رمان

Miss.Taji

452
پسندها
73
امتیاز
مدیر آزمایشی تالار انشا
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
237
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد اثر: ۱۵۹
عنوان: اقیانوس شیدایی
نویسنده: طناز طناز
ژانر: طنز، عاشقانه
ناظر: ترنم واژه ها Miss.Akbari
خلاصه:
حتی فکر کردن به همچین چیزی برام سخت بود و ناباور!
فکر میکردم آخرش با رفتن اون تموم میشه و داستان به اتمام میرسه؛ اما این وسط یه اتفاق رخ داد که تازه شروع داستان بود، اون اتفاق چی بود که باورش برای همه سخت بود حتی خودم؟!

 

آخرین ویرایش توسط مدیر:
دسته : رمان

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #2
باصدای بلند و آزار دهنده آرمین ازخواب بیدار شدم:

_بلند شو خودت رو جمع کن دختر، ظهره!

با بد عنقی گفتم:

_بزار بخوابم!
_تودیگه به خرس گفتی زکی!

نوچی کردم؛ درحالی که هنوز‌‌ چشمام باز نبود جفتک پروندم که نمیدونم کجاش خورد آخش درشد؛ با صدایی آلوده از درد گفت:

_ مریضی میزنی؟!

چشمام رو باز کردم که دیدم دستش روگذاشته روی دلش!

مثله مار به خودش می‌پی‌چید و روحم رو با فحش هاش آبادکرد!

با دیدن وضعیتش زدم زیرخنده، همین یه تلنگری بود که آرمین رَم کرد و خودش رو اندخت روی من که خفه شدم!

جیغی زدم و با دست زدم پس کله اش و درحالی که صورتم از درد جمع شده بود با صدای جیغ جیغوم گفتم:

_پاشو کرگدن کم وزن داری که خودت رو میندازی روی من؟!‌‌
‌_آرام بخدا میزنم که بلند نشیا!

با تمسخر گفتم:

_هه‌هه نزنی خوشال(خوشحال) شیم!

تک خندی زد که زدم تو بازوش و با حرص گفتم:

_بلند شو دردم اومد!

بلند شد و گوشه تخت نشست که نشستم روی تخت و دستام رو به کمرم زدم و اخمام رو کشیدم توی هم و با لحن طلبکاری گفتم:

_ چته؟ کله سحر بیدارم کردی حالا کارت رو بگو!

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_جسارت نشه؛ اما ظهره!

دهن کجی کردم که خندید و از روی تخت بلند شد و درحالی که می‌رفت سمت در گفت:

_پاشو با من بریم خرید، لباس ندارم.

هنوز از در خارج نشده بود که خیز برداشتم سمتش و پرییدم روی کولش که تلو تلو خورد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و موفق هم شد؛ دستم رو دور گردنش حلقه کردم؛ سرم رو کشیدم جلو و لبام رو پرچیدم و با لحن لوسی گفتم:

_برا منم میخری داداشی؟
_نوچ.

اخمی کردم و به نیم رخش زل زدم و با سر و صدا گفتم:

_زهر مار و نوچ باید بخری وگرنه نمیام همراهت.

_خب نیا، گفتم شاید بخوای بیایی واسه همین بهت گفتم، وگرنه خداروشکر خودم سالمم و هنوز محتاج تو نشدم.
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #3
با دست چپم گردنش رو محکم چسبیدم و با دست دیگم موهاش رو گرفتم توی مشتم و کشیدم که چهرش از درد جمع شد دادی زد؛ دستش رو گذاشت روی دستم که با حرص گفتم:

_یا برام لباس میخری یا موهات رو میکَنم.

سریع گفت:

_باشه اما یه شرط داره.

با خوشحالی موهاش رو ول کردم و دستم رو انداختم روی گلوش و سرم رو جلو کشیدم:

_هرچی باشه قبول میکنم، چیه بگو؟
_یه بوس به داداش بده.

صورتم رو بردم جلو که ماچ آبداری کرد که در جوابش لپشو یه گاز مشتی گرفتم که دادش رفت هوا!

پرییدم پایین از کولش؛ درحالی که دستش رو گذاشته بود روی لپش با درد گفت:

_خیلی نامردی آرام.

درحالی که پا به فرار گذاشته بودم خندیدم:

_جسارت نباشه؛ ولی من زنم نه مرد.

قبل از اینکه چیزی بگه پرییدم روی نرده‌ها و ویژ رفتم پایین.

وارد سرویس بهداشتی سالن شدم و دست و صورتم رو شستم.

وارد آشپزخونه شدم، مامان داشت آشپزی میکرد؛ صدام رو انداختم روسرم:

_صبح بخیر نن... .

قبل از اینکه حرفم تموم بشه دمپایی ابری بود که تو صورته منه بدبخت فرود اومد و پشت بندش صدای عصبی مامان اومد:

_زهره مار دختره پاپتی، زهرم ترکید چخبرته آروم باش حیوون!

فکرکنم دیگه با مامان من آشنا شدید!
مامان مردم قربون صدقه بچه هاشون میرن؛ مامان منم فوحش صدقم میکنه؛ درحالی که دمپاییش رو میدادم دستش گفتم:

_باشه ننه حالا عصبی نشو!

چپ چپی نگاهم کرد و برگشت و مشغول آشپزیش شد:

_پدر عزیزتر از جان کجاست؟
_شرکته.
_خیلیم عالی.

عارضم خدمتتون که پدر بنده شرکت قطعات ماشین داره که با عمو شریک هستن؛ یه شعبه دیگه هم دارن که داخل تهران نیست.

بعد از کلی گشتن توی یخچال یه شکلات کشیدم بیرون و یکم خوردم؛ قوطی خالی از شکلات رو شوت کردم توی یخچال و از آشپزخونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #4
ساعت 9:30 بود، خیلیا هستن که بیشتر از من میخوابن؛ ینی خیلی بیشتر از من میخوابن؛ اما خب متاسفانه بنده پیشونی ندارم یه خانواده ای دارم که میگن باید ساعت شیش صبح بیدار باشی!

با صدای آرمین رشته افکارم پاره شد:

_هوی؟
_هوی تو کلات(کلاهت)چته؟!

نوچی کرد و گفت:

_من دارم میرم اماده بشم؛ اگه میخوایی همرام بیایی برو آماده شو.

هیچی نگفتم و رفتم سمت پله‌ها
خودمو رسوندم به اتاقم و حولمو برداشتم و زدم دنده برای توی حمام اتاقم، یکمم آرمین رو حرص بدیم بد نیست.

یه پنج دقیقه ای بود توی حمام بودم که تقه ای به در خورد!

آرمینه، میخوایی خودش باشه؟!

با صدای دادش از جا پرییدم، نزدیک بود زیرِ آب لیز بخورم:

_آرااام بخدا میرم؛ مگه من مسخره توهم، قرار شد زود آماده بشی.

از حرص خوردنش داشتم لذت میبردم که صداش اومد:

_من رفتم.

جیغ زدم:

_نه تورو خدا وایسا اومدم.
_تا یک دقیقه دیگه باید آماده باشی.

باشه ای گفتمو و خودمو گربه شور کردم و خارج شدم.

یه شلوار جین سفید و مانتو نارنجی و با یه شال سفید پوشیدم.

یه رژ صورتی کم رنگ زدم، نیازی به آرایش نداشتم؛ حداقل اگه هیچ خصلت خوبی ندارم یه چهره رو خدا خوب اومده برام!

چشمام درشت و آبیه و پوست سفیدی دارم و دماغ نه بهتره بگم بینی؛ چون دماغ بزرگتر از بینیه!

بینی خوشگلی دارم که خدا دادی عملیه، بلهه پس چی!

لبام اوکیه نه زیاد بزرگه نه کوچولو ولی صورتیه.
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #5
موهای خرمایی و پرپشت دارم و اما ابروهام... .
ابروهامو خیلی دوست دارم
ابروهای همرنگ موهام ولی تیره تر و کشیده، اصلا ابروهام باعث شده بشم یه داف آمریکایی جون.

خیلی خود شیفته بازی درآوردم
ولی شما به روم نیارید.

کلا شبیه آرمینم ولی خب آرمین موهاش و ابروهاش مشکیه و چشماش آبی و همین باعث شده خیلی چهرش پر جذبه بشه ولی خب من ازش حساب نمیبرم!
آره آره.

با صدای آرمین دست و پامو گم کردم و از اتاق زدم و بیرن و ویژ
رفتم پایین:

_بریم داداشی.

نگاه غضبناکی کرد که لبخند پتِ پهنی زدم که خیز برداشت سمتم وقبل از اینکه به خودم بیام

لپم رو گرفت دندون و همچین فشار داد که جلز ولزم در شد:

_زلیل شی الهیی ولم کن انگل.

بالاخره ولم کرد:

_دیگه منو سرکار نزار بچه.

درحالی که با دستم لپم رو مالش میدادم دهن کجی کردم و با پا زدم توی رانش که روی خودش نیاوورد و از خونه خارج شد که دنبالش رفتم؛
سوار لاماری آبی رنگ آرمین که اندازه چشماش میخواستش شدیم.

اع گفتم اندازه چشماش دوسش داره؟!
با فکری که به سرم زد لبخند خبیثی زدم که صداش اومد:

_چه فکری تو مغز فندوقیت میگذره؟!
_‌روزی صدبار غصه میخورم که چرا من مثله تو بی کله مغز شدم!

بیخیالم شد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.

از اونجایی که میدونستم آرمین همیشه آدامس داره؛ داشبوردو باز کردم که بلهه!
یه عالمه بسته آدامس همه طمعی بود:

_داداش میخوای با آدامس حموم کنی احیانا؟!!

تک خندی کرد و چیزی نگفت!
حالی ازت بگیرم، هنوز جایی که روی لپم گاز گرفته بود گزگز میکرد.

دوتا آدامس هندونه ای انداختم بالا و شروع به جویدن کردم؛ خوب که نرم شد دور از چشم آرمین آدامس رو بیرون آوردم و چسپوندم به در!

چه شود میخوام فقط واکشن آرمین وسواس رو ببینم!
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #6
بعد از بیست دقیقه بالاخره جلوی یه پاساژ شیک وایساد.

بعد از اینکه آرمین لباس خرید کارتشو از دستش گرفتم و هو برو که رفتیم کارتشو خالی کردم و چهار دست لباس با دوتا کفش خریدم:

_خاک تو سر منه دیوونه که تورو همراه خودم میارم که خریدکنم!

قه‌قه ای از حرص خوردنش زدم.
هرچی مشما و کارتون بود دادم دست آرمین خودم فقط سه تا دستم بود!

راه افتادیم سمت ماشین و خریدارو گذاشتیم صندلی عقب و سوار شدیم.

به سمت خونه حرکت کردیم و بعد از بیست دقیقه رسیدیم خونه، از ماشین پیاده شدم و بعد از اینکه خریدای خودمو برداشتم حرکت کردم سمت پله ها.

به‌به حیاط ماهم انقد بزرگه که باید تا پله ورودی تاکسی بگیری!

همین که پامو گذاشتم روی پله اول صدای داد آرمین اومد:

_آراااام بخدا میکشمت!

وا مگه من چیکار کردم؟!
وقتی هوا دستم اومد و وضعیتو قاپیدم، پابه فرار گذاشتم

آدامسه رو دیده بود!
با سرعت برق و باد رسیدم به اتاقم درو قفل کردم.

هه‌هه آقا آرمین دیگه منو گاز میگیری؟!
حالا حرص بخور تا جونت بیاد بالا.

بعد از اینکه لباسامو با یه تاپ و شلوارکی عوض کردم رفتم پایین.

بابا اومده بود داشت به غذاهایی که مامان درست کرده بود ناخنک میزد:

_بابااا جونیی سلام.

منو که دید دستاشو باز کرد:

_دخترکم بیا اینجا.

با دو خودمو پرت کردم تو بغلش و دوتا ماچ آبدار روی لپش زدم.
 

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #7
بعد از اینکه کلی خودمو برای بابا لوس کردم ازش جدا شدم که صدای آرمینو قشنگ بیخ گوشم شنیدم:

_حالا دیگه آدامس به ماشین من میچسبونی؟!

جیغی زدم و خیلی ماهرانه از زیر دستش فرار کردم که افتاد دنبالم:

_بخدا آرام یکاری میکنم که تا یه هفته آدامس که هیچ غذا نتونی بخوری.

زدم زیر خنده:

_هیچ غلطی نمیتونی بکنی.

پله اول که رسیدم دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش!

بدون اینکه بزاره یکم نفس تازه کنم صورتمو گرفت سمت خودش و با نگاه توی چشمام لب پایینمو با دندوناش یک گاز مشتی گرفت که جیغم رفت هوا که مامان و بابا از تو آشپزخونه دویدن!

آرمین لبمو ول کرد
اولین بار بود اینقدر قشنگ تلافی کرد!!
راستش ازش دلخور شدم و اشک توی چشمام حلقه زد!
یا شایدم بخاطر درد لبم بود!

_یاد گرفتی دفعه بعد به ماشین من آدامس نچسبونی.

صدای بابا از پشت آرمین اومد:

_چیشده بابا، آرام چرا جیغ میزنی؟

با بغض جواب دادم:

_چیزی نیست.

آرمین با دیدن وضعیتم تعجب کرد؛
انتظار نداشت به دل بگیرم!!

پله هارو دوتا یکی رفتم بالا و وارد اتاقم شدم درو محکم بستم که از صداش خودم سه متر پرییدم بالا!

وارد سرویس بهداشتی شدم و توی آیینه نگاهی به لبم انداختم:

_خاک دو عالم تو سرت پسره چلمنگ!

لبم یکم کبود شده بود زیاد نبود ولی برای منی که میرم دانشگاه بده!

فک میکنن حالا همچین با شوهرم عشق و عاشق بازی در میارم که لبمم کبوده.

روح آرمانو با فحش هام آباد کردم؛ نوچی کردم و بعد از اینکه آب زدم به صورتم از سرویس خارج شدم

نفس عمیقی کشیدم و روی تخت افتادم
 

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #8
فکرم رفت سمت شادی، شادی دوست صمیمی بنده هست و البته سر عمر دختر عمومم هست.

چه رفیقی شد که یه زنگ نمیزنه یاد کنه ببينه ما مردیم یا زنده ایم

گوشیمو از روی عسلی برداشتم و روی اسمش که شرک سیو کرده بودم زدم

بعد از چندتا بوق صدای نکرش اومد:

_چخبر گودزیلا خانوم؟
_ شرک جون خودت خوبی، خرت خوبه؟
_خفه دختره پتیاره.
_دهنت رو شل بگیر تا از پشت گوشی نزدم از زندگی ساقطت کنم!
_وَق وَق!
_لفظ قلمت تو لوزوالمعدم دَل دیوونه، تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا زنده؟!!
_تو چرا زنگ نمیزنی؟!
_من که زنگ زدم!

انگار که کم آورده باشه گفت:

_خیله خب دستم بند بود نتونستم.

خنده شیطانی کردم و گقتم:

_اون آدامسته که می‌پی‌چونیش نه من شرکم!
_خفه شو دخترکه سرتق!
_شنا بلدم خفه نمیشم.
_اا راستی آرام خبر دست اول!
_بگو.

جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت:

_داداشم داره میاد ایران.

قیافم مثل ایموجی پوکر شد و اندر سفیه گفتم:

_خو به من چه، میخوام صد سال سیاه نیاد، خیلیم چشم اون داداش چشم جنیتو دارم، از همون احد عزل که من یادمه میونه ای با داداشه تو نداشتم!
_زهر مار بیشعور، اصلا حرف زدن با تو انرژی منفی میده!
_کتکت نزدن که با من حرف بزنی، میتونی قطع کنی!

همین که این حرف رو زدم زد قطع کرد!
گاو رو ببین! انتظار داره همین که گفت داداشم داره میاد مثله مرغای بال شِوِرَک گرفته بالا و پایین بپرم و بگم شاهان داره میاد!

اصلا مشتاق نیستم ریخت نحسش رو ببینم که بعد از چند سال چطوری شده.
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #9
گوشیو گذاشتم روی عسلی که در اتاق زده شد و پشت بندش صدای آرمین اومد:

_آرام‌ خواهری بیداری؟

اخی بمیرم چه مظلوم ولی باید یکم اذیتش کنم:

_کارتو بگو!

بدون توجه به حرف من در اتاق رو باز کرد و اومد داخل؛ با اخم برگشتم سمتش:

_مگه من اجازه دادم که اومدی داخل؟!

لبخندی زد و اومد سمتم که اخمامو غلیظ تر کردم!
حالا داشتم ناز میومدما.

نشست کنارم و منو کشید توی بغلش:

_ببخشید آرامی میخواستم باهات شوخی کنم.

چیزی نگفتم که ادامه داد:

_لبت درد داره؟!
_خیلی خیلی!

مثل سگ دروغ میگفتم!
چونمو با دستش گرفت و صورتم رو کشید سمت خودش.

توی چشمای آبیش خیره شدم
پدرسگ دختر کشی هم بودا.

ب*و*سه ای روی لپم زد و با مهربونی گفت:

_ببخشید باشه؟

با غیض نگاش کردم که خندید:

_زهر مار خنده نداره!
_ببخشید دیگه.
_باید بزاری تلافی کنم.

تکخندی زد و دستاشو باز کرد:

_بفرما تلافی کن‌

خیز برداشتم سمتشو لپش رو محکم گاز گرفتم که عربده زد!

_آخ لپم!

فک کنم زیادی محکم‌گرفتم!

دستشو گذاشته بود روی صورتش و آی آی میکرد و توی تخت جول میزد!

دلم براش سوخت، دستشو از روی صورتش برداشتم:

_داداجی چیشدی؟

بدون اینکه چیزی بگه نگاه غضبناکی بهم انداخت که لبخندی زدم و جایی رو که گاز گرفته بودم بوس کردم.
 
آخرین ویرایش:

طناز

253
پسندها
75
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/25
نوشته‌ها
106
مدال‌ها
3
  • #10
خزیدم توی بغلش که روی موهام ب*و*سه ای زد و با صدای آرومی گفت:

_خیلی دوست دارم خواهری.

چیزی نگفتم و لبخند محوی از حرفش روی لبم اومد.

در همین هین گوشیم زنگ خورد دست دراز کردم برش دارم که شوروپ آرمین افتاد زمین و منم روش!

آخش درشد که زدم زیر خنده:

_آخ که فقط دردسری، خیلی نحسی آرام خیلی!

قه‌قه ای از حرص خوردنش زدم که زد توی کمرم:

_بلند شو!

داد زدم:

_ننه بیا که بچت دست به بیمارستان شد!

دوباره زدم زیر خنده که آرمین با حرص پرتم کرد روی زمین.

به زور خودمو جمع کردم و گوشیم رو برداشتم، شادی زنگ زده بود.

زنگش زدم که بوق اول جواب داد:

_بگو شادی؟

آرمین با شنیدن اسم شادی گوشاش رو تیز کرد و اومد سمتم!

خندم گرفت؛ ماجرا از این قراره که خان داداش ما خاطر خواه شادیه:

_آرام امشب همه خونه آقاجون دعوتیم حتما بیا.
_نشسته بودم که تو بگی!
_ایشش لیاقت نداری.

دهن کجی کردم که قطعش کرد!
با چندش به آرمین که داشت با چَک و چیل باز نگام میکرد نگاه کردم:

_همی عن تو سلیقت، عاشق خر شدی؟!

اخمی کرد:

_نگاه نگاه دختره هنوز نیومده جای مارو گرفته نبینم بخاطره کسه دیگه ای توی صورت من اخم کنیا، چلمنگ!

درحالی که سعی داشت خندش رو کنترل کنه از اتاق زد بیرون!

ایم داداش مایه(اینم داداش ما هست).
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا