رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #161
ایلول حالا نگاهش را با تمسخر به نبک دوخت.
ایلول: حالا چی... بازم فکر می‌کنی می‌بری از من!
نیک نگاهش کرد و با چشمانی که مثل اتیشی در دریا بود فقط نگاه ایلول کرد و جوری که فقط خودش و ایلول بفهمد گفت.
نیک: تو خیلی وقت پیش باید می‌مردی...روزی به خاطر زنده بودنت از خودت هم متنفر می‌شوی.
صورت ایلول اشفته‌شد منظور نیک چی بود که ایلولم را نگران کرده‌است.
بعد سوار شدن رو به من کرد و گفت.
ایلول: آیکان منو ببر.
- کجا ببرمت؟!
بیرون را نگاه کرد جاده پس از جاده، تاریکی پس از تاریکی.
کی از این جا رد شده بودیم. اشکی از گونه‌اش فرو ریخت با همان یه قطره اشک حانم را از این تن بیرون کشید؛ روحم را بلعید و با خودش برد.
ایلول: آیکان فقط منو از این مکان نحس ببر نمی‌خوام دیگه کسی رو ببینم.
چه بر سر این دختر اورده‌شده که اینگونه غمگین حرف ها را به زبان می‌اورد.
مگر این دختر تا چه حد توان دارد؛ مگر می‌شود که او با خردن‌شدنش، شکستنش باز هم نفس می‌کشد مگر چقدر جنس این دختر از سنگ است؟!
حتی سنگ هم می‌شکنند.
بی صدا اشک می‌ریخت و قلب و روحم را تا اوج آسمان می‌برد و بعد با تمام سرعت تا عمیق ترین اقیانوس می‌کشاند اما من محکوم بودم به صحبت نکردن مگر می‌شود من او را ببینم و خود را در زمین گم نکنم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #162
ساعت‌ها در خیابان چرخیدیم و او هنوز روحش جای دیگری بود و دلش نمی‌خواست به هتل بر گردیم.
با صدایی که خالی از احساس بود نگاهم کرد.
ایلول: میگم نظرت چیه بریم رودخانه تایمز بعدم سوار قایق تندرو بشیم هر چند شاید نتونیم خیلی لذت ببریم ولی بازم.
وقتی دید من به رانندگی ادامه می‌دهم صحبتش را کم و بیش ناتمام گذاشت.
ایلول: درسته امروز خیلی فعالیت داشتیم تو هم خسته‌ای بهتره بریم خونه!!
وقتی میدان را دور زدم و از گذرگاه به سمت راست پیچیدم با تعجب خیره‌ام ماند اگر به نگاه‌ کردنش ادامه می‌داد قطعا کاری دست خودم می‌دادم و از خود بی خود‌تر از این می‌شدم.
- نکنه ایلول خانم کم آورده؟! اوم یا شایدم فکر کرده آیکان به همین زودی جا می‌زنه؟!
لحظه‌ای مردد ماند و بعد با صدای بلند خندید و رو به من کرد.
ایلول: تو خود عشقی پسر!
مشتی به بازویم زد و باز نفهمید چه بر سر این پسرک بدون مادر آورده‌است.
قلبم به تپش افتاده بود شیشه ماشین را پایین آورد و بعد با صدلی بلند خندید.
من را تمام نکن!
من هنوز همان پسرک مغرور و خودخواه هستم مگر خودت چنین مرا توصیف نکردی؟!
موهایش حالا کمی بلند‌تر شده‌بود تا شانه‌اش می‌رسید. هیچ وقت دلیل این را نفهمیدم که چرا موهای بلند را دوست ندارد؟! اخر او هم دختر است و تمام دختر‌ها موهای بلند را می‌پسندند اما نه ایلول جنس دختر نبود؛ نیروی ماورایی داشت که همه را واردار می کرد لز او بترسند و حرف شنوی کنند و به همان اندازه همه را وادار می‌کرد که در عین بدحنسی حتی جانشان را برای ایلول بگذارند. او واقعا کیست؟! آدم فضایی؟! پری دریای یا فرشته‌ای است که از سوی خدا نازل شده‌است.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #163
این دختر برایم همیشه مبهم بود و همین مرا واردار به جستجوی شناختش می‌کرد.
حدودا بیست دقیقه‌ی دیگر به مقصد می‌رسیدیم در راه بار‌ها و بار‌ها همدیگر را خنداندیم و چقدر خوشبختی زیباست؟!
اری خوشبختی زیباست اما تنها با ایلول!!
من خودم را هم بدون او نمی‌خواهم؛ همین و بس.
حالا با تمامی جرعت می‌پرسم...آیا من ایلول را دوست دارم؟! قطعا حس من یه او فراتر از دوست داشتنش است...من حالا عاشق تک تک سلول‌هایش هستم!
به رودخانه تایمز رسیدیم قبل تز اینکه بع سمت قایق‌ها بریم... ایلول از من خواست ماشین را نگه‌دارم.
روی پل ماشین را نگه داشتیم با اینکه خلاف قانون بود توقف روی پل اما حتی نیمه شب هم گذشته بود و کمتر ماشینی رد می‌شد.
ایلول دستش را به نرده‌تا گرفت و در آن تاریکی شب به رودخانه خیره‌شد.
شاید او چیزی می‌دید که من نمی‌بینم یا شایسته دیدنش نستم.
ایلول: آیکان اگه حافظه‌ام بر گرده... چی میشه؟!!
ای‌کاش هر سوالی می پرسیدی غیر از این!
- من نمی‌دنم... ایلول چرا اینو می‌پرسی؟!
ایلول: آیکان حسی درونم هست که میگه باید نصف راه و عقب بر گردم و از جاده‌فرعی برم.
خنده‌ی ضاهری کردم.
- من منظور حرفت نمی‌شم.
ایلول: آیکان دارم از یک صخره میافتم؛ اونجا دریا نیست یک کویره.
- شاید کابوس می‌بینی این فقط یک فکره قرار نیست عملی بشه.
ایلول: آیکان تو منو از اونجا پرت کردی!
ترس داشت کم کم به درونم نفوذ می‌کرد.
- تو که خودت میدونی من همیشه کنارتم و نمیزارم آسیب ببینی پس چطوری میتونم همچین کاری کنم؟!
ایلول: من هنوز خودم رو نشناختم پس چطوری تو رو کامل شناختم... همیشه افرادی که ادعایی برای وفاداری می‌کنند روزی بهت خنجر می‌زنند.
- اما من همچین ادمی نیستم که بخوام کسی رو اذیت کنم!
ایلول: بیا از امشب استفاده کنیم... بیا بریم قایق‌سواری!
ارام قدمش را به سمت ماشین حرکت داد که پایش کنار جدول گیر کرد... دستش را گرفتم و با خنده‌ای که نمی‌دانم چرا ولی اصلا دست خودم نبود... .
لحظه‌ای با تعجب نگاهم کرد همان چند ثانیه مثل عمری برایم گذشت. چشمانش عجیب قرمز شده‌بود و به سختی نفس می‌کشد.
- ایلول خوبی؟!
خودش را جمع و جور کرد و سوار ماشین شد.
چیزی نگفتم اما این رفتارش غیر طبیعی نبود؟!
حرفی بین ما رد و بدل نشد اما گاخی نگاهم می‌کرد و من تا میخواستم نگاهش را پیش‌رو بگیرم سرش را بر می‌گرداند و نمی‌گذاشت آن دو چشمش را ببینم.
بعد از بیلط گرفتن سوار یکی از قایق‌عای تندرو شدیم. کنار قایق... چراغ‌های قرمز و آبی ان را زیبا کردخ بود با اینکه جنس قایق فلز بود اما با آن نمد هایی که روی آن کار شده بود نشستن را راحتر می‌کرد پسر جوانی قایق را می‌راند... به سمت ایلول بر گشتم؛ داشت با دقت جایی را تماشا می‌کرد... نگاهش را دنبال کردم اما تنها یک چیز بود که چشمانم می‌دید؛ تاریکی مطلق!
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #164
تاریکی که فقط خودش روشنایی‌اش را می‌دید... پرسیدم ولی گاهی پرسیدن چیزی که به تو مربوط نیست بزرگ ترین اشتباه رندگی‌ات می‌شود.
- ایلول چیو تماشا می‌کنی؟!
ایلول: مگه نمی‌بینی؟!
ترسیدم اما ریسک‌کردن تنها استعدای بود که از آن لذت می‌بردم.
- من چیزی نمی‌بینم‌... تو چیو تماشا میکنی؟!
دستش را به طرف رودخانه نشانه گرفت جایی که فقط تاریک و تاریک بود.
ایلول: اونجا رو می‌بینی... اون دختر و پسر دارن قرار ازدواح میزارن ولی پسره می‌خواد بعد از امشب دختره ول کنه و بره... یا اونجا رو می‌بینی این مادر تازه پسرش از دست داده داره براش دعای آرامش می‌کنه... تو واقعا اینا رو نمی‌بینی یا جای دیگری هستی؟!
ای‌کاش می‌شد بگویم من نمی‌بینم تو مرا آگاه کن... تو همه چیز را برایم آشکار کن اما نه... جیزی نیست که من بتوانم ببینم.
- نه ایلول تو توهم زدی واقعا اونجا چیزی نیست.
ار حرفم پشیمان شدم ولی پشیمانی دیگر فایده‌ای نداشت.
- ایلول من واقعا متاسفم... .
ایلول: آیکان هیچی نگو... بزار تماشاشون کنم بقول تو توهمات مسخره رو!
- من من... .
نگذاشت حرفی بزنم و چه دردناک بود سکوت مرگ‌بارش.
شاید اصلا اشتباه بود آمدن به درباچه تایمز... بهتر است بگویم که این تفربح شبانه بدترین قرار این‌سال های تنهایی بود.
اگر می‌دانستم قهر کردنش‌ تا چند روز دیگر طول می‌کشد...قطعا همان‌جا با ب*و*سه‌ای ازش دلجویی می‌کردم و به این ناراحتی پایان می‌دادم و چه خوش خیال بودم که همه‌جیز همان‌جوری می‌شود که من می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #165
دوست داشتم حالا که خودش پیشنهاد این مکان را داده احساسم را اعتراف کنم اما با این چهره‌ی اخمو و در هم دیگر برایم فرصت اعتراف نگذاشت.

به جرات می‌توانم بگوییم اولین شبی است که با وجود اینکه ایلول در چند قدمی‌ام ایستاده... احساس می‌کنم تنهاترین مرد روی کره خاکی هستم.

سکوت چیزی بود که فقط بین ما فاصله را از بین می‌برد... نگاهش مثل قبل بود...سر و بی‌روح. شاید نگاهش حتی دریاچه‌های یخبندان هم ذوب کند و کوه آتشفشان در حال فوران هم انجماد کند... آری او از قبل هم سرد‌‌تر است.

بعد نگاهای بی پایان ایلول به دریاچه و بغضی که حالا داشت مرا واردار به التماسش می‌کرد تا بگویم... چی تو رو غمگین کرده اما شاید... .

ایلول به تمام تفکراتم پایان داد.

دستش را دور گردنم حلقه کرد و ب*و*سه‌ای روی لپم نشاند. ضربان قلبم داشت مثل بمبی که آماده‌ی منفجر شدن است می‌تپید.

ایلول: راستی بهت گفتم خیلی خوشتیپ شدی؟!

او چه می‌گوید و من چه می‌گویم؟!

دستم را حالا در موهایش فرو کردم... موهای کوتا اما حذاب او بدجور مرا هوایی کرده بود.

بعد از خنده و نگاهای دیوانه‌وار من به او تصمیم رفتن گرفتم.

هنوز به مقصد که همان هتل مخصوص دیوید بود نرسیده‌بودیم که ایلول با صدای گرفته‌ای گفت.

ایلول: آیکان کمکم کن!

تمام شد... تمام دلخوشیم به پایان رسید

حال ایلول خوب نبود باید هر چه سریعتر به بیمارستان می‌رفتیم.

سرش را به شیشه‌های ماشین تکیه داده‌بود.

دستش را گرفتم هر لحظه سر‌تر از قبل می‌شد به راستی که مادرم را از دست‌داده‌بودم پس اجازه نمیدهم... نه غیرممکن است که بگذارم این این را هم از من بگیری.

بعد رسیدن به بیمارستانی که اصلا از آن خوشم نمی‌آمد ایلول را بردند و من همان‌جا دور‌ترین جا به ایلولم باید منتظر می‌ماندم همانطور که باید تا برگشت خانوادم منتظر می‌ماندم و این‌بار برایم سخت‌نر یود زیرا این درد را با تمام وجود چشده‌بودم...انقدر دردش طاقت‌فرسا است که حاظر نیستم حتی به آن لحظات فکر کنم و ک‌بار دیکر در ذهنم تجسم کنم.

روی همان صندلی سبز رنگ کنار راهرو نشستم و پایم را بی هدف روی زمین می‌زدم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #166
هر دقیقه مثل سال‌های درد‌آوری می‌گذشت.
نگاهم به همان در بسته‌ای بود که داشت آرام آرام جانم را می‌گرفت و روحم را خراش می‌داد.
گذشت دو ساعت به همین سختی گذشت و من هنوز داشتم آن در را نگاه می‌کردم که ایلولم را بیرون بیاورند ولی مثل اینکه پشت آن‌در دنیا و جهانی غریبه با این بیرون است.
کاسه‌ی صبرم تمام شد...پاهای لرزونم را به سمت آن‌جا کشاندم تا نگذارم مثل قبل این دنیا جان عرزیانم را راحتی بگرد و مرا مجبور به تماشا کند... تا بگوید(( دیدی باختی... دیدی بازم نتونستی.))
اما نه اینبار نمی‌گذارم حتی نخ‌مویی از سر ایلول کم شود من دیگر سکوت نمی‌کنم و برای داشتنش می‌جنگم.
هنوز دستم به آن در نرسیده بود که در باز شد و ایلولم روی تختی آوردند...لحاف نازکی رویش بود ومن نتوانستم رنگ زیبای چشمانش را ببینم...پلک‌هایش بسته بود و سکوت تنها چیزی بود که آن‌لحظه نگرانی‌ام را به اوج می‌رساند.
نکاهی به دکترش کردم کسی که چشم دیدنش را نداشتم و حالا باید ازش خواهش می‌کردم که ایلولم را نجات دهد‌.
- دکتر چی شده؟! ایلول چرا بهوشه؟! جواب بده لعنتی!!!
دکتر: هنوزم همینقدر خودخواه و زورگویی و البته مغرور!!
- دکتر خواهش میکنم چی شده چرا چشمام بسته‌اس!!
دکتر: بالاخره این دختر تونست تو رو وادار کنه که خواهش کنی واژه‌ای که بعیده از دهنت بیرون بیاد.
دمای بدنم داشت بالا می‌رفت نه از حرف‌هایی که درباره‌ام میزد هرچند که دروغ هم نمی‌گفت...ایلول مرا وادار کرد که برایش از کسی که سرم را برایش خم نمی‌کردم خواهش کنم و آیا این اعتراف به عشق برایش کافی نیست؟!
دکتر: من هنوز چیزی رو نمیدونم و قراره به دیوید و نویان خبر بدم به من حرفی از شما نزده.
دستم را کلافه بین موهایم فرو کردم و سعی کردم حداقل برای ایلول کمی صبور باشم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #167
هر دقیقه مثل سال‌های درد‌آوری می‌گذشت.
نگاهم به همان در بسته‌ای بود که داشت آرام آرام جانم را می‌گرفت و روحم را خراش می‌داد.
گذشت دو ساعت به همین سختی گذشت و من هنوز داشتم آن در را نگاه می‌کردم که ایلولم را بیرون بیاورند ولی مثل اینکه پشت آن‌در دنیا و جهانی غریبه با این بیرون است.
کاسه‌ی صبرم تمام شد...پاهای لرزونم را به سمت آن‌جا کشاندم تا نگذارم مثل قبل این دنیا جان عرزیانم را راحتی بگرد و مرا مجبور به تماشا کند... تا بگوید(( دیدی باختی... دیدی بازم نتونستی.))
اما نه اینبار نمی‌گذارم حتی نخ‌مویی از سر ایلول کم شود من دیگر سکوت نمی‌کنم و برای داشتنش می‌جنگم.
هنوز دستم به آن در نرسیده بود که در باز شد و ایلولم روی تختی آوردند...لحاف نازکی رویش بود ومن نتوانستم رنگ زیبای چشمانش را ببینم...پلک‌هایش بسته بود و سکوت تنها چیزی بود که آن‌لحظه نگرانی‌ام را به اوج می‌رساند.
نکاهی به دکترش کردم کسی که چشم دیدنش را نداشتم و حالا باید ازش خواهش می‌کردم که ایلولم را نجات دهد‌.
- دکتر چی شده؟! ایلول چرا بهوشه؟! جواب بده لعنتی!!!
دکتر: هنوزم همینقدر خودخواه و زورگویی و البته مغرور!!
- دکتر خواهش میکنم چی شده چرا چشمام بسته‌اس!!
دکتر: بالاخره این دختر تونست تو رو وادار کنه که خواهش کنی واژه‌ای که بعیده از دهنت بیرون بیاد.
دمای بدنم داشت بالا می‌رفت نه از حرف‌هایی که درباره‌ام میزد هرچند که دروغ هم نمی‌گفت...ایلول مرا وادار کرد که برایش از کسی که سرم را برایش خم نمی‌کردم خواهش کنم و آیا این اعتراف به عشق برایش کافی نیست؟!
دکتر: من هنوز چیزی رو نمیدونم و قراره به دیوید و نویان خبر بدم به من حرفی از شما نزده.
دستم را کلافه بین موهایم فرو کردم و سعی کردم حداقل برای ایلول کمی صبور باشم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #168
دکتر: باید هنوز خیلی درد بکشی تا بفهمی زندگی کردن یعنی چی!!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم یعنی چی؟!
مگر قرار است چقدر دیگر سختی رو تحمل کنم تا کمی مزه خوشبختی را بچشم.
روی صندلی کنار تخت ایلول نشستم و به صورت معصومش خیره شدم.
- عزیزکم کاش دیشب قبول نکرده‌بودم تا اینجوری نشه.
کمی بعد دیوید و نویان وارد اتاق شدند...نویان یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد و بعد هم داد زد.
نویان: چکارش کردی؟! جواب بده عوضی؟!
با صدای دیوید...نویان یقه‌ام را آزاد کرد.
دیوید: گمشو بیرون نویان.
نویان پوفی کشید و از اتاق خارج شد.
دیوید: شاید حق با تو بود ایکان ایلول فرق کرده شاید اصلا فرستادن او به این ماموریت یک اشتباه محض ‌است... باید خودت تنهایی این پروژه رو به اتمام برسونی.
حتی با اینکه ایلول روی این تخت بی جان خوابیده باز هم به فکر پروژه است... یعنی انقدر این پروژه براش مهمه که چشمش رو روی همه تلاش و زحمت هایی که ایلول حتی شب هایی که من هم با پتوی گرم و نرمم در حال دیدن رویا بودم بسته‌است.
در سکوت به ایلول خیره شدم... ایلول حتی اگر روزی به خونم تشنه باشی من هیچ‌وقت به حسی که برای اولین بار یه زنی غیر از مادرم دارم خیانت نمی‌کنم...حتی...حتی اگر در ازای آن باید جانم را فدا کنم و برای همیشه با این دنیای که دلخوشی ازش ندارم خدافظی کنم و او هم لبخند بزند و بگوید((باز هم باختی...من همیشه برندم)).
من قلبم را به تو دادم و حالا اگر پشیمان هم باشم این قلبم هست که تصمیم‌گیرنده این بازی است نه عقلم.
بر خلاف همیشه از اینکه قلبم قدرت تصمیم‌گیری رو از من گرفت...خوشحالم!!!
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #169
دیوید تمام چیزی که از آن می‌ترسیدم را به زبان آوردند و چه بی‌رحمانه حرص و طمع چشمانش را کور کرده‌است.
دیوید: باید یاد بگیری مهره‌ای که سوخته‌اس فایده نداره و باید از شرش خلاص شی.
دستم را مشت کردم و چشمانم را روهم فشار دادم...دمای بدنم داشت بالا می‌رفت و نزدیک بود از بیماری که داشتم بویی ببرد.
دیوید: آیکان بعد از اینکه ایلول بهوش اومد اونو ببر و باهاش وقت بگذرون بعدم بفرستش بره ایتالیا.
- ایتالیا؟!
دیوید: حیفه که ازش استفاده نکنم می‌خوام بفرستمش پیش یک دوست قدیمی!!
- پس این وسط کارش چی؟!
دیوید: اون یه جورایی بهترین دوسته.‌‌.. می‌خوام داخل شرکتش کار کنه تا بتونه زندگش رو ادامه بده خدارو چه دیدی شاید تونست تشکیل خانواده بده... اگر هم مثل همیشه عرضه داشته باشه... می‌تونه دوتا شغل داشته باشه...غیر از کارمند اون شرکت...بادیگارد یا شایدم آدم دانیکا بشه... زندگی می‌چرخه میدونی از اولم هدفم ایلول بود اون در هر صورت به این ماموریت فرستاده می‌شد اما حالا باید بهت اعتماد کنم.
سرم را تکان دادم... چه داشتم که بگویم او فکر هر جایی را کرده و فقط منتظر مطرح کردنش هست...آیا من چاره‌ای داشتم؟! هر چند که رفتن ایلول به ایتالیا غیر ممکن هست حتی بگو غید این همه تلاشی که برای این پروژه‌ای که هنوز شروع نشده با خودش دردسرهای زیاده آورده بزنم.
دیوید از سکوت من استفاده کرد و لبخند مسخره‌ای زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
دیوید: صبح فردا آماده باش که بعد از فرستادن ایلول باید زود‌تر لین پروژه رو شروع کنی تا همین جا هم وقت زیادی توسط ایلول از دست دادیم با اینحال لطف می‌کنم و شاید از دانیکا درخواست کردم ایلول رو هم جزئ گروه C M P
قرار بده.
به طرف دیوید برگشتم و با تعجب هیره‌لش شدم.
دیوید: C M P بزرگ‌ترین تیم آدم کش دانیکاست!!!
از اینکه ایلول در آینده یک قاتل بی‌رحم شود دلم زیر و رو شد ترس عحیبی در وجودم سر‌چشمه گرفت.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #170
دیوید از اتاق خارج شد و مرا همان‌جا بین این عذاب‌وجدان تنها گذاشت.
صبح شده‌بود و کم کم داشت خوابم می‌گرفت که ایلول دستش را روی دستم گذاشت و اروم لب زد.
- ای‌کاش هیچ‌وقت نمیدیدمت!!!
این حرفش چه معنایی داشت من خودم را به خیالی زدم و همنجور که سرم روی تخت بود بابت سلامتی‌اش خدا را شکر کردم.
بعد کمی سرم را بلند کردم و با چشمانی که خیس اشک بود روبه‌روشدم.
- ایلول.
- هیچی نگو بزار نگات کنم!!
روزگار چه بر سر ما دوتا آورده‌بود که این‌چنین سخن می‌گویم؟!
مگر زندگی خندین‌های از ته دل نیست مگر زندگی همین شوخی‌های بی‌مزه نیست؟! پس چرا فقط در نگاهمان حسرت و درد موج می‌زند... چرا بعد این همه سختی نتوانستیم کمی بیشتر بخندیم؟!
بعد از مرخص شدن ایلول به سمت یک رستوران حرکت کردم.
چیزی سفارش نداد من هم اصرار نکردم هرچند که خودم را هم با یک شیر‌نسکافه هوشیار کردم و میل به چیزی نداشتم.
ایلول نگاهم کرد و به سختی لبخند پر‌دردی زد و گفت.
- آیکان ببخشید نمی‌خواستم اون شب خراب بشه!!
- نه...نه اصلا چنین چیزی نشد مهم اینکه الان تو خوبی! درسته؟!
در جواب فقط لبخند خشک و خالی زد که به سختی جلوی ریزش اشک‌هایم گرفتم.
- برنامت‌چیه؟! پارتنر نداری؟!
- نه!
به وضوح فهمیدم که از لحن سرد من جا خورد و من نمی‌خواستم ذره‌ای باعث ناراحتی‌لش بشم!
- تو برنامت چیه؟! نمی‌خوای بری پیش مادرت... .
حرفم را قطع کرد و در چشمانم خیره شد.
- اسم اون زن را مادر نزار که حسابی بیزارم ازش!!
چیزی درمورد مادرش دیگر مطرح نکردم تا کمتر فکرش را درگیر کنم!
- آیکان!
-جانم.
- می‌خوام چیزی بهت بگم!
مشتاقانه نگاهش کردم و با تکان دادن سرم گفتم...منتطرم!!
- می‌خوام هر چی شد‌... بد یا خوب کنار هم باشیم و شاید یه روزی تونستیم از یک نگاه دید به این رابطه نگاه کنیم!!
- دید دیگه؟! منظورت جیه؟!
- خب شاید غیر از دو دوست دفادار به هم تونستیم زوج خوبی باشیم!!
از حرفش غیر از تعحب... کمی خنده‌ام هم گرفته‌بود.
- ایلول اخه اینجوری میگن؟!
- پس... .
- من هیچ وقت ندیدم که اینطوری از کسی خلستگاری کنن... حداقل زانو نمی‌زدی می‌تونستی حلقه‌ای چیزی بگیری!!
خنده ای کرد از همون خنده‌هایی که نصف یا شایدم تمام وجودم را می‌سوزاند... من چرا باید اون پروژه رو بدست بگیرم؟!
بعد از آن خنده‌های دلبرش نگاهم کرد.
- می‌دونستی خیلی پرویی!!
- عه تازه فهمیدی؟!
دوباره صدای خنده‌اش بالا رفت که چند میز کنار به ما خیره‌شدند و احتمالا فکر می‌کردند که چه زوج خوبی هستیم که اینگونه می‌خندیم ولی آن‌ها نمی‌دانستند که شاید پشت این خند‌ها شب‌هایی باشد که تا صبح گریه امانمان را بریده‌بود شاید گریه‌هایی باشد که از مرگ هم دردناک‌تر باشد... وفقط خدا می‌داند که قرار است چند بار دیگر بمیریم تا... فقط کمی از ته دل بخندیم.
حالا که حسابی خندیده‌بودیم باهم پاستایی سفارش دادیم و دوباره نگاهمان در هم طلاقی شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا