- تاریخ ثبتنام
- 2023/07/17
- نوشتهها
- 194
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #161
ایلول حالا نگاهش را با تمسخر به نبک دوخت.
ایلول: حالا چی... بازم فکر میکنی میبری از من!
نیک نگاهش کرد و با چشمانی که مثل اتیشی در دریا بود فقط نگاه ایلول کرد و جوری که فقط خودش و ایلول بفهمد گفت.
نیک: تو خیلی وقت پیش باید میمردی...روزی به خاطر زنده بودنت از خودت هم متنفر میشوی.
صورت ایلول اشفتهشد منظور نیک چی بود که ایلولم را نگران کردهاست.
بعد سوار شدن رو به من کرد و گفت.
ایلول: آیکان منو ببر.
- کجا ببرمت؟!
بیرون را نگاه کرد جاده پس از جاده، تاریکی پس از تاریکی.
کی از این جا رد شده بودیم. اشکی از گونهاش فرو ریخت با همان یه قطره اشک حانم را از این تن بیرون کشید؛ روحم را بلعید و با خودش برد.
ایلول: آیکان فقط منو از این مکان نحس ببر نمیخوام دیگه کسی رو ببینم.
چه بر سر این دختر اوردهشده که اینگونه غمگین حرف ها را به زبان میاورد.
مگر این دختر تا چه حد توان دارد؛ مگر میشود که او با خردنشدنش، شکستنش باز هم نفس میکشد مگر چقدر جنس این دختر از سنگ است؟!
حتی سنگ هم میشکنند.
بی صدا اشک میریخت و قلب و روحم را تا اوج آسمان میبرد و بعد با تمام سرعت تا عمیق ترین اقیانوس میکشاند اما من محکوم بودم به صحبت نکردن مگر میشود من او را ببینم و خود را در زمین گم نکنم.
ایلول: حالا چی... بازم فکر میکنی میبری از من!
نیک نگاهش کرد و با چشمانی که مثل اتیشی در دریا بود فقط نگاه ایلول کرد و جوری که فقط خودش و ایلول بفهمد گفت.
نیک: تو خیلی وقت پیش باید میمردی...روزی به خاطر زنده بودنت از خودت هم متنفر میشوی.
صورت ایلول اشفتهشد منظور نیک چی بود که ایلولم را نگران کردهاست.
بعد سوار شدن رو به من کرد و گفت.
ایلول: آیکان منو ببر.
- کجا ببرمت؟!
بیرون را نگاه کرد جاده پس از جاده، تاریکی پس از تاریکی.
کی از این جا رد شده بودیم. اشکی از گونهاش فرو ریخت با همان یه قطره اشک حانم را از این تن بیرون کشید؛ روحم را بلعید و با خودش برد.
ایلول: آیکان فقط منو از این مکان نحس ببر نمیخوام دیگه کسی رو ببینم.
چه بر سر این دختر اوردهشده که اینگونه غمگین حرف ها را به زبان میاورد.
مگر این دختر تا چه حد توان دارد؛ مگر میشود که او با خردنشدنش، شکستنش باز هم نفس میکشد مگر چقدر جنس این دختر از سنگ است؟!
حتی سنگ هم میشکنند.
بی صدا اشک میریخت و قلب و روحم را تا اوج آسمان میبرد و بعد با تمام سرعت تا عمیق ترین اقیانوس میکشاند اما من محکوم بودم به صحبت نکردن مگر میشود من او را ببینم و خود را در زمین گم نکنم.
آخرین ویرایش: