• توجه توجه!:

    جهت ثبت آثار خود فرم زیر را پر کنید:

    فرم درخواست تایید رمان و داستان

  • قابل توجه نویسندگان:

     

    انجمن پاتوق رمان کاملا قوانین خود را بر اساس قوانین و عرف جمهوری اسلامی ایران نگاشته است!

    لذا هرگونه مواردی که برخلاف قوانین باشد از سایت حذف شده و با کاربر فوق برخورد خواهد شد.

     

    جهت دسترسی به امکانات و آموزشات جهت ثبت اثر به تاپیک زیر مراجعه کنید:

     

    [ نکات مهم بخش درحال تایپ ]

رمان

پارمیس

80
پسندها
30
امتیاز
مدیریت تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
61
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
🔷 کد اثر: 135 🔷
عنوان: سرخ‌رو
نویسنده: فاطمه‌آ فاطمه آ فاطمه آ
ژانر: عاشقانه؛ اجتماعی
ناظر: سین طآء سین طآء
خلاصه:

آیلا دختری آرام و ساکت که از خانواده‌اش رانده شده است... امّا همه‌چیز همینجا تمام نمی‌شود او نجات پیدا می‌کند به دست یک فرشته‌ای که... .


*رمان اختصاصی انجمن پاتوق رمان می‌باشد*
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:
دسته : رمان

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #2
دست‌هایم می‌لرزید؛ پشت سر هم نام خدا را زیر ل*ب صدا می‌زدم، در دلم آشوب بزرگی به پا بود؛ خدایا خودت کمکم کن.
پس چرا نمی‌آمد؛ نکند... نکند داشت مسخره‌ام می‌کرد؟ آخ که حاج‌بابا گردنم را می‌زند. آیلا آخر این چه غلطی بود کردی؛ حالا چه خاکی به سرم بکنم.
ده دقیقه خودم را علاف آن پسر مشنگ کرده بودم؛ یهو با دیدنش دو پا داشتم دو پای دیگر قرض کردم و دوییدم، وقتی به آن پسرک احمق رسیدم با عصبانیت گفتم:
- عکس‌هام رو بده تا پولت را بدم.
- آ آ دستت رو غلاف کن بچه‌جون؛ اول پول خانمی!
از لحنش چندشم شده بود؛ زودی پول‌هایم را از کیفم بیرون آوردم و نشونش دادم:
- دیدی حالا عکس‌هام رو بده.
- چشم بانوی‌من دیگه چیزی نمی‌خوای؟
چی مرا مسخره می‌کرد.
- باشه خودت خواستی خداحافظ.
با ضربان بالای صد به راه افتادم؛ حالم دست خودم نبود؛ با این کارم زودی به دنبالم آمد؛ با شنیدن صدایش سرجایم ایستادم.
- بده خوشگله بیا اینم عکست!
با نفرت نگاهش کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
فاطمه آ

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #3
عکس‌ها را از او گرفتم؛ پول را بهش دادم؛ زودی از اویی که یک پسر بی‌ادب و بد دهان بود، فاصله گرفتم آخ مائده خدا لعنتت کند؛ با این مهمانی رفتنمان؛ خیر سرم یک شب می‌خواستم تولد بروم! اونم با چه کسی با مائده خانمی که زبانش یک متر است.
این پسر عوضی هم در آن مهمانی بود؛ منم به جانه مائده افتاده بودم که بیا بریم بیا تا حاج بابام چیزی نفهمه و گرنه تکه بزرگم گوشم بود؛ همین‌قدر ازادی که برای کتاب خواندن به کتابخانه می‌رفتم را از دست می‌دادم. که از قضا این پسرکِ احمق که نامش سعید بود؛ حرف‌هایمان را شنید و از من عکس گرفت؛ تازه منی که لباسم از همه پوشیده‌تر بود؛ ولی حاج‌بابایم مگر می‌فهمد این چیزها چیست.
بله داشتم می‌گفتم مرا تعقیب کرد تا به آدرسم رسید؛ روز بعد که در حال رفتن به کتابخانه بودم مرا گیر آورد؛ ازم اخاذی کرد.
از صحبت کردن با خودم کنار کشیدم؛ خوشحال بودم که بالاخره عکس‌ها را گرفته‌ام... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #4
نزدیک درِ خانمان بودم؛ با آن همه پیاده‌روی هلاک شده بودم؛ تازه امروز مدرسه هم نرفته بودم؛ وقتی رسیدم در را با کلیدی که همرام بود باز کردم؛ حیاط را به کُندی طی کردم؛ دم در مادرم را دیدم؛ ملاقه به دست و عصبانی بود!
با دیدن کلافه‌گی مادرم قدم‌هایم را تُندتر کردم؛ مادرم مثل همیشه با تُندی گفت:
- کدوم گوری رفته بودی؛ امروز چرا مدرسه نبودی؟
با این حرفش پاهایم انگار به زمین میخ شدند به تته پته افتاده بودم؛ ولی زود روبه مادرم گفتم:
- حال... حالم بد بود؛ به درمونگاهی که دوتا کوچه بالاتر بود؛ رفته بودم.
چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
- نباید ما رو خبر می‌کردی؟
هه شما را؛ مگر شما غُصه‌ی مرا می‌خورین؟ همش مرا مسخره و سرکوب می‌کنین.
- چرا لالمونی گرفتی دختری خیر سر.
- ببخشید.
بس است دیگر از جانم چه می‌خواهید.
- باشه؛ بیا کمکم کن یک چیزی درست کنیم؛ امشب می‌خواد برات خواستگار بیاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #5
چی؛ هنگ بودم! مادرم داخل خانه رفت؛ من هم همچون آدم‌های مُنگول پشت سرش رفتم؛ الان مادرم چه گفت؟ گفت امشب برای من خواستگار می‌آید؟
زودی داخل خانه رفتم؛ به سوی آشپزخانه رفتم؛ مادرم در حال آشپزی بود.
با یک صدای خیلی ضعیف و آرام روبه مادرم گفتم:
- مامان قضیه خواستگار امشب چیه؟
رویش را طرفم کرد و گفت:
- چیه حتماً باید قضیه داشته باشه؛ مثل همه‌ی دخترها برات خواستگار میاد؛ الانم نمی‌خواد غذا درست کنی، برو به خودت برس.
آخ که من قلبم یک روز از کار می‌افتد.
هه با این که گفته بودم مریض بودم و درمانگاه بودم، فقط یکم اولش جوش می‌خورند؛ ادامه‌ش مهم نیست، حالمم مهم نیست اصلاً در کُل خودم مهم نیستم؛ حالا هم باید بروم، برای خواستگاری امشب که معلوم نیست چه نرِ خری را برایم در نظر گرفتند آماده شوم. زودی به اتاقم رفتم؛ یک اتاق ۱۰ متری که یک پنجره‌ی کوچک داشت؛ که از قضا همیشه باید پنجره‌ام را باز می‌گذاشتم؛ و گرنه خفه می‌شدم از بس تنگ و کوچک بود.
لباس‌هایم را عوض کردم دست و صورتم را شستم؛ بعد از خشک کردن دست و صورتم، از اتاقم بیرون آمدم و از پله‌ها پایین رفتم؛ بوی غذا می‌آمد انقدر گرسنه‌ام بود که قدم‌هایم را تُندتر کردم؛ وقتی به آشپزخانه رسیدم؛ حاج‌بابا و برادرم و خواهرِ بزرگم که دانشگاه می‌رفت ، رسیده بودند همه با انزجار نگاهم کردند؛ یک لحظه به مغزم خطور کرد که آیا من عضوی از این خانواده هستم؟... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #6
یک صندلی را کشیدم، رویش نشستم؛ ساکت و آرام غذایم را خوردم؛ امیر برادرم که تا آخر ساکت بود حالا چاک دهانش را باز کرد.
-مثل اینکه برای خانوم آیلا خاستگار می‌خواد بیاد.
با صدای کِل زدن آیناز، بهش نگاه کردم؛ گلویم پُر از بغض شد؛ الان است که چشم‌هایم ببارد .
حاج‌بابا اَخم کرد؛ دست‌هایش را کوبید روی میز و گفت:
-بس کنید؛ مگه بچه‌‌اید.
تعجب کردم حاج‌بابا و حمایت! هرچه کوچک ولی همین بس است، حاج‌بابا با اخم از روی میز بلند شد. آیناز اَخم کرده روبه من توپید:
-احمق، تو باعث شدی حاج‌بابا به ما ناسزا بگه ان‌شاءلل... امشب اونی که میاد خواستگاریت انقدر دور ببرتت که این ورا پیدا نشی.
امیر با کنایه گفت:
-ان‌شاءلل... .
درباره‌ام چه فکر می‌کردند؛ من امشب به هیچ‌کس بله نمی‌دادم ولی با این حرف‌هایشان تا اعماق قلبم را سوزانده بودند؛ از روی میز بلند شدم، مادرم هم اَخم داشت، ولی چیزی نمی‌گفت، با یک «دستتان درد نکنه» به اتاقم رفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #7
بگذار بمیرند؛ اصلاً... اصلاً چه میشد به آن آدمی که امشب به خاستگاری‌ام آمده، جواب بله بدهم؛ نه‌نه همچین فکری مزخرف است؛ اصلاً این آدم کیست؟ چگونه کسی را که نمی‌شناسم با آن زندگی کنم!
خوشبحال مائده که ماهی یک بار دوست‌پسر عوض می‌کرد... آن‌وقت من؛ هه!
***
آمده بودند، من لباس پوشیده و مرتب، البته به انتخاب مادرم؛ من همچون رباتی در دست‌هایشان بودم؛
در آشپزخانه منتظر بودم که برای چای صدایم بزنند؛ آخه من یک دختر ۱۶ ساله را چه به یک سینی ۲۰ استکان پایدار؛ برایم سنگین بود؛ آخه من خیلی ضعیف و شکننده بودم؛ می‌ترسیدم گَند بزنم آن‌وقت کارم با حاج‌بابا و مادرم ساخته بود.
با صدای مادرم که با خوشرویی مصنوعی مرا صدا میزد به خودم آمدم.
_عزیزِدلم؛ دخترم آیلاجان چایی رو بیار گلم.
توی دلم پوزخندی زدم؛ سینی را با احتیاط بلند کردم؛ مواظب بودم که سرپا نشوم؛ داخل پذیرایی رفتم؛ آدم‌های زیادی بودند نمی‌دانستم کدام داماد است! زودی دست به کار شدم، از حاج‌بابایم شروع کردم با شنیدن صدای یک زن که می‌گفت:
_چه عروس خوشگلی.
هول شده بودم امّا بر خودم تسلط پیدا کردم؛ با چایی همه را از نظر گذراندم؛ نمی‌دانستم داماد کدام است؛ همه سنشان ۴۰ یا ۵۰ می‌خورد؛ فقط یک نفر که چهارشونه؛ هیکلی و قد بلند با موهای مشکیِ بالا زده؛ بهش می‌خورد که ۳۳ یا ۳۴ سال داشته‌ باشد و با یک لبخند مهربان نگاهم می‌کرد ولی این هم نبود منه ۱۶ ساله را چه به مرد ۳۴ ساله... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #8
خدا را شکر کردم که داماد نیامد؛ حتماً راضی نبود، ته دلم یک روشنایی حس کردم؛ امّا با حرف همان زنی که قربان صدقه‌ام رفت حس کردم قلبم نمی‌زند!
- آقای محسنی دیگه دخترتون با آقاداماد برن حرف‌هاشونم بزنند.
- بله‌بله دخترم آیلاجان بلند شو.
ها داماد کجا بود؛ شوکه بلند شدم وقتی که همان مرد ۳۴ ساله بلند شد شوکه‌تر شدم؛ با صدای مادرم که گفت:
- آیلاجان آقا رو معطل نکن زود باش.
به راه افتادم. همان جایی که اندازه‌ی یک دخمه بود؛ آخ چرا چشم‌هایم آب افتاده بود؛ ناراحت بودم آخه او با این هیکلِ اندازه‌ی گوریل را چه به من؛ وقتی وارد اتاق شدیم؛ کنار تختم وایستادم او هم داخل اتاقم امد؛ در اتاق را بست؛ با این کارش دروغ چرا ترسیدم آن هم خیلی.
با صدای بم و قشنگی، که شنیدم سرم را بالا آوردم و محو آن صورت مردانه با آن تیپ و قد شدم.
- سلام ایلاجان.
از اینکه اسمم را این گونه صدا کرده بود شوکه شده بودم؛ با صدایی که اصلاً فکر نمی‌کردم بشنود گفتم:
- سلام.
جلوتر آمد و روی تختم نشست؛ با آن صدای جیرجیری که از تختم آمد از خجالت آب شدم؛ دستش را بر روی تخت کوبید و گفت:
- بیا اینجا بشین عزیزم.
چی گفت؟ عزیزم؛ بشینم کنارش؛ نشینم. چه به قول مائده اُمل می‌شوم؛ زودی بر روی تخت نشستم حس کردم صورتم همرنگ گوجه فرنگی شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #9
- آیلاخانوم خوب به حرف‌هام گوش کن و به من نگاه کن.
با خجالت نگاهش کردم؛ با یک لبخند بسیار مهربان نگاهم می‌کرد.
- اول من خودم رو معرفی می‌کنم بعدش شما.
من کیانمهرعلوی هستم؛ کارخونه‌ی نخ و پارچه دارم؛ ۳۳ سالمه؛ می‌دونم الان توی دلت چی میگی؛ ولی من هم راضی از ازدواج با شما نبودم؛ با اصرار مادرم اومدم نه که فکر کنی در سطح من نیستی نه؛ اینکه من ۳۳سال سن دارم و تو ۱۶ یعنی ۱۲ سال اختلاف سنی و من عقایدی دارم که شاید نتونی تحملشون کنی؛ ولی از وقتی که شما رو دیدم یک حسی توی قلبم به وجود اومده؛ می‌خوام که قبول کنی و اینکه این رو بدون من از هیچی منعت نمی‌کنم؛ خوب حالا می‌تونی حرف‌هاتو بزنی.
با حرف‌هاش یک جوری شده بودم؛ حس می‌کردم دارم می‌لرزم فکر کنم متوجه شد؛ زودی جلو آمد یکه خورده به چهره‌ی نزدیک شده‌اش و دست‌هایی گرم و بزرگ که دست‌های کوچکم را در بر گرفته بود. زودی خواستم خودم را عقب بکشم؛ امّا نگذاشت با آن چشم‌های مهربان گفت:
- نلرز آیلاجان من هیچ کاری باهات ندارم؛ آروم باش به من نگاه کن سرت رو پایین ننداز!
- ممنون ی... یک... یکم عقب برید!
جان کَندم تا این حرف‌ها را بزنم؛ عقب نکشید؛ برعکس اَخم کرد جلو‌تر آمد و بغلم کرد؛ ضربان قلبم روی هزار بود؛ منی که تا حالا به غیر از آن مهمانی کذایی نرفته بودم؛ الان بغل یک مرد نامحرم بودم پشتم را دست می‌کشید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه آ

211
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/28
نوشته‌ها
54
مدال‌ها
3
  • #10
- چقدر لاغر و کوچولو؛ تمام تنت فکر نکنم ۴ کیلو گوشت داشته باشه.
سرخ شده در بغلش گم شده بودم؛ حس خوبی داشتم عقب کشید؛ با خنده‌ی آرامی نگاهم کرد؛ محو آن خنده شده بودم؛ با آن کت و شلوار مشکی؛ و این خنده‌ی فوق‌العاده جذاب، دیگر حواسم سر جایش نبود.
با صدایش حواسم سر جایش آمد.
- جوابت چیه آیلاجان؟
جواب چه بود ها! شاید محبت‌هایی که ندیدم با این مرد جبران شود بله چرا که نه؛ و فکر نکردم که چه اتفاق‌هایی، در پیش رو دارم و چه بلاهایی سر این مرد می‌آورم؛ صدایش زدم:
- اقای علوی؟
مهربان نگاهم کرد.
- اولاً جانم؛ بعد ؛قای علوی نه کیانمهر صدام کن راحت باش.
نمی‌دانم چرا زود باهام صمیمی شده بود؛ چقد خنگ بودم که فکر می‌کردم بار اول است مرا می‌بیند.
- بله آقای کیانمهر من موافقم.
برقی که در چشم‌هایش افتاده بود؛ خنده‌ای که بر لبانش بود نشانه‌ی خوبی بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا