پارت_7
****
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم؛
اه اگه گذاشتن آدم یکم بخوابه؛ گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم
به صفحه اش نگاه کردم که اسم بُز قشنگم رو نشون میداد؛ آیکون سبز رو لمس کردم
با صدای گرفتهای جواب دادم:
_تو خواب نداری اول صبح مزاحم مردم میشی؟
_علیک سلام.
_سلام.
_از کی انقدر مؤدب شدی گاوِ من؟
_بُز خانم این موقعه زنگ زدی انتظار ادب هم داری؟
_بده بیدارت کردم که خواب نمونی؟
_اره بد کردی نزاشتی از خوابم لذت ببرم.
_گاو نکنه یادت رفته امروز کلاس داریم؟
_زهرا شوخیت گرفته اول صبحی؟چه کلاسی اخه؛ کلاس هامون از شنبه شروع میشه.
_طهورا درکت میکنم تازه بیدار شدی مغزت تعطیلِ.
_گامشو زهرا مسخره میکنی؟
یهو با صدای جیغ مانندی گفت:
_گاو! امروز شنبه اس و تو فقط نیم ساعت وقت داری آماده بشی.
یهو مغزم شروع به پردازش کرد؛ برای اطمینان بیشتر یه نگاه به تقویم گوشیم انداختم دیدم واقعا امروز شنبه اس؛
خدای من امروز کلاس داریم اونم با استاد یاسینیِ وقت شناس؛ تند تند با زهرا خداحافظی کردم.
_زهرا سر کوچه میبینمت خداحافظ.
_ط.
نزاشتم حرفشو کامل بزنه گوشیو تو روش قطع کردم؛ یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 7:35 و ما ساعت 8 کلاس داشتیم.
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا کارهای مربوطه رو انجام بدم؛ مسواک زدم و موهامو شونه کردم بعدش بالای سرم بستم؛
سمت کمد لباس هام رفتم یه ست مانتو شلوار مشکی انتخاب کردم بعد پوشیدن لباس
جلو آینه قدی اتاقم چادرم رو سر کردم کوله ام رو برداشتم و همونطور که از اتاق میزدم بیرون باصدای بلند با مادرم خداحافظی کردم.
_مامان من دارم میرم دانشگاه.
صدای مادرم از اشپزخونه میومد؛
_طهورا بیا صبحانه بخور اینجوری بری ضعف میکنی مادر.
_نه مامان دیرم میشه تو سلف دانشگاه با زهرا یه چیزی میخوریم.
_باشه مادر مراقب خودت باش؛ برو خدا به همراهت.
در حین پوشیدن کتونیم جوابشو دادم:
_چشم مامان جان ،خداحافظ.
_خداحافظ دخترم... .