۱۴۰۲/۰۲/۲۳
گردنم ع*ر*ق کرده بود و بین این التهاب دربهدر دنبال اکسیزنی بودم که مغزم رو التیام ببخشه.
اضطراب بیمهابا یقهم رو گرفته بود و لبه پرتگاهی داشتم سقوط میکردم، که هیچ روزنهی امیدی رو برام به جا نذاشته بود… .
بین این ترس عجیبن شده ضربان قلبم بدون هیچ الگویی به بدنم خونرسانی میکرد و من شک نداشتم که ابداً خون به مغزم نمیرسه، درد داشتم… درد واقعی!
انگار بین خلسهای بودم که قصد تمومی نداشت، مگه اینجا کجای داستان ما بود که اینقدر سیاهی همه جا رو گرفته بود؟!
بوی گس فاضلاب همین نزدیکیها بود و من صدای خرناسه سگهای ولگرد رو خیلی نزدیک میشنیدم.
نگاهم از اطراف گذشت و به سمتش چرخید، من قدمهای پر تردیدش رو شکار کردم.
از پشت یه تندیس واقعی بود و قابل پرستش! من حق میدادم اگه این آدم رو به من ترجیح داده بود، گرچه خرمنخرمن از درون فقط داشتم میسوختم و غرورم مثل پودر خاکستر سیگارش توی هوا پخش میشد اما … .
صدای قدمهای حساب شدهش ایستاد و با مکث به سمتم چرخید.
نگاه سرکشم رو از نگاه سردش دزدیدم، نباید چشمهام رو میدید.
نگاه دردمند من همه چی رو به اندازه کافی گویا بود، من داشتم نفس کم میآوردم؛ نباید پشیمونش میکردم.
اینجا آخر داستان بود، آخر گناه و ممنوعهها… .
هیچ پلی باقی نمونده بود، هیچ راه بازگشتی وجود نداشت… جنون من اینجا بیدار شده بود، من ابدا دست رد به سینهش نمیزدم!
من باخته بودم، تمام عمرم رو… زندگیم رو… پس اهمیتی نداشت که بعدش چه اتفاقی میوفته و من چطور توی این لجنزار متعفن بیشتر و بیشتر غرق میشم!
من خودم پایان این داستان بودم!
به زمین زیر پاهاش نگاه کردم دیدن چشمهاش فقط وجود منزجر کنندهش رو بیشتر به یادم میآورد، فاصله بینمون رو با دو قدم پر کرد و دستش رو به کمرش برد.
کوبش رگباری قلبم… من صدای بلند ضربان رو از گوش چپم رسا میشنیدم. نبض جایجای بدنم رو فتح کرد بود.
مقابل گوشم خم شد و کوتاه زمزمه کرد:
- این سهم تو… .
و جسم سنگینی که بین انگشتهام رها شد، حالا درد رو به قلبم تزریق کرد! یه درد واقعی… .
سردی اسلحه توی دستهای یخزده من محسوس نمیشد، کجا بودم؟!
پوزخنده گوشهی لبش غلیظ شد و من نگاه از تمسخرِ پشت چشمهاش گرفتم.
هوا سرد بود، یخزده و پر از زوزهی باد خشمگین!
عقب گرد کردم و قدمهام رو ازش دور کردم، غرور گرفتم و این درد جنونِ من بود.
من این جنون رو از بیخ نابود میکردم، من این ذهنِ بیمار رو از وسوسهها بیزار میکردم.
به اتاقک نزدیک شدم و قدمهای خمیدهم کوتاه شدن؛ نفسم رو تو سینهی دردمندم حبس کردم و دستم رو روی دستگیره جا دادم.
ع*ر*ق کف دستم توی تاریکی شب برق میزد و لبخند غمگینم، پشت لبهای خشکم به یغما رفت.
دستگیره در رو پایین کشیدم و دستم روی دستگیره خشک موند.
نور بیرون روی تن برهنه و مچاله شدهش پرتو انداخت و من رد به جا موندهی چنگها رو از تیرهی کمرش دیدم و درد کشیدم.
هزار بار درد کشیدم… .
به سمتم چرخید، تن نازکش رو جلو کشید و با بغض زمزمه کرد:
- بلاخره اومدی عزیز دلِ من… .
فرو ریختم، خشکی صداش شمشیر شد و به قلبم چنگ انداخت. اکسیژن کم آوردم و مات به برق چشمهای عسلیش چشم دوختم.
این زن چندبار مرده بود؟!
با تردید فاصله بینمون رو با دو قدم پر کردم و جلوش زانو زدم.
نفرتم تموم نشدنی بود، اما زودتر از من دست پرم رو بلند کرد و روی پیشونیش گذاشت. پوزخندم پر کشید، تن داغم سرتاسر کرخت شد و لرزی تنم رو گرفت. شکستم، من همینجا تموم شدم!
- تمومش کن مهرداد.
دستم رو عقب کشیدم، چشمهاش رو نگاه کردم و بغض لبریزش بهم شک داد؛ هنگ کردم.
- بهت دست زد؟ بهم بگو!
بغضش مثل یه زخم تازه سر باز کرد و سکوت اتاقک رو صدای هقهقش شکست. با جیغ دردش رو روی سرم آوار کرد.
- من نجسم باید بمیرم!
خشک شدم! اون نبود، اشتباه بود! همه چیز اشتباه بود و هیچ چیزی سرجاش نبود.
- میکشمش!
من قربانی دروغش شده بودم، قلبم هزار تیکه شد. من اشتباه کردم!
- منو بکش، زودتر تمومش کن!
توی یه لحظه تا به خودم بیام، دستم رو به سمت خودش کشید و زودتر از من انگشتش رو روی ماشه جا داد و با فشار انگشت کوچیکش، فریادم با صدای گلوله درهم آمیخت.
با صدای رگبار گلوله و خشم شب
* چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد.
بهتزده خودم رو از تخت به پایین پرت کردم و به سمت کمد لباسها دویدم… .
***
کوبش رگباری قلبم افسار لرزش بیموقع بدنم رو به دست گرفته بود، قطرهای که قصد آزادی از گوشهی چشمم داشت رو با نوک انگشت سبابهم از بین بردم.
این اضطراب نباید زیاد دووم میآورد، مردمک چشمهام بین ساعد و محمد توی گردش بود و نگاه ساعد به بیرون پنجره بود.
هوای گرگومیش بیرون خبر از تاریکی شب میداد. چارهای نداشتم، باید انتخابش میکردم!
بیشتر لفتش ندادم:
- این رسما یه غوله! چقد زمان مونده؟
ساعد جواب داد:
- شماره یک فقط ۲۱ دقیقه مونده! کوچیکه؛ این مال خودمه.
صداش رفتهرفته پر اوج میشد.
نگاهم به سمت محمد چرخید، مثل ربات فقط بیل میزد بدون درنگ!
نفسهای عمیق و پیدرپی که آزاد میکرد به اندازه کافی گویای حالش بود.
چشمهام رو توی اتاقی که بیشتر به صحنه حمله شبیهسازی شده بود، چرخوندم و در نهایت کلاهخود خونیش رو روی زمین دیدم.
این وسیله توی این آزمون برای من و تیمم قطعا بدردنخورترین چیز ممکن بود!
دست و پاگیر، منزجرکننده…
اما قانون چیز دیگهای رو تعبیر میکرد و ما توی این مکان باید از قانون و دستورات پیروی میکردیم. نه وقت تشر زدن و یادآوری قانون رو به محمد داشتم و نه حوصلهاش رو.
ابداً خونریزی زخم کثیف گردنش حالم رو بهم نمیزد.
من به این کارش حق میدادم گرچه باید برای اشتباهش مجازات میشد، اما نه حالا!
ما فعلا وقتی برای این کارها نداشتیم. هنوز بیل میزد!
نگاهم چرخید و میخ روی ثانیهشمار ثابت موند!
۱۴ دقیقه و ۱۳ ثانیه!
* خشم شب: کلیک کن