• توجه توجه!:

    جهت ثبت آثار خود فرم زیر را پر کنید:

    فرم درخواست تایید رمان و داستان

  • قابل توجه نویسندگان:

     

    انجمن پاتوق رمان کاملا قوانین خود را بر اساس قوانین و عرف جمهوری اسلامی ایران نگاشته است!

    لذا هرگونه مواردی که برخلاف قوانین باشد از سایت حذف شده و با کاربر فوق برخورد خواهد شد.

     

    جهت دسترسی به امکانات و آموزشات جهت ثبت اثر به تاپیک زیر مراجعه کنید:

     

    [ نکات مهم بخش درحال تایپ ]

رمان

پارمیس

80
پسندها
30
امتیاز
مدیریت تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
61
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۲_۱۷۳۹۴۳.png

🔷 کد رمان: 132 🔷
نام رمان: مبتلایان
نام نویسنده:
سین طآء
سین طآء سین طآء
ژانر: طنز؛ عاشقانه؛ پلیسی
ناظر: ترنم واژه ها ترنم واژه ها ( ترنم اکبری )
منتقد اول: ترنم واژه ها ترنم واژه ها ( ترنم اکبری )
خلاصه:

باهم جنگیدیم؛ که در جنگ عشق پیروز شویم.
.
.
.
سرگرم درس و زندگیم بودم؛ یه روز اتفاقی دیدمش؛ همون لحظه دلم براش رفت امّا اون؛ حتی مال خودش هم نبود... .



سخن نویسنده: شخصیت‌های‌ رمان کاملا ساخته‌ی تخیل نویسنده‌است.

***
* این اثر اختصاصی انجمن پاتوق رمان می‌باشد.
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #2
مقدمه:
کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم¹
***
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم که یاد بدبختیم افتادم؛ امروز من و زهرا انتخاب واحد داریم.
از تخت بلند شدم و بعد مرتب کردن روتختیش
به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا کارهای مربوطه رو انجام بدم.
جلوی آینه موهام شونه می‌زدم که صدای زنگ خور گوشیم رو شنیدم، موهام با کش مو بستم و گوشیمو جواب دادم
- الو.
- الو و درد یک ساعته دارم زنگ میزنم چرا دیر جواب میدی؟
- زری حرص نخور پوستت چروک میشه.
زهرا: گامشو طهورا داشتی چه غلطی می‌کردی که دیر جواب منو میدی؟
- همون غلطی که تو داشتی می‌کردی.
زهرا: گاوی، گاو هم میمونی.
- از گاویه خودته عزیزم.
زهرا: طهورا!
- ها چیه وقتم و نگیر می‌خوام آماده بشم دیر میشه!
زهرا: کجا به سلامتی؟
- زهرا تو حالت خوبه؟
زهرا: اره عالیم تو خوبی؟
- اسکل یادت رفته امروز انتخاب واحد داریم؟!
زهرا: یا حضرت عباس خوبه یادم انداختی گاو!
- من نمی‌دونم کدوم بیماری میتونه بهت اعتماد کنه ،گمشو اماده شو.
زهرا: برات دارم طهورا خداحافظ!
- داشته باش، خداسعدی.
خدایا بازم شکرت با این رفیقی که دادی
مشغول آماده شده بودم که صدای مامان رو از بیرون اتاق شنیدم... .


¹شاملو
 
آخرین ویرایش:
امضا
شب مرا در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
- هر چقدر دلت می‌خواهد گریه‌کن؛
بین ما خواهد بود؛ خیسی چشمانت...

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #3
مامان: طهورا بیا صبحانه بخور دیرت نشه.
- اومدم مامان جان.
بعد از پوشیدن لباس‌های مناسب دانشگاه، کوله و چادرمو برداشتم سمت آشپزخونه رفتم.
- سلام مامان گلم؛ صبحت بخیر.
مامان سلام قشنگم صبح توهم بخیر؛ بشین تا برات چایی بریزم.
یک لقمه بزرگ پیچوندم و شروع کردم به خوردن؛ مامان چایی رو گذاشت جلوم و مشغول اشپزی شد. بعد از صرف صبحانه با مامان خداحافظی کردم، کتونی و چادرمو پوشیدم و خونه‌ رو به مقصد خونه زهرا ترک کردم.
خونه زهرا دو کوچه با ما فاصله داشت و پیاده می‌شد رفت. خب بزارید خودم و دوست صمیمیم زهرا رو بهتون معرفی کنم. من طهورا محسنی تک دختر علیرضا و زینب محسنی هستم؛ 20سالمه و دانشجوی پزشکی‌ام چون که بابا پزشکِ دوست داشت که من هم همون راه رو برم واسه همین منو زهرا توی یک رشته تحصیل می‌کنیم یعنی قلب و عروق البته بابا جراح مغز و اعصابِ اما منو زهرا به رشته قلب و عروق علاقه داشتیم. حالا نوبت می‌رسه به دوست صمیمیم زهرا موسوی 20 سالشه و همون‌طور که گفتم همکلاسی بندهٔ خوشگلِ(خودشیفته هم خودتونید!
از اونجایی که زهرا به شدت بدش میاد بهش بگم زری واسه همین این لقب رو بهش دادم؛ خانواده شون از پنج نفر تشکیل میشه پدرش آقا یوسف و مادرش صنم خانم برادرش علی و خواهر کیوتش سنا. آقا یوسف موسوی کارخونه داره و خلاصه خیلی خر پوله؛ صنم خانم هم سالن آرایشگاه داره‌.
منو زهرا بر خلاف خانواده هامون که آدم‌های معتقد و متدین نیستن چادر می‌پوشیم؛ البته خانواده‌ها زیاد از این وضع راضی نیستن ولی بازم چیزی نمیگن بلاخره رسیدم سر کوچه که زهرا رو دیدم.
زهرا:سلام گاو من!
- زریِ بُز لطفا مراعات کن تو کوچه‌ایم.
زهرا:مثلا الان تو خیلی مراعات کردی؟
- نخواستم احساس کنی باهات سردم خب؟!
زهرا: الان ازت تشکر کنم گاو خانم؟
- وای زهرا باز می‌خوای کلکل رو شروع کنی بیا بریم دانشگاه دیر شد.
زهرا: به بزرگی خودم می‌بخشمت بریم گاو جون.
زیر لب یه فحشی به زهرا دادم و سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #4
کم کم داشتیم به ایستگاه اتوبوس می‌رسیدیم؛
زهرا سرش توی گوشیش بود منم به
ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودن نگاه می‌کردم؛
که برگشتم به خاطرات دوسال پیش؛ اون موقعه تازه گواهی نامه گرفته بودیم؛
باباهامون به این مناسبت برامون ماشین مورد علاقه مون که 206 مشکی بود؛ خریدن.
اون روز منو زهرا با دیدن ماشین انقدر خوشحال شدیم که از ذوق زیاد وسط کوچه پریدیم بغل باباهامون و ازشون تشکر کردیم؛
بعد از اینکه بغل کردن ما تموم شد یاد ماشین افتادیم ،زهرا زرنگی کرد و پشت فرمون جا گرفت
منم اجباراً صندلی کمک راننده نشستم؛
بعد از بستن کمربندهامون زهرا استار زد و فرمون سفت چسبید؛
که با دیدن این حالتش خنده‌ام گرفت؛
زهرا بدون نگاه کردن به دنده اون رو عوض کرد؛ یه صدایی داد که توجهی نکردم زهرا با ذوق برگشت سمتم گفت:
_آماده‌ای بریم؟
_اره بریم.
به محض اینکه زهرا پاشو گذاشت رو پدال گاز ماشین سمت عقب برگشت و به ماشین پشتی برخورد کرد
منو زهرا تو شوک بودیم و گیج به هم نگاه می‌کردیم که زهرا پیاده شد؛
منم پشت سرش پیاده شدم؛ یه نگاه به ماشین انداختم خداروشکر ضربه زیاد جدی نبود.
برگشتم سمت زهرا
_من برم ماشین رو پارک کنم.
_باشه فقط عجله کن تا کسی ندیده.
_حله.
سوار ماشین شدم یه نگاه به دنده انداختم
که دیدم زهرا دنده عقب رفته بود! یه نفس عمیق کشیدم دنده رو به یک انداختم؛
پای چپمو اروم از رو کلاچ برداشتم
و پای راستمو گذاشتم رو پدال گاز ،با آرامش ماشین رو پارک کردم؛
نفس راحتی کشیدم ، خواستم پیاده بشم که زهرا اومد سمتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #5
پارت_4

شیشه رو آوردم پایین؛
_چیه زهرا؟
_میگم طهورا یکم دنده عقب بیا که ماشین صاف بشه تو پارک.
_مطمعنی؟
_اره.
دوباره خواستم دنده عقب برم که چشمتون روز بد نبینه دیدم یکی از دور داره میاد پامو با قدرت گذاشتم رو پدال گاز؛
و ماشین پشتی که ماشین پدر بنده‌اس رو مورد عنایت قرار دادم؛
از ماشین پیاده شدم رفتم پیش زهرا و به دسته گلمون نگاه می‌کردیم.
_میگم زهرا خیلی بد شده نه؟
_نه عشقم چیزی نیست ببین فقط سپر جلوش اومده پایین به یه مو بنده ماشین خودمون هم یکمی فقط یکمی رفته تو که درش میاریم.
از اون روز به بعد دیگه ماشین ندادن دستمون
البته نه به خاطر سلامتی خودمون
به خاطر سلامت جانی و مالی مردم و ماشین‌های دیگه و این گونه شد که ما مجبور شدیم با اتوبوس بریم و بیایم.
با یاد آوری این خاطره‌ها خندیدم که زهرا نگاهم کرد و گفت:
_بسلامتی دیوونه شدی؟
_نه یاد دوسال پیش افتادم؛ با گفتن این جمله زهرا زد زیر خنده.
_وای طهورا هنوز که هنوزِ یادش میوفتم پهن زمین میشم.
_من بابام هروقت یادش میوفته برمیگرده میگه
تو اون کوفتی بهت نگفتن باید چیکار کنی.
_اشکال نداره میگذره.
_اره میگذره خب تو راست میگی فیلسوف،دانا؛ مجبوریم هر روز با اتوبوس بریم و برگردیم؛
گاهیم دیر میرسیم و اَنگ بی انضباط بهمون میزنن اینم میگذره نه؟
_خب حالا عصبی نشو بخند گاوِ من؛ میدونی عاشق خنده هاتم.
_اره سرم شیره بمال.
_شیره چرا؟ حیف شکر گِل میمالم.
_حیف به ایستگاه اتوبوس رسیدیم والا از خجالتت درمی‌اومدم.
_باشه بعدا.
اتوبوس اومد و ما سوار شدیم به مقصد دانشگاه و شروع بدبختی‌های جدید؛ غافل از آینده‌ای که
در پیش و رو داریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #6
پارت_5

تا رسیدن به دانشگاه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد؛ تو فکر بودم که اتوبوس از حرکت ایستاد.
ایستگاه اتوبوس پیاده شدیم؛
با دو به سمت محوطه دانشگاه می‌رفتیم که با ایستادن یهویی خانمی که جلوی ما بودسه تایی خوردیم زمین؛
خلاصه نگم براتون که صاف شدیم.
{زهرا}
آخ!داغون شدم خدایا!
_آخه خواهرم چرا یهو توقف میکنی؛ داغونمون کردی.
همون‌طور که سرم پایین بود داشتم غر می‌زدم و وسایلم رو جمع می‌کردم که ارنج یکی رفت تو پهلوم برگشتم سمتش که دیدم طهوراس.
_چته طهورا پهلو رو سوراخ شد.
طهورا باز ساکت بود؛ داشت با اَبرو به روبه رو اشاره میکرد.
_طهورا با ماتحت خوردی زمین چرا مغزت دچار مشکل شده؟
یهو سرمو گرفت برگردوند سمت اون
خانمی که بهش خورده بودیم؛ نگاهم که بهش خورد با بغض گفت:
_من معذرت میخوام باعث شدم بیوفتین.
عسیسم! چقدر مظلومانه(تو قلبم گفتم پرو نشه یوقت)؛ طهورا بلند شد دست اونم گرفت و بلند کرد
_اهم اهم طهورا منو نمی‌بینی کور شدی؟چرا دست منو نمی‌گیری بلندشم.
طهورا اومد سمت اروم تو گوشم گفت:
_زشته زهرا یکم ببند اون دهنتو هیچی نمیشه.
دستمو گرفت بلند شدم؛ وسایلم و جمع کرده بودم برگشتم سمت دخترِ.
_اسمت چیه؟
دخترِ اول نگاهمون کرد بعد گفت:
_اسم من راضیه‌اس.
_منم زهرام.
به طهورا اشاره کردم و گفتم :
_اینم طهوراس... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #7
پارت_6

{طهورا}
_راضیه جان اولین باره اینجا میبینمت.
با خجالت نگاهم کرد گفت:
_بله ترم اولی هستم.
زهرا با ذوق برگشت بهش گفت:
_عخی کوچولو.
به زهرا اخم کردم که با جمله بعدی بیشتر تر زد.
_عه چیزه خوش اومدی عزیزم خونه خودته.
منو راضیه زدیم زیر خنده؛
_زهرا عزیزم ولش کن نمیخواد تو خوش آمد بگی.
_خب حالا انگار تو سوتی نمیدی؛ بلاخره یه جا گیرت میندازم.
_باشه؛ بچه‌ها بریم واسه انتخاب واحد.
همراه بچه‌ها سمت دفتری که انتخاب واحد انجام میدن رفتیم و یکی یکی کارهامون رو انجام دادیم؛
رفتیم سمت سلف دانشگاه؛پشت یه میز سه نفره نشستیم؛ زهرا هم رفت که سفارش بده هر سه شیرکاکائو سفارش دادیم.
به راضیه نگاه می‌کردم؛ دختر آروم و خجالتی بود و خیلی کم حرف میزد برعکس منو زهرا که شوخ و کل‌کلی هستیم.
متوجه نگاهم شد که سرشو گرفت بالا یه لبخند بهم زد که تصمیم گرفتم باهاش دوست بشیم.
برگشتم سمت زهرا؛
_زهرا نظرت چیه دوستیمون سه نفره بشه؟
زهرا همونطور که سرش تو گوشی بود جوابمو داد؛
_حالا کو نفر سوم؟
زدم پس کله اش؛
_اینا جلوت نشسته خنگ خانم.
_عه راضیه جونم رو میگی؛ حله.
دوتایی دستمون رو سمت راضیه گرفتیم که بنده خدا تعجب کرد؛ باهم گفتیم:
_دوستیم؟
راضیه اول مکث کرد بعد با دوتامون دست داد و گفت:
_ دوستیم.
و از اونجا بود که دوستی سرنوشت‌ساز ما سه تا شروع شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #8
پارت_7
****

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم؛
اه اگه گذاشتن آدم یکم بخوابه؛ گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم
به صفحه اش نگاه کردم که اسم بُز قشنگم رو نشون میداد؛ آیکون سبز رو لمس کردم
با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
_تو خواب نداری اول صبح مزاحم مردم میشی؟
_علیک سلام‌.
_سلام.
_از کی انقدر مؤدب شدی گاوِ من؟
_بُز خانم این موقعه زنگ زدی انتظار ادب هم داری؟
_بده بیدارت کردم که خواب نمونی؟
_اره بد کردی نزاشتی از خوابم لذت ببرم.
_گاو نکنه یادت رفته امروز کلاس داریم؟
_زهرا شوخیت گرفته اول صبحی؟چه کلاسی اخه؛ کلاس هامون از شنبه شروع میشه.
_طهورا درکت میکنم تازه بیدار شدی مغزت تعطیلِ.
_گامشو زهرا مسخره میکنی؟
یهو با صدای جیغ مانندی گفت:
_گاو! امروز شنبه اس و تو فقط نیم ساعت وقت داری آماده بشی.
یهو مغزم شروع به پردازش کرد؛ برای اطمینان بیشتر یه نگاه به تقویم گوشیم انداختم دیدم واقعا امروز شنبه اس؛
خدای من امروز کلاس داریم اونم با استاد یاسینیِ وقت شناس؛ تند تند با زهرا خداحافظی کردم.
_زهرا سر کوچه می‌بینمت خداحافظ.
_ط.
نزاشتم حرفشو کامل بزنه گوشیو تو روش قطع کردم؛ یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 7:35 و ما ساعت 8 کلاس داشتیم.
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا کارهای مربوطه رو انجام بدم؛ مسواک زدم و موهامو شونه کردم بعدش بالای سرم بستم؛
سمت کمد لباس هام رفتم یه ست مانتو شلوار مشکی انتخاب کردم بعد پوشیدن لباس
جلو آینه قدی اتاقم چادرم رو سر کردم کوله ام رو برداشتم و همونطور که از اتاق میزدم بیرون باصدای بلند با مادرم خداحافظی کردم.
_مامان من دارم میرم دانشگاه.
صدای مادرم از اشپزخونه میومد؛
_طهورا بیا صبحانه بخور اینجوری بری ضعف میکنی مادر.
_نه مامان دیرم میشه تو سلف دانشگاه با زهرا یه چیزی می‌خوریم.
_باشه مادر مراقب خودت باش؛ برو خدا به همراهت.
در حین پوشیدن کتونیم جوابشو دادم:
_چشم مامان جان ،خداحافظ.
_خداحافظ دخترم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #9
پارت_8
از دور زهرا رو دیدم که هی به ساعتش نگاه میکنه؛ به قدم هام سرعت بخشیدم؛ با نفس نفس حواسش رو سمت خودم جلب کردم.
_سلام؛ میدونم دیر شده لطفا غُر نزن و اینکه راه بیفت بریم.
همینطور که شروع به قدم زدن کردیم غُر زدن_ هاش شروع شد.
_علیک سلام خانم؛ نه گلم نه عشقم کدوم غُر زدن اصلا چرا باید شاکی باشم بلکه باید بزنمت!
_وا زهرا حالا یه روز دیر بریم چرا داد میزنی؟
_عه دیر بریم جدی! میدونی امروز با کدوم استاد کلاس داریم خانم که انقدر راحت میگی چیزی نمیشه دیر بریم.
_اره خب میدونم با یاسینی داریم.
_زحمت کشیدی.
از اونجایی که دیرمون شده بود سوار تاکسی شدیم ؛ زهرا هم اعصاب نداشت ترجیح دادم ساکت بمونم.
دم در دانشگاه پیاده شدیم بعد از نشون دادن کارت ورودی به حراست وارد دانشگاه شدیم.
با عجله دنبال شماره کلاس می‌گشتیم که خداروشکر زود پیداش کردیم و وارد کلاس شدیم.
ردیف دوم نشستیم و منتظر اومدن استاد بودیم؛ که یکی اسممو صدا زد؛
برگشتم سمت صدا که متوجه شدم راضیه اس
_سلام خوبید.
زهرا زود تر از من جوابشو داد؛
_عه راضی خودمونه سلام.
_سلام راضیه جان خوبی.
_ممنون خوبم شما خوبید.
منو زری باهم گفتیم:
_خوبیم.
که راضیه خندید و گفت :
_چقدر شما بامزه اید.
_نظر لطف شماس ،حالا کجا نشستی بیا پیش ما بشین.
_پس برم کیفم رو بیارم و بیام.
همزمان با جا گرفتن راضیه کنار من استاد هم وارد کلاس شد؛ به احترامش بلند شدیم که گفت بشینیم.
استاد حرف های اولیه رو زد و تدریس رو شروع کرد؛ با توجه به حرف های استاد گوش می‌دادیم و نوت برداری می‌کردیم؛
نفهمیدیم کی وقت گذشت که با جملهٔ خسته نباشید استاد کلاس تموم شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سین طآء

403
پسندها
75
امتیاز
ویراستار+ناظر آزمایشی
ناظم انجمن
ویراستار
نگارگر انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
150
مدال‌ها
5
محل سکونت
عالم خیالی...
  • #10
پارت_9

{زهرا}
وقتی استاد از کلاس خارج شد برگشتم سمت دخترا و گفتم:
_دخترا بریم سلف خیلی ضعف کردم.
طهورا در حین جمع کردن وسایلش گفت:
_اره بریم منم صبح هیچی نخوردم.
راضیه:بریم
همراه دخترا به سمت سلف رفتیم.
طبق معمول من بخت برگشته رفتم سفارش بدم؛واسه سه تامون کیک شکلاتی و شیرکاکائو سفارش دادم و برگشتم پیش دخترا.
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم رو به دخترا گفتم:
_نظرتون چیه در مورد خودمون صحبت کنیم؟
طهورا:موافقم.
_راضیه نظرت تو چیه؟
راضیه:منم موافقم.
دستامو زدم بهم و گفتم:
_ خب خب اول از خودم شروع میکنم اهم اهم
من زهرا موسوی هستم؛ دانشجوی پزشکی ترم سوم؛ 20 سالمه یه برادر 15ساله و یه خواهر 9ساله دارم.
اعتقاداتم با خانواده ام زمین تا آسمون فرق داره ؛خیلی مهربون و مظلوم و خوشگلم؛
دیگه دارید با چشم خودتون می‌بیند؛
و میگن که چیزی که عیان است چه حاجت به بیان
طهورا:میگم زهرا.
_جانم.
طهورا:احساس سنگینی نمیکنی؟
_چرا؟
طهورا:آخه تعداد هندونه های زیر بغلت خیلی رفت بالا؟
_خیلی چیزی طهورا.
طهورا فقط خندید و دیگه چیزی نگفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
38

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا