• توجه توجه!:

    جهت ثبت آثار خود فرم زیر را پر کنید:

    فرم درخواست تایید رمان و داستان

  • قابل توجه نویسندگان:

     

    انجمن پاتوق رمان کاملا قوانین خود را بر اساس قوانین و عرف جمهوری اسلامی ایران نگاشته است!

    لذا هرگونه مواردی که برخلاف قوانین باشد از سایت حذف شده و با کاربر فوق برخورد خواهد شد.

     

    جهت دسترسی به امکانات و آموزشات جهت ثبت اثر به تاپیک زیر مراجعه کنید:

     

    [ نکات مهم بخش درحال تایپ ]

درحال تایپ رمان مغز‌های زنگ زده اثر ملکه آرامش

رمان

Evolving

419
پسندها
125
امتیاز
سرپرست بازنشسته+ناظر
مدیر بازنشسته
ناظم انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/22
نوشته‌ها
772
مدال‌ها
13
محل سکونت
آغوش یک قاتل
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔷 کد رمان: ۱۵۵ 🔷

نام رمان: مغز‌های زنگ‌زده
نام نویسنده: ملکه آرامش ملکه آرامش گورباه
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: سین طآء سین طآء
خلاصه:

ویانا هنگامی که برای اولین‌بار با مشکلات عظیمی روبه‌رو می‌شود، ناشیانه در پس حل کردن مشکلات در مسیری قدم می‌گذارد که مبهم و تاریک است، آیا خورشیده درخشان در قلب زلال ویانا قادر به روشن کردن این مسیر تیره و تار است؟
 

امضا
ꜱᴛᴀʀꜱ ᴄᴀɴ'ᴛ ꜱʜɪɴᴇ ᴡɪᴛʜᴏᴜᴛ ᴅᴀʀᴋɴᴇꜱꜱ

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #2
مقدمه:
زندگی آرام است، مثل آرامشِ یک خواب بلند؛
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ؛
زندگی رویایی است، مثل رویای کودک ناز؛
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه‌ی باز؛
زندگی تک‌تک این ساعت‌هاست، زندگی چرخش این عقربه‌هاست؛
زندگی رازِ دلِ مادر است؛
زندگی پینه‌ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر است!
***
در خانه به صدا در آمد خواستم به سمت در حرکت کنم که به ناگاه از پله به پایین افتادم. زانویم خراش کوچکی برداشت؛ درد زیادی را متحمل شدم. به سمت در رفته و در را باز کردم. عمویم به خانه‌ی ما آمده بود؛ با هم دست داده و احوال‌پرسی کردیم. با هم به سمت خانه حرکت کردیم؛ او به سمت خواهر و برادرم برای احوال‌پرسی رفت و من هم به سمت آشپزخانه رفته و اول در سماور آب ریخته و بعد به سمت کشویی که سماور بر روی آن قرار داشت حرکت کردم تا چسب زخمی را از درون آن بیرون آورده و روی زانوی خراش خورده‌ی خود بگذارم. مشغول گشتن در کشو بودم که وحید به همراه تبلتمان به آشپزخانه آمد و می‌خواست فیلمی که از نظرش جذاب بود را به من نشان دهد؛ بی‌حوصله به کارم ادامه دادم، جیغ گوش خراش وحید همزمان شد با ریختن آبِ درحال جوشِ درون سماور بر روی سمت چپ بدن من. صدای لرزان و جیغ بلندم گویای درد عظیمی که متحمل شده بودم؛ بود. مادر و عمویم سرآسیمه وارد آشپزخانه شدند. حضور دلگرم‌کننده‌ی مادرم هم ذره‌ای از درد و سوزش بدنم نکاست؛ گویی مرا در کوره‌ای از آتش گذاشته و هی با هیزم؛ شعله‌ی آتش را زیاد می‌کنند. مادرم من را به سمت حمام هدایت کرد. آب سرد حمام هم درد من را تسکین نداد. به همراه مادر و عمویم به سمت بهداری حرکت کردیم. دکتر پس از معاینه‌ی من؛ رو‌به مادرم با لحنی غمگین و دلسوز گفت:
- این‌جا کاری از دست ما بر نمیاد؛ باید به خان‌ببین ببرید؛ اون‌جا بخش سوختگی داره.
مادرم غمگین و نگران پاسخ داد:
- باشه دکتر.
به سمت خان‌ببین حرکت کردیم که ناگهان عمویم به مادرم گفت:
- به محمد زنگ بزن نوبت بگیره.
- باشه.
مادرم به آقامحمد شوهرِ
عمه هستی‌ام زنگ زد و ماجرا را برایش تعریف کرد. پس از قطع کردن تلفن، دست مادرم را در دست گرفته و به همراه گریه با لحنی پشیمان و شرم‌زده ب*و*سه‌هایی روی دست مادرم می‌کاشتم و می‌گفتم:
- من تو رو خیلی اذیت کردم حتماً خدا برای همین من رو تنبیه کرده، مامانی من رو ببخش!
مادرم با لبخندی تصنعی که سعی در آرام کردن من داشت پاسخ داد:
- این چه حرفیه عزیزم، نگران نباش چیزی نیست زود خوب میشی.
من با حرف‌های مادرم هم آرام نشده و چندین بار همان حرکت و حرف‌ها را تکرار می‌کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #3
بلاخره بعد از دقایقی و بی‌قراری‌های من به بیمارستان رسیدیم. تا وارد شدیم آقا محمد را دیدیم که به سمت ما آمد و نگران با تُن صدای پایین گفت:
- باید یک دکتر معاینه‌ش کنه؛ دنبال من بیاین.
به دنبال او به سمت اتاق معاینه حرکت کردیم‌. دکتری وارد اتاق شد و پس از بررسی کردن بدن سوخته‌‌ام من را پانسمان کرد و به مادرم گفت:
- بیست درصد بدنش سوخته؛ باید بستری بشه.
- مشکلی نیس فقط زودتر خوب بشه.
دکتر از اتاق خارج شد که عمویم و آقا محمد به همراه مردی که ویلچر به دست داشت وارد اتاق شدند. مرد از من خواست روی ویلچر بنشینم که ناراحت شده و با لحنی ماتم‌زده گفتم:
- درسته که سوختم؛ ولی فلج که نیستم می‌تونم راه برم.
- باید روی ویلچر بشینی چون تازه بدنت سوخته؛ اذیت میشی.
بلاخره با زور و اجبار؛ من را روی ویلچر نشاندند. حس بدی به من دست داده بود دعا می‌کردم هرچه زودتر به بخش مورد نظر برسیم تا من از شر آن خلاص شوم. به اتاقی که باید آنجا می‌ماندم رسیدیم. به کمک مادرم از روی ویلچر بلند شده و روی تخت نشستم. مادر و عمویم به همراه اقا محمد به بیرون رفته تا کار‌های بستری شدن من را انجام دهند. در اتاق چهار تخت وجود داشت، دو تخت خالی بود یک تخت برای من بود و روی تخت دیگر زنی میانسال مشغول استراحت بود. پرستاری وارد اتاق شد و سرمی در دستم وصل کرد. بعد از دقایقی چشمانم غرق در خواب شدند. با صدا‌هایی آرام که بیش‌تر مانند نجوا بود از خواب بیدار شدم. مادرم با نگرانی پرسید:
- بهتری؛ بدنت دیگه نمی‌سوزه؟
با لبخندی آرامش‌ بخش که سعی در آرام کردن مادرم داشتم پاسخ دادم:
- بهترم مامان نگران نباش. تا کی باید اینجا بمونم؟
مادرم نفسی از سر آسوده‌گی کشید و با لحنی آرام که دیگر خبری از نگرانی نبود پاسخ داد:
- خداروشکر؛ معلوم نیس فردا باید دکتر دیگه‌ای بیاد و معاینت کنه اون میگه چند وقت باید اینجا بمونی.
دیگر چیزی نگفت؛ به همراه مادر مشغول تماشای تلویزیون شدیم. شب شد که غذای آب‌پز برایمان آوردند. به همراه مادرم مشغول خوردن شدیم. نمی‌دانم ساعت چند بود که خاموشی زدند. به خوابی عمیق فرو رفتم. صبح با صدای مادرم که سعی داشت من را بیدار کند چشمان خود را باز کردم. به کمک مادرم از تخت پایین آمده و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم؛ به دلیل اینکه آنژیوکت به دست راستم وصل بود و من هم دست راست بودم همانند کودک؛ مادرم در تمام کارهایم در آنجا کمکم می‌کرد. پس از صرف صبحانه که شامل نان و پنیر و چای بود؛ من را به سمت اتاقی بزرگ که چیزی جز یک شیر آب، شیلنگ و یک صندلی در وسط آن وجود نداشت؛ برد؛ پرستار از من خواست تا روی صندلی بنشینم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #4
روی صندلی نشستم که پرستار مشغول باز کردن پانسمان بدنم شد. دردی غیرقابل توصیف را متحمل شده بودم؛ پس از باز کردن پانسمان آب را روی بدن من گرفته و با ناخن سعی در کندنِ پوست سوخته‌شده؛ شد. دردی نفس‌گیر من را فرا گرفته بود. از درد زیاد نفسم بالا نمی‌آمد به سختی به پرستار گفتم:
- تو رو خدا بذار یکم نفس بکشم دیگه نمی‌تونم، خیلی درد داره؛ نفسم بالا نمیاد.
پرستار بدون گفتن کلام یا عکس‌العملی به کار خود ادامه می‌داد. از درد زیاد ناخودآگاه جیغ‌های گوش خراشی کشیده و التماس پرستار را می‌کردم؛ ولی پرستار به روی خودش نمی‌‌آورد که دارد ذره‌‌ذره جانم را می‌رباید. پس از گذشت ساعاتی که من مرگ را پیش چشم خود می‌دیدم پرستار رضایت داد و دست از سر منِ بی‌چاره برداشت. پماد‌هایی به بدنم زد و دوباره پانسمان کرد؛ پس از پوشیدن لباس‌ها با حالی خراب که ناشی از درد بدی که دقایقی پیش تحمل کرده بودم به سمت اتاقی که در آن بستری بودم حرکت کرده و روی تخت خود دراز کشیدم. پرستار دیگری آمد و سرمی به آنژیوکت در دستم وصل کرد. پس از دقایقی در اثر خستگی ناشی از حمام و سِرُم در دستم به خواب فرو رفتم. پس از اینکه سیر خواب شدم چشمان خود را باز کردم که آرسام و آرشام پسران عمه هستی و آقا‌ محمد را دیدم. آرشام با لودگی و لحن شوخ همیشگی‌اش گفت:
- سلام دختر دایی؛ تو که دست و پا چُلفتی نبودی.
خنده‌‌ای کرد با اینکه می‌دانستم قصدش شوخی است؛ ولی باز هم ناراحت شدم و چیزی نگفتم. متوجه ناراحتی‌ام شد، با شوخی و خنده سعی داشت فراموش کنم که موفق هم شد. ساعاتی که آن‌ها آنجا بودند خیلی زود سپری شد. در کنار آن‌ها گذر زمان را متوجه نمی‌شدم. هرچقدر که آرشام آدمی شوخ بود؛ آرسام که برادر بزرگ‌تر او بود آدمی جدیی و درونگرا بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #5
پس از این‌که آرسام و آرشام رفتند، شام را آوردند. شام را که خوردیم مانند شبِ قبل ساعت ۹ خاموشی زدند. شنیده بودم هر روز صبح بعد از صبحانه؛ آن‌هایی که سوخته‌اند را حمام می‌برند. از وحشت زیاد خواب با چشمانم غریبه شده بود. نمی‌دانم ساعت چند بود که علی‌رغم میل باطنی‌ام به خواب فرو رفتم. صبح باز هم مادرم من را بیدار کرد و باهم صبحانه خوردیم. پس از صرف صبحانه و گذشت نیم‌ساعت باز راهیِ به اصطلاح حمام شدم. پاهایم یاری‌ام نمی‌کرد که به داخل حمام بروم. بلاخر به هر سختی که بود و از روی ناچاری وارد حمام شدم. پرستار دیروز باز هم آنجا بود. پس از احوال‌پرسی مشغول کندن پانسمان بدنم شد که سوزشی عظیم بدنم را فرا گرفت؛ پس از کندن پانسمان همانند دیروز اول آب ریخته و آرام پماد‌ها را شسته و در نهایت با ناخن به جان بدنم افتاد. باز هم جیغ‌های گوش خراش و التماس‌های من کل بیمارستان را فرا گرفته بود و پرستار همچنان با بی‌توجهی مشغول کار خود بود. بلاخره پرستار رضایت داده و دست از سر بدنم برداشت. خسته و با گلویی که بر اثر جیغ‌های پیاپی من به سوزش افتاده بود به سمت تخت رفته و روی آن نشستم. باز هم پرستار آمد و سرمی به دستم وصل کرد؛ پس از خواب مادرم با لحنی که سعی داشت غمگین نباشد که مبادا من ناراحت شوم پرسید:
- عموت میره خونه؛ چیزی لازم نداری بگم برات بیاره؟
بی‌حوصله پاسخ دادم:
- بگو تبلت رو بیاره اینجا حوصله‌م سر میره.
- باشه. چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- نه.
دیگر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفته تا زنگ بزند. دقایق به کُندی می‌گذشت. عمه بزرگ‌ترم از کربلا برگشته بود؛ عموی بزرگم و عمه هستی‌ام به خانه‌ی آن‌ها رفته بودند. فقط آقا محمد و بچه‌هایش، عمه کوچکم و عموی کوچکم نرفته بودند. به همین خاطر بود که عمه هستی پیدایش نبود. مادرم به اتاق آمد و سکوت کرد من هم حرفی برای گفتن نداشتم. چند روزی بر همین مناول گذشت. تنها حُسن این روزها تبلتم بود که در آن رمان می‌خواندم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #6
پنج روزی گذشته بود؛ ولی دکتری که مادرم شب اول گفته بود فردا می‌آید؛ نیامده بود. کلافه از مادرم پرسیدم:
- پس چرا دکتره نمیاد؟ چقدر دیگه باید اینجا بمونم؟ خسته شدم به خدا.
- منم نمی‌دونم هر بار میگن فردا میاد.
- اینجا آینه‌ای نداره؟
- نه.
تبلتم را برداشتم و در دوربین رفتم و به خودم نگاه کردم. صورتی رنگ پریده، لبان کوچکم به سفیدی میزد، چشمان درشت و کشیده‌ام دیگر آن فروغ گذشته را نداشت و غمگین بود. از تماشای خود دست برداشته و با خنده رو به مادرم گفتم:
- آینه نیس گوشی که هست. بیا از جاهایی که سوخته عکس بگیر ببینم چجوری شده.
مادر بدون حرف مشغول عکس گرفتن شد. عکس‌ها را که دیدم متوجه شدم چیزی معلوم نمی‌شود. بی‌حوصله باز هم رمانی که به تازگی شروع کرده بودم را خواندم. عمه هستی پس از رسیدن به خان‌ببین که خانه‌اش بود به دیدن من آمد.
- سلام.
عمه با اشک‌های تمساح مانندش پاسخ داد:
- سلام عمه‌جان؛ الهی دورت بگردم چی به سرت اومده.
به زور پوزخندام را مهار کرده و با گرمی به او گفتم:
- چیزی نیس زود خوب میشه.
عمه و مادرم مشغول حرف زدن بودند که گوشی عمه زنگ خورد و رفت بیرون تا پاسخ دهد. پس از بازگشتش به اتاق؛ رو‌به من گفت:
- بیا لب پنجره ننه و عمو احمد اومدن ببیننت داخل راه ندادنشون.
به سمت پنجره رفته و بازش کردم که ننه‌ام را دیدم. ننه‌ام با گریه‌ایی که مثل عمه اشک‌های تمساح بودند به مادرم گفت:
- اگه چیزیش می‌شد من می‌دونستم و تو؛
چرا حواست بهش نبوده؟
عصبی شده و خواستم پاسخی تند و کوبنده به او بدهم که مادرم دستم را در دست گرفته و فشرد که معنی سکوت کن می‌داد. بلاخره آن‌ها رفتند که رو‌به مادرم گفتم:
- چرا نذاشتی جوابش رو بدم؟ تقصیر تو چیه که این‌جوری باهات رفتار می‌کنه؟ مادرمی کُلفت یا پرستار که نیستی.
- اگه جوابش رو می‌دادی چندتا روش می‌ذاشت و همه جا آبروت رو می‌برد.
- مهم نیس حق نداشت باهات این‌جوری رفتار کنه.
مادرم لبخندی زد و دیگر بحث با من را ادامه نداد. می‌دانست نمی‌تواند من را قانع کند؛ پس ترجیح داد سکوت کند. شب شده بود و خواب بودم که احتیاج به سرویس بهداشتی پیدا کرده بودم. مادرم را تکانی دادم و صدایش کردم. کمی سرگیجه داشتم به علت اینکه مادرم نگران نشود چیزی نگفتم. در سرویس بهداشتی بودم که رو‌به مادرم گفتم:
- سرم گیج میره.
دیگر هیچ متوجه نشدم و سیاهی محض چشمانم را فرا گرفت. پس گذشت دقایقی که نمی‌دانستم چند دقیقه است صدای مادرم را شنیدم که با استرس به پرستار مردی که شیفتش بود گفت:
- کی به هوش میاد؟ چرا بی‌هوش شد؟ تا حالا سابقه نداشته این‌جوری بشه.
- چیزی نیس احتمالاً فشارش افتاده.
چشمانم را باز کردم که مادرم نفس عمیقی کشیده و نفسش را به بیرون فرستاده و «خداروشکر»ی زیر لب گفت. به کمک بیماران خانم که آنجا بودند و مادرم به سمت تخت رفتم. پرستار فشارم را گرفت و گفت:
- فشارش خوبه احتمالاً از استرس زیاد این‌جوری شده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #7
روی تخت رفته و دوباره به خواب فرو رفتم. صبح طبق روال هر روز به حمام رفتم؛ پس از بیرون آمدن از آنجا به اتاقم رفتم که توت‌فرنگی‌هایی را روی تختم دیدم. متعجب از مادرم پرسیدم:
- اینا برای کیه؟
مادرم هم همراه با تعجب پاسخ داد:
- نمی‌دونم، شاید برای هم‌اتاقیته.
«شاید» آرامی زیر ل*ب گفته و سکوت کردم. وقتی هم‌اتاقی‌ام به اتاق آمد مادرم از آن‌ها پرسید:
- این توت‌فرنگی‌ها برای شماست؟
پاسخ دادند:
- نه، اون پسره که همیشه میاد اینجا آورده.
من وسط حرف آن‌ها پریده و گفتم:
- آها؛ حتماً آرشام آورده.
مادرم «حتماً» زیر ل*ب زمزمه کرد و دیگر چیزی نگفت. روز بعد مادرم به همراه پدرم به خانه رفت و خاله‌ی بزرگ‌ترم پیش من ماند.
- به مامانم زنگ بزن بگو تا فردا خودش رو برسونه‌ها.
خاله‌ام با کلافگی پاسخ داد:
- چه فرقی داره من باشم یا مامانت؛ خاله هم مامان دومه.
با لجبازی پاسخ دادم:
- نه هیچ‌کس مامان خود آدم نمیشه‌؛ فردا میگی حتماً بیاد‌ ها.
خاله‌‌ فاطمه وقتی دید هر چه می‌گوید حرف‌حرف خودم است دیگر به بحث ادامه نداد و سکوت کرد. ‌روز بعد مادرم غروب آمد و جایش را با خاله عوض کرد. آرشام و عمومحمد طبق معمول در اتاق من بودند. مادرم روبه من گفت:
- پدرت زنگ زده ازت عکس بگیرم بفرستم.
رویم را به آن سمت که آرشام و عمومحمد نشسته بودند کردم تا مادرم از آن سمت که سوخته بود عکس بگیرد که یکهو آرشام با ذوق گفت:
- گرفتم.
متعجب به او گفتم:
- چی رو گرفتی؟
با همان ذوق پاسخ داد:
- ازت عکس گرفتم.
با لحنی که عصبانیت در آن بیداد می‌کرد به او گفتم:
- سریع پاک کن. خوشم نمیاد عکسم تو گوشی کسی باشه.
بی‌توجه به من از اتاق خارج شد و رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #8
پس از دقایقی آقا محمد هم از جای خود برخواست و رفت. از مادرم با لحنی غمگین پرسیدم:
- چرا دیشب نیومدی؟
- بابات گفت نمی‌خواد بری فاطمه اونجا هست.
- بدون من خوش‌ گذشت؟
- معلومه که نه جات خالی بود؛ بابات از اون بستنی سنتی‌هایی که دوست داری خریده بود.
- ای بی‌معرفت‌ها بدون من خوردید؛ منم می‌خوام!
- بذار پسرهای عمه‌ت بیان بهشون میگم برات بخرن.
دیگر حرفی زده نشد. روز بعد آرشام به دیدنم آمد که مادرم طبق قولی که به من داده بود به او پول داد و گفت برایم بستنی سنتی بخرد. آرشام رفت و پس از گذشت نیم ساعت برگشت. روبه مادرم گفتم:
- تو دستم آنژیوکت هست نمی‌تونم درست کنم برام درست کن.
یکهو دیدم آرشام بستنی را به سمت خود برد و مشغول گذاشتن بستنی روی قیف شد. بی حرف مشغول تماشای کار‌های او بودم که دیدم بستنی را به سمت من گرفت؛ متعجب به چشم‌های او نگاه کردم که دیدم بی‌نهایت غمگین هست و با لحنی که غمگینی آن به وضوح هویدا بود خیلی آرام گفت:
- بیا.
منم همانند او آرام؛ ولی متعجب «ممنون‌» زیر ل*ب گفته که فکر نکنم شنیده باشد. به بیرون از اتاق رفت و کلاً از بخش و بیمارستان خارج شد. رفتار او برایم خیلی عجیب بود تا به حال او را غمگین ندیده بودم همیشه با دلقک بازی‌های خود همه را به خنده می‌انداخت؛ ولی اکنون اینقدر غمگین بود؛ تا شب ذهنم درگیر این موضوع بود که چه شده او غمگین هست. روز بعد هم پس از صرف صبحانه به حمام رفته بودم؛ پس از بیرون آمدن گوشی مادرم زنگ خورد به دلیل اینکه هم اتاقی‌ام خواب بود به بیرون اتاق رفته و جواب داد. صدای او را نمی‌شنیدم برایم اهمیتی هم نداشت که چه کسی است و چه می‌گوید. مادر آمد و گفت:
- عمه‌ت قندش بالا زده تو همین بیمارستان تو بخش دیابت بستریه؛ همه جا گفته ویانا اینجوری شده از بس حرص خوردم قندم بالا زده.
- هه چقدر هم که براشون مهم هستم.
- باید برم بهش یه سر بزنم بچه‌هاش همش میان پیش تو زشته من نرم.
حرفی نزده که مادر به بخشی که عمه‌ام بستری بود رفت. حوصله‌ام سر رفته بود که صدای جر و بحث آرشام با خدمه‌ی بیمارستان را شنیدم. متعجب شدم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملکه آرامش

334
پسندها
73
امتیاز
مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مقامدار آزمایشی
بازرس انجمن
ناظم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
141
مدال‌ها
7
  • مدیر
  • #9
آرشام درحالی که آن خدمه‌ پشت سرش می‌آمد و غُرغُر می‌کرد به سمت اتاق من آمدند؛ آرشام به خدمه با لحنی تمسخرآمیز‌ی گفت:
- رئیس این بیمارستان تویی؟
- نه.
- خدا دونست و تو رو رئیس بیمارستان نکرد؛ اومدم خواهرم رو ببینم مشکلش چیه؟
خانم خدمت‌کار که کم آورده بود و نمی‌دانست چیکار کند با غُرغُر اتاق را ترک کرد. با خنده به آرشام گفتم:
- من خواهرتم؟
بدون اینکه جواب حرفم را بدهد بحث را عوض کرد و از مادرم پرسید؛ پس از دقایقی که دید مادرم هنوز نیامده از اتاق خارج شد و رفت. کمی بعد مادرم آمد، ماجرا را برایش بازگو کردم که تنها واکنشش خنده بود. روز بعد مادرم گفت: «پدرت می‌خواد بیاد دیدنت» هیچ شور و شوقی نداشتم اصلاً بود و نبود پدر فرقی نداشت؛ خیلی وقت هست که زیاد نمی‌بینمش گاهی فراموش می‌کنم که پدری هم دارم. شغل او راننده‌ی ماشین سنگین هست؛ اکثر اوقات در جاده است وقت‌هایی هم که به استان ما می‌آید یک الی دو شب خانه‌ی ما می‌آید و بیشتر پیش زن دومش که یک فرزند پسر کوچک که نمی‌دانم اصلاً چندسالش هست. پدر بودنش بیشتر برای او بود تا ما. غمگین و بی‌حوصله رمان می‌خواندم؛ دیگر رمان خواندن هم برایم جذابیتی ندارد؛ اکثر اوقات خود را با خواندن درس، رمان، تماشای تلوزیون و نت‌گردی سرگرم کرده و خوشبختانه این ماجرا را که بسیار من را غمگین می‌سازد را فراموش می‌کردم به همین خاطر اکثراً شاد و خوشحال بود به جز روزهایی که پدرم می‌آمد و این غم را دوباره در دلم زنده می‌کرد. بالاخره پدرم آمد و پس از احوالپُرسی وسایلی را که برایم خریده بود را به دستم داد؛ کنجکاو داخل پلاستیک را نگاه کرده و یکی‌یکی وسایل را بیرون می‌آوردم. آتاری، تبلت اسباب‌بازی که در آن حروف انگلیسی قرار داشت و مکعب روبیک خریده بود. به زور جلوی پوزخند خود را گرفتم؛ مگر من بچه بودم که چنین اسباب‌بازی‌هایی برایم خریده بود. پدر که تعجب من را دید خیلی خونسرد گفت:
- اینا برای بدنت خوبه حرکات ورزشی میشه و باعث نمیشه عضلاتت که زیر باند هستند بگیرند.
بی‌خیال به او نگاه کردم و چیزی نگفتم. به سمت پرستار‌ها رفت تا بپرسد دکتر کی می‌آید. به سمتم آمد که همان لحظه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا