رمان

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔷 کد رمان: 132 🔷
نام رمان: مبتلآیان
نام نویسنده:
طهور 𝐌𝐢𝐬𝐬.𝐇𝐑𝐃𝐀𝐍
ژانر: عاشقانه؛ پلیسی؛ طنز
ناظر: neda aliari neda aliari
منتقد اول: ترنم واژه ها Miss.Akbari



InShot_20241103_220844587.jpg

خلاصه:

من همانی بودم
که عشق را بوسید و به کناری گذاشت!
من؛ خودم را؛ احساساتم را؛ جانم را؛ بخشیده بودم؛
که هر ثانیه از زندگی را
به انتظار مرگ نشسته باشم و با آغوش باز از آن استقبال کنم!
امّا... چه شد؟ در یک لحظه؛ در یک "نگاه"؛ همه چیز عوض شد؛ گویی دیگر خواستار چیزی جزء "او" نبودم!
نمی‌دانم چه شد؛ که باز هم قلبم؛ سازِ تپیدن برداشت و آهنگِ عشق را؛ از نو نواخت.
نمی‌دانم تلخ است یا شیرین؛ دردآور است یا درمان؛ فقط می‌دانستم که من؛ با تمام جان؛ "او" را می‌خواهم!
.

.

.
جان بستم به جانت یارا
بی‌خبر از بازی سرنوشت!
بیا؛
بیا و در گوشم زمزمه کن:
جانا؛ گناه نکرده‌ای که دل بستی!

***
سخن نویسنده: شخصیت‌های‌ رمان کاملا ساخته‌ی تخیل نویسنده‌ است.

***
* این اثر اختصاصی انجمن پاتوق رمان می‌باشد.
 

پیوست‌ها

  • Negar_۲۰۲۳۰۶۲۲_۱۷۳۹۴۳.png
    Negar_۲۰۲۳۰۶۲۲_۱۷۳۹۴۳.png
    1.5 مگابایت · بازدیدها: 66

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
کیستی که من؛
اینگونه با اعتماد
نام خود را با تو می‌گویم
کلید خانه‌ام را در دستت می گذارم
نان شادی‌هایم را با تو قسمت می‌کنم
کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟
کیستی که من جز او
نمی‌بینم و نمی‌یابم[1]!


[1] شاملو
 
آخرین ویرایش:
امضا
ماه بودی؛ در آسمان قلبم...

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #3
(طهورا)

با صدای آلارم گوشیم که هر پنج دقیقه رو مخم می‌رفت بی‌میل از خواب بیدار شدم؛ خواستم آلارم رو خاموش کنم که چشمم به یادداشتش خورد و یادِ کارهای امروز افتادم‌.
هوف!
حالا کی حوصله نداره بره انتخاب واحد انجام بده؟
آفرین؛ من!
به زور از تخت بلند شدم؛ و بعد از اینکه روتختی رو مرتب کردم؛ به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
بعد از انجام کارهای مربوطه؛ مشغول زدنِ ضدآفتاب شدم که چند ثانیه بعد؛ صدای زنگ خوردنِ گوشیم؛ به گوشم رسید.
دست‌هام رو از ضدآفتاب شستم و سمت پاتختی رفتم؛ گوشی رو برداشتم و یک نگاه به صفحه‌ش انداختم؛ اسم (بُز قشنگم)؛ روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
لبخندی زدم و آیکون سبز رو لمس کردم و گفتم:
- الو.
صدای طلبکارش؛ توی گوشی پخش شد و گوشم رو نوازش داد!
- الو و درد؛ یک ساعته دارم زنگ می‌زنم؛ چرا دیر جواب دادی؟
با تصورِ قیافه‌ی سُرخش؛ خنده‌ای کردم و در جوابش گفتم:
- زَری‌جون؛ عشقم؛ چرا حرص می‌خوری؛ نمیگی پوستت چروک میشه‌؟
می‌دونستم به خاطر گفتن (زری جون) بیشتر حرصی میشه؛ و خب؛ من هیچ فرصتی رو برای حرص دادنش از دست نمیدم!
با لحن حرصی گفت:
- گمشو طهورا؛ دقیقاً داشتی چه غلطی می‌کردی که دیر جواب من رو دادی؟
- همون غلطی که تو داشتی می‌کردی گُلم!
- حالا که فکر می‌کنم؛ می‌بینم صفت گاو واقعاً برازنده‌ی توئه!
با صدا خندیدم و گفتم:
- خب از بُزیِ خودته عزیزم!
با حرص؛ اسمم رو صدا زد!
نگاهی به ساعت انداختم؛ داشت دیرمون میشد؛ برای همین بیخیال حرص دادنش شدم و گفتم:
- زری؛ داره دیرمون میشه؛ برو آماده شو؛ بذار منم آماده بشم.
یک لحظه سکوت شد!
با گیجی گفت:
- مگه قرار بود جایی بریم؟
از این سؤالش؛ چشم‌هام گرد شد؛ واقعاً قاط زده یا چی؟
متعجب گفتم:
- زهرا حالت خوبه؟
خیلی عادی در جوابم گفت:
- اره عالیم تو خوبی؟
نه؛ مثل اینکه این دختر؛ واقعاً امروز یک چیزیش شده!... .
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #4
با حرص گفتم:
- اُسکل خانم؛ مگه یادت رفته که امروز قراره بریم انتخاب واحد کنیم!
دوباره چند ثانیه سکوت کرد!
صدای کوبیدن روی پیشونیش به گوشم رسید و فهمیدم که بله؛ خانم یادش رفته بود!
- یا خدا؛ یادم رفته بود؛ دستت درد کنه یادم انداختی گاوِ قشنگم؛ ان‌شاءلل... جبران کنم واست؛ الانم مزاحمم نشو؛ برم آماده شم!
با حرص گفتم:
- الان من مزاحم شدم یا تو؟
برای اینکه حرفش رو ماستمالی کنه؛ گفت:
- اِ عشقم؛ حالا ناراحت نشو؛ اگه هم شدی بعداً از دلت درمیارم؛ خداحافظ.
با تأسف سری تکون دادم و گفتم:
- باشه زهرا خانم؛ باشه؛ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و روی تخت پرتش کردم.
سرم رو به سمت آسمون که نه؛ به سمت سقف بلند کردم و با آه و ناله گفتم:
- خدایا دمت گرم؛ این رفیق بود به ما دادی؟
به سمت کمد لباس‌هام رفتم و مانتو و شلوارِ ستِ خاکستری رنگم رو بیرون کشیدم و مشغولِ پوشیدنشون شدم؛ جلوی آینه قدیِ اتاقم؛ مشغولِ بستنِ دکمه‌های مانتوم بودم که صدای مامان از بیرون اتاقم به گوشم رسید.
- طهورا مامان؛ بیا صبحانه بخور.
صدام رو بلند کردم و جوابش رو دادم.
- چشم مامان‌ جان؛ الان میام.
مقنعه‌ی مشکی رنگمم سر کردم و به سمتِ کمدِ کیف‌هام رفتم و کوله‌م رو برداشتم؛ وسایل مورد نیازم رو داخل کوله‌ جا دادم و بعد از برداشتنِ چادر و گوشیم؛ از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
میزِ صبحانه مثل همیشه کامل چیده شده بود و فقط مامان توی آشپزخونه بود؛ حتماً بابا امروز زودتر رفته بود سرکار.
پُرانرژی گفتم:
- سلام مامانِ گلم؛ صبحت بخیر.
به سمتش رفتم و بغلش کردم که گونه‌م رو بوسید و گفت:
- سلام قشنگم؛ صبح تو هم بخیر؛ بشین برات چایی بریزم.
ازش فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم؛ مامان فنجون چایی رو جلوم گذاشت و روبه‌روم نشست؛ لقمه برای خودم می‌پیچیدم و توی دهنم جا می‌دادم.
بعد از اینکه قشنگ؛ شکمم رو سیر کردم؛ با مامان خداحافظی کردم و به سمت جاکفشی رفتم و کتونیِ مشکی رنگم رو برداشتم و پا زدم؛ چادرم رو هم سر کردم و از درِ ورودی بیرون زدم؛ طول حیاط رو طی کردم تا به در حیاط رسیدم؛ در رو باز کردم و بیرون رفتم و بعدش آروم؛ درِ حیاط رو پشت سرم بستم.
قدم زنان به سمت کوچه‌ای که خونه‌ی زهرا اونجا بود؛ رفتم.
خونه‌ی زهرا؛ سه کوچه با ما فاصله داشت و ما یعنی (من و زهرا)؛ انقدر این کوچه‌ها رو رفتیم و اومدیم که چشم بسته هم می‌تونستیم کوچه‌ها رو طی کنیم!
من طهورا محسنی؛ تک دختر علیرضا و زینب محسنی هستم؛ 20سالمه و دانشجوی پزشکی‌ام؛ از اونجایی که بابا پزشکه؛ دوست داشت که من هم همین راه رو برم.
و از اونجایی که من و زهرا هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شدیم؛ با هم درس خوندیم و کُلی تلاش کردیم والان ترم سومِ پزشکی هستیم... .
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #5
‌بالاخره به کوچه‌ی مورد نظر رسیدم؛ زهرا؛ که داشت به اینور و اونور نگاه می‌کرد؛ رو دیدم؛ به سمتش رفتم و به محض اینکه متوجه من شد؛ سلام کرد:
- سلام گاوِ من.
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم زمزمه کردم (خدای ‌من؛ پس کِی می‌خوای این دختر رو آدم کنی؟)
آروم و پُر حرص گفتم:
- زهرا؛ لطفاً آدم شو!
بعد از این حرفم؛ راه افتادیم؛ آروم خندید و گفت:
- آخه عزیزِ من؛ برای آدم شدن؛ نباید من حدأقل یک آدم ببینم؛ وقتی همش پیش توأم؛ چطور همچین انتظاری از من داری؟
در جوابش گفتم:
- اگه به خاطر وجودِ منه؛ که الان باید یک پا فرشته می‌شدی!
از گوشه‌ی چشم به من نگاهی انداخت و گفت:
- حالا که فکر می‌کنم؛ می‌بینم عزرائیل بودن هم بدک نیست!
با این حرفش؛ ترجیح دادم ساکت شم و دیگه بحث رو کش ندم؛ چون این بشر ول کن نبود!
چیزی تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس؛ نمونده بود.
زهرا سرش رو پایین انداخته بود و راه می‌رفت؛ به ماشین‌هایی که در حال رفت و آمد بودن نگاه کردم و یاد خاطرات دوسال پیش افتادم.
اون موقعه‌ها؛ من‌ و زهرا تازه گواهینامه‌ی رانندگی گرفته بودیم.
همون روزش که قبول شدیم؛ تصمیم گرفتیم که شریکی ماشین بخریم و این تصمیم رو با پدرهامون درمیون گذاشتیم که ازش استقبال کردن.
خلاصه گذشت و گذشت؛ تا اینکه یک روز؛ عصر؛ بابا با کلید یک 206 مشکی رنگ؛ سوپرایزم کرد!
وقتی که برای دیدنِ ماشین؛ از حیاط بیرون زدم؛ با زهرای ذوق‌زده مواجه شدم؛ خودمم با دیدنِ ماشین؛ کُلی ذوق کردم.
اون روز کُلی از باباهامون تشکر کردیم و از ذوق زیاد؛ توی همون کوچه؛ بغلشون کردیم!
لبخندی پهن روی لب‌هام نقش بست.
اون روز؛ من و زهرا؛ سر اینکه کی اول پشت فرمون بشینه؛ کُلی باهم بحث کردیم که آخرش زهرا پیروزِ میدان شد و پشت فرمون نشست؛ منم کنارش جای گرفتم.
بعد از بستنِ کمربندهامون؛ زهرا یک (بسم الل...) زیر لب گفت و استارت زد و فرمون رو سفت چسبید؛ دنده رو که عوض کرد؛ صدای عجیبی داد امّا ما بهش توجهی نکردیم و فکر کردیم که مهم نیست!
با ذوق به من نگاه کرد و گفت:
- آماده‌ای؟
از ذوقش؛ من ذوق‌زده شدم و گفتم:
- آماده‌م؛ پیش به سوی خوش‌گذرونی.
به محض اینکه زهرا پاش رو از روی کلاچ برداشت و گاز داد؛ ماشین با سرعت به عقب برگشت و به ماشین پشتِ سرمون برخورد کرد!
شوکه و با گیجی به هم نگاهی انداختیم؛ زهرا؛ سریع دست به کار شد و کمربندش رو باز کرد و پیاده شد؛ منم پشت سرش پیاده شدم؛ یک نگاه به ماشین خودمون و یک نگاه به ماشینِ پشتی؛ انداختم؛ خداروشکر ضربه‌ی جدی ندیده بودن.
دست زهرا رو کشیدم و با خودم به سمت ماشین آوردم و گفتم:
- اینجا باش تا من ماشین رو درست کنم!
زهرا که هنوز به خاطر اون ضربه؛ گیج میزد فقط یک (باشه) زمزمه کرد و کناری ایستاد.
سوار ماشین شدم؛ نگاهم به دنده افتاد؛ بله زهرا خانم؛ دنده عقب رفته بود!... .
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #6
یک نفس عمیق کشیدم و دنده رو به ۱ انداختم و با آرامش ماشین رو به حرکت درآوردم و از ماشینِ عقبی فاصله گرفتم.
درِ ماشین رو باز کردم و پیاده شدم که زهرا سمتم اومد.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیه زهرا؟
به ماشینی که باهاش برخورد کرده بودیم؛ نگاهی انداخت و گفت:
- میگم طهورا؛ بیا بیخیال دوردور بشیم؛ ماشین رو پارک کن؛ بریم داخل!
کمی فکر کردم و دیدم راست میگه؛ برای همین سرم رو به تأیید حرفش تکون دادم و گفتم:
- باشه؛ پس برو عقب بایست؛ فقط حواست باشه!
ریز خندید و گفت:
- می‌دونم رانندگیِ تو هم داغونه؛ پس با احتیاط؛ بیا دنده عقب!
از این حرفش حرصم گرفتم؛ گفتم:
- زهرا خیلی بیشعوری!
خنده‌ای کرد و در جوابم گفت:
- می‌دونم عزیزم.
دیگه چیزی نگفت و اشاره زد عقب برگردم؛ خلاصه دوباره استارت زدم و دنده رو جا انداختم؛ خواستم دنده عقب برگردم که نگاهم به یک بچه گربه افتاد و من؛ عاشقِ گربه‌ها بودم!
همونطور که حواسم پیِ گربه بود؛ پام رو با قدرت روی پدال گاز گذاشتم؛ و ماشین با سرعت به عقب برگشت که مصادف شد با جیغ زهرا و برخوردِ دوباره‌ی دوتا ماشین!
شوکه؛ به فرمون چسبیده بودم؛ زهرا درِ ماشین رو باز کرد؛ بهش نگاهی انداختم؛ توی نگاهش چیز خوبی نمی‌دیدم!
آروم دستم سمتِ سویچ رفت و ماشین رو خاموش کردم و با پاهای سُست پیاده شدم؛ به عقبِ ماشین نگاه کردم؛ سپر ماشین از جا دراومده بود و توی هوا معلق بود؛ و ماشین همسایه هم چراغ‌ها و سپر جلوش به فنا رفته بودن!
زهرا کنارم ایستاد و مثل من به دسته گُلم نگاه می‌کرد.
گردنم سمتش چرخید و زمزمه کردم:
- زهرا داغونش کردیم!
متفکر؛ دست به سینه شد و گفت:
- نه عشقم چیزی نشده... .
مکثی کرد؛ به دو ماشین اشاره کرد و گفت:
- ببین؛ ماشین همسایه که فقط سپر جلوش ضربه دیده که درست میشه؛ ماشین خودمون هم که سپرش به یک مو بنده!
بعد از این حرف زهرا؛ سپر ماشینمون با صدا؛ به زمین افتاد!
دوباره نگاهی به زهرا انداختم و گفتم:
- دیگه به یک مو هم بند نیست!
اون روز؛ وقتی باباهامون؛ از دسته گُلمون با خبر شدن؛ فقط با تأسف نگاهمون کردن و چیزی نگفتن!
ماشینِ ما رو دادن تعمیر و بعدش فروختن؛ خسارتِ ماشین آقای همسایه رو هم دادن؛ از اون روز به بعدش دیگه ماشین دست ما دوتا ندادن؛ البته نه به خاطر سلامتی خودمون ها؛ نه به خاطر سلامتِ جانی و مالی مردم؛ و خب اینگونه شد که ما مجبور شدیم با اتوبوس بریم و بیایم.
- به سلامتی دیوونه شدی؟
با صدای زهرا؛ از خاطراتِ گذشته؛ فاصله گرفتم؛ از گوشه‌ی چشم بهش نگاه کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #7
- نه چرا باید دیوونه شده باشم؟
با دو انگشتِ اشاره‌ش؛ دو گوشه‌ی لبش رو کشید و گفت:
- آخه یک جوری لبخند می‌زدی؛ من چیزی جز دیوونه شدنت؛ به ذهنم نرسید!
با یادآوریِ لبخندهام؛ تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- نه نترس؛ دیوونه نشدم؛ فقط یادِ خاطرات دوسال پیش افتادم.
با تموم شدن جمله‌م؛ دستِ راستش رو؛ روی دهنش گذاشت و خندید!
گفت:
- وای طهورا هنوز که یادِ اون موقعه میفتم؛ از خنده غش می‌کنم!
کوله‌م رو؛ روی شونه‌م تنظیم کردم و گفتم:
- من هروقت به بابا میگم واسم ماشین بخر؛ میگه لازم نکرده؛ جون مردم به خطر میفته.
با این حرفم؛ دوباره خندید و با صدایی که خنده توش موج میزد؛ گفت:
- اشکال نداره عشقم؛ اینم می‌گذره!
حرصی شده؛ گفتم:
- اره خب؛ اینم می‌گذره!
دستش رو دورِ بازوم حلقه کرد و گفت:
- خب حالا چرا عصبی میشی؟ گَندی بود که من و تو؛ باهم زدیم و باید قبولش کنیم؛ حالا هم بخند گاوِ من؛ می‌دونی که من تحمل ناراحتیت رو ندارم!
آروم؛ بازوم رو از دستش؛ بیرون کشیدم و گفتم:
- برو بمیر!
چادرش رو؛ روی سرش مرتب کرد و گفت:
- دور از جون؛ من بمیرم؛ اون وقت تو تنها میشی.
با رسیدن به ایستگاهِ اتوبوس؛ دیگه جوابش رو ندادم؛ سوار شدیم و اتوبوس حرکت کرد.
تا رسیدن به دانشگاه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
توی افکارم غرق بودم که اتوبوس از حرکت ایستاد؛ کرایه رو حساب کردیم و از اتوبوس پیاده شدیم.
از درِ اصلیِ دانشگاه وارد شدیم و من با دیدن محوطه‌ی خلوت؛ با آرنج به پهلوی زهرا زدم؛ سمتم برگشت و گفت:
- چته وحشی؟
لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و گفتم:
- اولاً وحشی خودتی؛ دوماً نظرت چیه تا داخلِ سالن؛ مسابقه‌ی دو بذاریم؟
زهرا با تعجب به اطراف نگاه کرد و بعدش به چادرهامون اشاره کرد و گفت:
- آخه با چادر؛ بیوفتیم بمیریم؛ کی گردن می‌گیره؟
کوله‌ش رو کشیدم و گفتم:
- زهرا اذیت نکن؛ فقط همین یک بار!
چند ثانیه سکوت کرد؛ همچنان منتظر بودم؛ که با سر حرفم رو تأیید کرد و چادرش رو؛ از پایین جمع کرد.
با شمارش من؛ دوییدن رو شروع کردیم؛ همونطور که می‌دوییدم به زهرا نگاه کردم که یهو... .
چشمتون روز بد نبینه؛ با ماتحت خوردم زمین!‌... .
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
(زهرا)
با افتادنِ طهورا؛ سریع سمتش برگشتم؛ پخش زمین شده بود!
نگران و هول کرده؛ چادرم از دستم رها شد؛ اومدم به سمت طهورا برم که چادرم زیر پام رفت و منم با کله؛ خوردم زمین!
وضعیتِ اسفناکی داشتیم؛ طهورا چادر و لباس‌هاش؛ خاکی شده بودن؛ من یکی هم بدتر؛ باز جای شکرش باقی که لباس یا چادرهامون؛ پاره نشدن!
سرجام نشستم و با آه و ناله؛ دست و پام رو چک کردم؛ درد می‌کردن!
کوله‌م که یکمی اونورتر افتاده بود رو؛ به سمت خودم کشیدم و تکوندمش که آرنج یکی توی پهلوم رفت؛ به شخصی که این کار رو کرده بود؛ نگاه کردم؛ غیر طهورای وحشی؛ کی می‌تونه باشه؟
آفرین؛ خودِ وحشیش!
با غُرغُر؛ سمتش برگشتم و گفتم:
- چته وحشی؛ پهلوم سوراخ شد!
به من نگاه کرد و چشم و اَبرو اومد.
دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم:
- طهورا؛ من با کله؛ خوردم زمین؛ ولی انگاری تو ضربه مغزی شدی!
با این حرفم؛ طهورا؛ سری به تأسف تکون داد و گفت:
- اینور رو نگاه کن!
به سمتی که گفته بود؛ نگاه کردم؛ یک دختر ریزه میزه؛ روی زمین نشسته و صورتش سرخ شده بود!
بهش خیره شدم؛ وقتی که سنگینی نگاهم رو حس کرد؛ سرش رو بالا گرفت؛ با صدای آرومی گفت:
- معذرت می‌خوام؛ چادرم زیر پام رفته بود و نزدیک بود بیوفتم؛ برای همین یهو ایستادم و باعثِ افتادن شما دوتا شدم!
(عزیزم! چقدر مظلومانه حرف میزد؛ هق الان اشکم می‌ریزه!) البته همه‌ی اینا رو تو‌ی دلم گفتم که یک وقت؛ دختره پرو نشه!
طهورا از روی زمین بلند شد و دست سمت همون دختر؛ دراز کرد و بهش کمک کرد تا بلند بشه.
طلبکارنه گفتم:
- طهورا عزیزم؛ آیا منو می‌بینی؟
چشم‌ها گرد شدن؛ گفت:
- آره می‌بینم؛ چطور مگه؟
با همون لحن گفتم:
- پس چرا دست من رو نمی‌گیری بلند شم؟
خنده‌ای کرد و دستش رو سمت من دراز کرد؛ دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم.
پاهام کمی درد می‌کردن؛ اینم از شانس ماست!
همزمان با تکوندنِ خاکِ چادرم؛ روبه دختره گفتم:
- اسمت چیه؟
اون دختر؛ اول نگاهی به من و بعد به طهورا؛ انداخت و گفت:
- اسمم راضیه‌س.
گاردم پایین اومد؛ لبخندی زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #9
- منم زهرام.
طهورا هم مثل من؛ دستش رو دراز کرد و گفت:
- منم طهورام... .
***
(طهورا)
مثل همیشه؛ دخترِ کنجکاوِ درونم؛ بیدار شده بود و می‌خواست سؤالاتش رو بپرسه.
دختری که حالا فهمیدم اسمش راضیه‌س؛ هر چند ثانیه به من و زهرا؛ که بهش خیره شده بودیم؛ نگاه می‌کرد و دوباره سرش رو پایین می‌نداخت.
لبخندی زدم و برای اینکه احساس راحتی کنه؛ لحنم رو دوستانه‌تر کردم و پرسیدم:
- راضیه جان؛ تو کدوم رشته؛ مشغولِ تحصیلی؟
به من که؛ این سؤال رو ازش پرسیدم؛ نگاه کرد.
لبخندِ خوشگلی تحویلم داد؛ با صدای آروم و دخترونه‌ش؛ گفت:
- حقیقتش؛ برای ترم اول اومدم انتخاب واحد کنم.
به جای من؛ زهرا با ذوق گفت:
- ای‌ جانم؛ خانم‌ کوچولو!
عاقل اندر سفیه به زهرا نگاه کردم و گفتم:
- خانم کوچولو؟ نکه خودت؛ هزار ماشاءلل... 30_40 سالته!
روبه‌روم ایستاد و دست‌هاش رو؛ روی سینه‌ش قفل کرد و حق به جناب گفت:
- گُلم؛ دو سال؛ مثل دو قرن می‌مونه!
من و راضیه؛ به حرفش خندیدیم.
دستم رو پشت کمر زهرا گذاشتم و روبه‌ جلو هدایتش کردم و گفتم:
- باشه باشه؛ اصلاً تو بزرگ؛ تو ارشد؛ بیا بریم کارهامون رو راه بندازیم تا ظهر نشده!
روبه راضیه گفتم:
- راضیه‌؛ تو هم دوست داری با ما بیای؟
بازم از اون لبخندهای خوشگلش زد و با برقِ توی چشم‌هاش؛ گفت:
- چرا که نه.
قدم زنان؛ کنار هم تا داخل سالن رفتیم؛ و قسمتی که انتخاب واحدها رو انجام می‌دادن رفتیم و یکی یکی کارهامون رو انجام دادیم.
کارهامون که تموم شد؛ از سالن خارج شدیم و وارد محوطه‌ی دانشگاه شدیم؛ روی یکی از صندلی‌هایی که اونجا بود؛ سه تایی نشستیم.
نفسی تازه کردم و به سمت دخترها کج نشستم و گفتم:
- هوا؛ هوای تشکیلِ دایره‌ی دوستیه!
دخترها با تعجب به من نگاه کردن!
به زهرا اشاره کردم و گفتم:
- تو هستی.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من هستم... .
 
آخرین ویرایش:

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • نویسنده موضوع
  • #10
آخر سر به راضیه؛ اشاره کردم و گفتم:
- راضیه هم هست.
زهرا نگاهی به من کرد و کنجکاو گفت:
- خب؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خب به جمال دوتاتون؛ من و تو و راضیه؛ می‌شیم یک دایره‌ی دوستی؛ متوجه شدین؟
با این حرفم؛ اولش گیج نگاهم کردن؛ امّا بعد از چند ثانیه؛ دوتاشون سری تکون دادن و همزمان گفتن:
- آهان!
بعدش به هم نگاه انداختیم و زدیم زیر خنده!
دوستی ما سه تا؛ از همون روز شروع شد؛ امّا آخر این دوستی؛ هنوز مبهم بود... .
***
با صدای زنگ خوردنِ مکرر گوشیم؛ با غُرغُر از خواب بیدار شدم؛ آدم پشتِ گوشی؛ به قدری کَنه تشریف داشت؛ که یک ریز داشت زنگ میزد!
اَه؛ نمی‌ذارن آدم با خیال راحت؛ کَپه مرگش رو بذاره!
سرم رو از روی بالشت برداشتم؛ دستی به موهام کشیدم و به گوشیم؛ که روی پاتختی؛ داشت خودکشی می‌کرد؛ نگاه کردم.
نفسم رو محکم بیرون دادم تا آروم بشم.
خودم رو سمت گوشیم؛ کشیدم و اون رو از روی پاتختی برداشتم و به صفحه‌ش نگاه کردم؛ زهرایِ کَنه!
آیکون سبز رو لمس کردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم؛ با صدای گرفته گفتم:
- بُز؛ دلیل نمیشه تو خواب نداری؛ بقیه هم مثل تو باشن!
بعد ازچند ثانیه سکوت گفت:
- علیک سلام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سلام.
خونسرد گفت:
- الان برای چی انقدر عصبی هستی؟
خنده‌ی عصبی کردم و گفتم:
- واقعاً نمی‌دونی چرا؛ بد خوابم کردی و انتظار داری آروم باشم؟
- بده بیدارت کردم؛ خواب نمونی!
در جوابش گفتم:
- اره بد کردی؛ نذاشتی از خوابم لذت ببرم!
- آها؛ بعد اگه تو می‌خوای از خوابت لذت ببری؛ کی میره سر کلاس؟
متعجب گفتم:
- آخه امروز چه کلاس دا... .
یهو ساکت شدم؛ با فکری که به سرم زد؛ پرسیدم:
- زهرا؛ امروز چند شنبه‌س؟... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا