بهنام خالق لوح و قلم...
مقدمه:
در کتاب چهار فصل زندگی
صفحهها پشت سرِ هم میروند
هر یک از این صفحهها، یک لحظهاند
لحظهها با شادی و غم میروند…
گریه، دل را آبیاری میکند
خنده، یعنی این که دلها زنده است…
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست میدارم من این پیوند را
گر چه میگویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
«سال ۱۳۹۸, آذربایجان, ۱۳:۵۸»
صدای جیغ و وحشت مردم تو گوشم میپیچید، قلبم محکم خودش رو به سینهام میکوبید انگار میخواست بدنم را بشکافه و خودش رو از این بلا دور کنه؛ دیگه چشمهام اطراف رو نمیدید و هوا پر شده بود از گرد و غبار و دود و خاک... صورتم داغ و تبدار بود، گیج و سردرگم دور خودم میچرخیدم و هرلحظه گرهی دستم رو دور نازگل تنگتر میکردم.
زلزلهی اصلی تقریباً تموم شده بود و حالا نوبت به پسلرزهها بود که از زلزله هم بدتر خرابی و خطر بهدنبال داشت، دچار نفستنگی شده بودم، خسته، گرسنه، پر از درد جسمی و روحی... امّا تو این لحظه تنها حسی که تو ذهنم بولد شده بود نجات پیدا کردن بود.
نازگل خودش رو به من چسبونده بود، شاید میترسید رهاش کنم و باز هم اتفاق تلخ گم شدن رو تجربه کنه... احساساتم از کنترل من خارج شده بودن و اشکهام راه خودشون و روی گونههام پیدا کرده بودن.
سرگردون تو خیابونی که پر بود از سنگ و آهن و شکستههای ساختمونها و شیشه و ... قدم برمیداشتیم و بیهدف مسیر و ادامه میدادیم.
خیابون ترک عمیق و بزرگی برداشته بود و یک صدای مزاحم تو گوشم میگفت این ترک الان بزرگ و بزرگتر میشه و تو و نازگل رو میبلعه!
شاید نازگل که الان ترسیده کنار من بود این افکار بچگانه به ذهنش نمیرسید و من بابت این افکارم شرمگین بودم.
الان وقت دست و پاچلفتی بازی نیست من باید هرچه زودتر خودم و نازگل رو از این شهر دور کنم، دهنم خشک شده بود، بهناچار نفس عمیقی کشیدم که موجب شد گرد و خاک به ریهام بره و سرفهی شدیدی گریبانگیرم بشه.
خم شدم و دست راستم که آزاد بود رو گذاشتم رو زانوهام سرفهام شدیدتر شد و بند نمیاومد، نازگل نگران و با صدایی پر از بغض و تمنا گفت:
- چی شده؟ تو رو خدا نهنه حالت بد نشه... آبجی... تو رو خدا خوب بمون.
توان جواب دادن نداشتم امّا میدونستم با چیزی که قبلاً از من دیده الان به نهایت ترسیدن رسیده، سعی کردم با گذاشتن دست چپم روی شونهاش بهش اطمینان بدم امّا اتفاق وحشتناک درست لحظهای رخ داد که پسلرزهی دوباره دل شهر و لرزوند و ساختمون نیمهخراب کاملاً روی سطح خیابون متلاشی شد... جیغ وحشتناک من، گریههای سوزناک نازگل... صدای برخورد قطعات مصالح ساختمونی با زمین و در آخر هوایی که دوباره غبارآلود شد و یکلحظه دست نازگل از دستم جدا شد... گوشم سنگین شده بود هیچ صدایی نمیشنیدم و هیچچیز نمیدیدم، جیغهای پیدرپیام ادامه داشت؛ بوی خون توی شهر پیچیده بود... هزاران هزار نفر زیر آوار جون داده بودن و میتونستم دستها یا پاهای کسایی که زیر بتنها و سنگها بودن رو تجسم کنم. نفسم بالا نمیاومد، ترسیده بودم، وحشت داشتم پاهام توان کشوندن من و نداشتن... وقتی تمام توانم رو جمع کردم و دستم رو تو هوا و اطراف چرخوندم تا نازگل رو پیدا کنم... تیرآهنی از قطعات ساختمون نیمهبند رها شد و با ضرب به کتفم برخورد و رو زمین افتادم.
اینبار جیغ و گریهام انقدر بلند و دردناک بود که حس کردم گلوم خراش برداشت و زخم شد.
از شدت دردی که به پاهام وارد میشد، مدام جیغ میکشیدم... بیاختیار طلب کمک میکردم و نازگل رو صدا میزدم:
- نازگل... نازگل، وای خدا مردم یکی نیست کمک کنه... .
جیغهام میون داد و هوارم وقفه میانداخت از درد نفسم بالا نمیاومد، تیرآهن سنگین بود و نمیتونستم تکونش بدم... از شدت درد و اضطرابی که به بدنم وارد شده بود برخلاف میل درونیام کمکم هوشیاریام رو از دست دادم و نفهمیدم نازگل اون وسط چه اتفاقی براش افتاد، یهو کجا غیبش زد!