی کاناپه‌ی سفید رنگ می‌گذارد و آرام قدم برمی‌دارد درب را به آرامی باز می‌کند صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌دهد درب قدیمی است. دلش نمی‌آید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بوی بهشت می‌دهد. بوی عطر گل رازقی می‌دهد. دور تا دور حیاط خلوت پر از گل‌هایی است که توسط مادرش کاشته شده‌اند. اما افسوس که گل‌ها کم‌کم رو به پژمرده‌گی بودند. مارتیک آب‌پاشِ قرمز رنگ را از کنارِ درخت برمی‌دارد و آن را پر از آب می‌کند. یکی‌یکی به گل‌ها آب می‌دهد. انگار وقتی آب به ریشه‌ی گل‌ها می‌رسد. برای او لبخند می‌زنند. حتی مارتیک هم با دیدن گل‌ها که جانِ تازه‌ای گرفته‌اند لبخند می‌زند. تا قبل از این‌که به گل‌ها آب دهد ترسی به دل کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گل‌ها آب داد و متوجه شد آن‌ها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که در دلش جای خوش کرده بود ناپدید شد. حال دیگر عذاب وجدان نخواهد داشت. آب‌پاش را در زیر سایه‌ی درخت می‌گذارد. دو صندلی چوبی زیبا که توسط پدرش ساخته شده بود بر زیر درخت چنار جای خوش کرده بود. به طرف صندلی‌ها رفت. دستی بر دسته‌ی صندلی کشید و با ناراحتی به آن‌ها خیره شد. حتی به زیبایی‌های این دو صندلی یقین داشت. حدس می‌زد پدرش آن‌ها را بی‌نقص و زیبا ساخته است. یادش می‌آید در کودکی برای کار هنری‌اش برای مدرسه... پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو می‌رود. هرگز چنین چیزهایی را فراموش نخواهد کرد. دقیقه‌ای دیگر؛ سعی می‌کند بیشتر فکر کند و انگار که یادش آمده باشد لبخندی مزین لب‌هایش می‌شود با خود زیر لب زمزمه می‌کند:
- اون رو توی اتاق مطالعه گذاشتم!
شیلنگ آب را برمی‌دارد و آن را باز می‌کند و به درخت‌ها آب می‌دهد. صدای پرندگان گوشش را به نوازش می‌کشند. آفتاب از لابه‌لای درختان به صورت زیبایش می‌تابد. در همین حین اندکی باد که می‌وزد موهای خرمایی رنگش را به رقصی زیبا در می‌آورد. باد انگار بازی‌اش گرفته است و بلندی لباس مارتیک را در دست گرفته و همراه خود به این سو و آن سو روانه می‌کند‌. حال که آب دادن به درخت‌ها و گل‌ها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش می‌زند و وارد سالن می‌شود دسته‌ی هلالی شکل درب را می‌گیرد و به آرامی بر هم می‌زند و قفل آن را با یک حرکت می‌بندد. دارد به این فکر می‌کند که کلید اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است؟ هوش و ذکاوتش بالا بود اما این روزها سخت فکرش همه جا پر می‌کشید و برای همین باید اندکی فکر می‌کرد تا به جواب برسد. چند قدم برمی‌دارد و حال که به یاد می‌آورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی می‌زند.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا