رمان

نِگینا¤

40
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/03/04
نوشته‌ها
18
مدال‌ها
3
محل سکونت
اقیانوس
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد اثر: ۱۵۸
عنوان: منشورِ دودویی
نویسنده‌: نگین قاسم‌پور ( نِگینا¤ نِگینا¤ )
ژانر: معمایی؛جنایی
ناظر: ملکه آرامش ملکه آرامش
خلاصه:
در کوچه پس کوچه‌های تقدیر، مردی از شانه‌ی شرافت پا به صحنه می‌گذارد.
مردی که نجوای خوش را در غرش اسلحه و ظرافت را در ماشه‌ی کلت کمری‌اش می‌بیند.
کاراگاهی از دایره‌ی جنایی که خاطراتش را مورد هدف تک تیرانداز معکوسش قرار می‌دهد.
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

نِگینا¤

40
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/03/04
نوشته‌ها
18
مدال‌ها
3
محل سکونت
اقیانوس
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
رجزخوانی گلوله‌ها و بوی خونی که روانم را به بازی می‌گیرد.
دست‌های به‌ناچار خونی و عربده‌ی مغز بر سر قلب و طعم گس مانند خون... .
حالا یک نفس عمیق و یک نگاه خیره!
چیزی جز غلظت خون و تنفر وجودشان عاید من نمی‌شود.
تاریک است!
وقتی نخ بین شرافت و جنایت با گلوله ای زنگ زده از هم دریده می‌شود، وجدان‌های پاک هم با غلت خو*ردن در خاک و خون آب‌دیده می‌شوند.
زیباترین سمفونی شکنجه‌گاه تلخ من، ناله‌ای از سر درد است که با اشک آسمان هم پاک نمی‌شود و تنها به باتلاقی تاریک و بی‌رویا مبدل می‌شود.
***
ایالات متحده‌ی آمریکا/ واشینگتن دی.سی
صدای سوت قهوه‌ساز مرا از افکارم بیرون کشید.
دستم را از زیر چانه‌‌ام برداشتم و با قدم‌های بلند به سمت اپن رفتم. بعد از ریختن قهوه‌ی داغ در ماگ سفید رنگ، به اتاق رفتم و مقابل سیستم، روی صندلی چرم نشستم. ایمیلی که گروهبان استیو برای برسی فرستاده بود، سخت من را درگیر خودش کرد. بی‌توجه به داغی قهوه مقداری از آن را نوشیدم و به این فکر کردم که این پرونده‌ی جنایی، معماگونه‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. پرونده را برای بار هزارم باز کردم و با دقت بیشتری مشغول مطالعه شدم. بعد از خواندن پرونده و همان‌طور که نگاهم به صفحه‌ی سیاه لپ ‌تاپ بود، لیوان قهوه را به سمت دهانم بردم و‌ محتوای خالی آن را از هوا نوشیدم. با کلافگی لیوان را به میز کوبیدم و بر روی صندلی ولو شدم. فضای اتاق را از نظر گذراندم. دیوارهای سفید اتاق، مغزم را آرام می‌کرد. نگاهی به پنجره‌ انداختم و سعی کردم ساعت را از روی خورشید حدس بزنم. به نتیجه‌ای نرسیدم. به ساعت روی دیوار خیره شدم. یازده و یازده دقیقه‌ی صبح! نگاهی به تخت نامرتب و لیوان های انباشته شده در جای جای اتاق انداختم اسباب چندانی نداشتم ولی همان هایی هم که بود یا به بدترین شکل ممکن چیده شده بود و یا از شدت نامرتبی بسان بازار سیاه بود. با کلافگی دستی به صورتم کشیدم، باید در اولین فرصت فکری به حال این اوضاع ناخوشایند میکردم. بار دیگر به صفحه نمایش خیره شدم تا جزئیات پرونده را به خاطر بسپارم و جمع‌بندی کنم. زمزمه کردم:
- یک قتل زنجیره‌ای در خانواده‌ی بزرگ مورفی!
دستی به ته ریشم کشیدم و متفکر گفتم:
- مورفی‌ها از اون کله ‌گنده‌های مفسد هستن و من‌ هم به شخصه دلم نمی‌خواد سر به تنشون باشه. ولی این‌که بخوام همه‌ی خاندانشون رو قتل‌عام کنم اصلا معقولانه‌ نیست. خاندان مورفی، سرشناس و ثروتمندن و مطلقاً باید رقیب‌ها و دشمن‌های زیادی داشته باشند. ولی رسیدگی کردن به همه‌ی رقیب‌ها و مظنون شمردن اون‌ها وقت زیادی می‌گیره و امکان داره تا شناسایی و دستگیری قاتل خیلی دیر بشه، باید نزدیک‌ترین حدس رو بزنم حدسی که به قاتل نزدیک باشه. دستی به موهایم کشیدم و به این فکر کردم که انگیزه‌ی قاتل به یک کشتار جمعی چه می‌توانست باشد؟! به سقف سفید خیره شدم و انگشت هایم را در هم قفل کرده بودم که فرضیه‌ای همانند برق در ذهنم خطور کرد.
 

نِگینا¤

40
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/03/04
نوشته‌ها
18
مدال‌ها
3
محل سکونت
اقیانوس
  • نویسنده موضوع
  • #3
ابروهایم در هم گره خوردند و چشمانم برق زدند. تلفن همراه را برداشتم و تماس را با همکارم شان که یک افسر کار کشته بود، برقرار کردم. تماس بعد از دو بوق وصل شد و صدای خسته‌ی شان در گوشی پیچید:
- چی‌شده که به من زنگ زدی شرلوک؟
دستی به پشت گردنم کشیدم و بی‌توجه به حرف‌هایش گفتم:
- شان! زنگ بزن به عمارت مورفی و یک ملاقات رو ردیف کن. عا تا یادم نرفته، چند سرباز‌ مسلح رو هم بردار!
شان متعجب با صدای آرامی گفت:
- می‌خوای خون ریزی راه بندازی؟
نیش‌خندی زدم و جدی گفتم:
- فقط کاری که گفتم رو انجام بده.
و بی‌توجه‌ به غر زدن‌ها و مایک گفتن‌های شان تماس را قطع کردم و قیافه‌ی عصبی شان را در ذهنم تصور کردم. با پارس و تکیه‌ی جک به پاهایم از دنیای افکارم به بیرون پرت شدم. سرم را به پایین متمایل کردم و چشم‌هایم را به چشم‌هایش دوختم که شروع به تکان دادن دمش کرد. دستی بر سرش کشیدم و زمزمه کردم:
- جک الان وقتش نیست پسر!
جک ناامیدانه و با دمی افتاده به سمت استراحت‌گاه خود رفت. سعی کردم نگاهم را از جک ناراحت بگیرم و تمرکزم را برگردانم؛ حواسم را به پرونده‌های اخیر دادم، البته بیشتر حواسم درگیر پرونده‌ی قتل زنجیره‌ای خاندان مورفی بود. پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای همیشه در عین پیچیدگی، ساده بودند. چون قاتل قطعا مدرکی بیش از یک قتل به جا می‌گذارد و فقط نیازمند کمی دقت، زیرکی و آرامش خاطر بود. طبق صحبت‌هایی که شان با خاندان مورفی داشت؛ قرار ملاقات پنج عصر امروز بود، با نفس عمیقی به فکر و فرضیه‌های احتمالی خاتمه دادم و از اتاق خارج شدم. با افکار درهم تنیده و ذهنی مغشوش از اتاق خارج شدم و در همین حین نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و ناخودآگاه زمزمه کردم:
- دوازده و چهل و پنج دقیقه‌ی ظهر.
آپارتمان کوچکی داشتم که متشکل از یک اتاق مستر و یک حال بود و آشپزخانه‌ در قسمت شرقی آپارتمان قرار داشت که با یک جزیره از پذیرایی مجزا شده بود. به سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن دست و پا کنم.
 

نِگینا¤

40
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/03/04
نوشته‌ها
18
مدال‌ها
3
محل سکونت
اقیانوس
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از خوردن ناهار، چیزی که می‌توانست حالم را جا بیاورد و تراوشات ذهنم را انسجام دهد، استراحت در وان آب یخ بود. در مقابل آینه به کاراگاه مایکل جونز بیست و شش ساله خیره شدم؛ موهای مشکی که در لا به لای آن گویی چند تار سفید خود را پنهان کرده بودند و چشم‌های نافذ مشکی، قد بلند و هیکل ورزیده در حرفه‌ای که داشتم تاثیر خوبی داشت. لبخند بی‌روحی مهمان لب‌هایم شد و کراوات مشکی ماتم را صاف کردم. با برداشتن تلفن همراه و سوئیچ از اتاق خارج شدم. بعد از کمی رانندگی به عمارت مورفی‌ها رسیدم، ساعت شانزده و پنجاه و شش دقیقه را نشان می‌داد. با پرستیژ خاص خودم از ماشین پیاده شدم و منتظر به کاپوت مشکی براق آن تکیه دادم. خبری از شان و سربازها نبود. فرصت را غنیمت شمردم و در افکارم غرق زنی شدم که چند روزی بود از آن خبر نداشتم. چند دقیقه‌ای بود که درگیر خزعبلات ذهن آشفته‌ام شده بودم که با دستی که روی شانه‌ام قرار گرفت به خود آمدم. شان بود که بی‌حرف به من خیره شده بود، نگاهی به پشت سرش انداختم و سرباز‌های مسلح را از نظر گذراندم. به سمت در بزرگ قهوه‌ای رنگ رفتم و زنگ آن را فشردم؛ ثانیه‌ای بعد صدای نازکی که حدس می‌زدم خدمت‌کار عمارت بوده باشد به گوشم رسید. کارت شناسایی‌ام را مقابل چشمی آیفون گرفتم و با همان خشکی و غروری که در صدایم موج می‌زد گفتم:
- کاراگاه مایکل جونز!
در عمارت بعد از مکث کوتاهی باز شد ‌و عمارت باشکوهی نمایان شد. نگاهی به افرادم انداختم، همگی در ژست پلیسی خود فرو رفته بودند و این باعث شد که دستی به کراوات دور گردنم بکشم و از صاف بودن آن مطمئن شوم. با وسواس اطراف را کاویدم و از محوطه گذشتم تا به در ورودی رسیدم. دقیقه‌های بعد من و شان بر روی مبل‌های سلطنتی و طلایی عمارت مورفی‌ها نشسته بودیم و انتظار می‌کشیدیم.
 

نِگینا¤

40
پسندها
27
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/03/04
نوشته‌ها
18
مدال‌ها
3
محل سکونت
اقیانوس
  • نویسنده موضوع
  • #5
در افکار خودمان غرق بودیم که صدای تق تق‌ کفش‌های زنانه‌ای باعث شد چشمانم را از گرامافون قیمتی بردارم و به صاحب کفش‌ها خیره شوم. خدمتکار بود، دختر جوانی با دستپاچگی دو فنجان قهوه در دست داشت. موشکافانه نگاهی به او انداختم، نگاهش که با نگاهم تلاقی کرد رنگ از رخسارش پرید به شدت سرش را پایین انداخت و با دست های لرزان موهای بلند مشکی‌اش را پس زد و به سرعت باد فنجان ها را بر روی میز قرار داد و بی‌هیچ حرفی رفت. شان بی‌خیال دست برد تا فنجان قهوه را بگیرد که دستش را در هوا گرفتم و بدون نگاه کردن به صورتش لب زدم:
- این کارو نکن!
نگاه عمیقی حواله‌ام کرد و همانند من زمزمه کرد:
- هی زیاد داری پیچیدش می‌کنی، این آدم‌ها خودشون قربانی هستن نه مظنون.
به جلو خم شدم و آرنجم را بر روی زانویم قرار دادم و با دست‌های به هم پیچیده گفتم:
- همیشه اولین کسی که مظنون هست خانواده مقتوله.
شان همانند من خم شد و گفت:
- یعنی تو فکر می‌کنی که... .
- اوه کاراگاه جونز، خوش اومدید!
با اکراه از جا برخاستم و شان هم ناراحت از این‌که مورفی سخنش را قطع کرده بلند شد. مورفی طوری وانمود می‌کرد که انگار از دیدن من متعجب شده؛ با لبخند و ابروهای بالا رفته دستش را به سمتم دراز کرد، با کمی مکث دستش را فشردم و با اخم کمرنگی گفتم:
- انتظار دیدار رو نداشتید جناب مورفی؟
همان‌طور که با دست اشاره به نشستن می‌کرد گفت:
- حقیقتا فکر نمی‌کردم کارآگاه جونز همون مایکل جونز خودمون باشه!
ابروهایم بی‌اراده به بالا پریدند و در این میان نیشخند شان هم از چشمم دور نماند. مایکل جونز خودمان؟ به نظرش مورفی حال درستی نداشت و خزعبل می‌بافت. جیم مورفی به پشت سرمان اشاره‌ای کرد و گفت:
- افرادتون قصد نشستن ندارن؟
شان پیش دستی کرد و گفت:
- اون‌ها همین‌طوری راحت‌تر هستند و ضمنا ما برای مهمانی چای به این‌جا نیومدیم جناب مورفی!
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا