• توجه توجه!:

    جهت ثبت آثار خود فرم زیر را پر کنید:

    فرم درخواست تایید رمان و داستان

  • قابل توجه نویسندگان:

     

    انجمن پاتوق رمان کاملا قوانین خود را بر اساس قوانین و عرف جمهوری اسلامی ایران نگاشته است!

    لذا هرگونه مواردی که برخلاف قوانین باشد از سایت حذف شده و با کاربر فوق برخورد خواهد شد.

     

    جهت دسترسی به امکانات و آموزشات جهت ثبت اثر به تاپیک زیر مراجعه کنید:

     

    [ نکات مهم بخش درحال تایپ ]

رمان

پارمیس

80
پسندها
30
امتیاز
مدیریت تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
61
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
🔷 کد رمان: ۱۳۱ 🔷
نام رمان: جنون هم گناه
نام نویسنده: امیرض
Amiyrez Amyir.Paydar
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی
ناظر: دل آرا دل آرا
خلاصه:
جنون هم‌گناه گواهِ عاشقانه‌ی خفته‌‌ی ماست و من خودِ مجنونم… .
عشق از من به جریانِ تو می‌رسد و تو در بیداری دست رد به سینه‌ام می‌زنی! غافل از این‌که روزگار همیشه به میل تو نخواهد بود… .
من آخرین چاره‌ی تو، از درد به نفس بیدارم هنوز!
زمانه‌ی مست ما را بهم می‌رساند. درد بکش، دردِ تو جنون من است… .
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #2
مقدمه:


***
پی‌نوشت:
این اثر با تمام شخصیت‌ها، لوکیشن‌ها و… تماما ساخته‌ی ذهن نویسنده می‌باشد.
***
لینک نقد کاربران:
لینک تشریحات رمان:
 
آخرین ویرایش:
امضا
تاریخ میگه پی عدالت نگرد..

رمان جنون هم‌گناه

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #3
۱۴۰۲/۰۲/۲۳

گردنم ع*ر*ق کرده بود و بین این التهاب دربه‌در دنبال اکسیزنی بودم که مغزم رو التیام ببخشه.
اضطراب بی‌مهابا یقه‌م رو گرفته بود و لبه پرتگاهی داشتم سقوط می‌کردم، که هیچ روزنه‌ی امیدی رو برام به‌ جا نذاشته بود… .
بین این ترس عجیبن شده ضربان قلبم بدون هیچ الگویی به بدنم خونرسانی می‌کرد و من شک نداشتم که ابدا‌ً خون به مغزم نمی‌رسه، درد داشتم… درد واقعی!
انگار بین خلسه‌ای بودم که قصد تمومی نداشت، مگه این‌جا کجای داستان ما بود که این‌قدر سیاهی همه جا رو گرفته بود؟!
بوی گس فاضلاب همین نزدیکی‌ها بود و من صدای خرناسه‌ سگ‌های ولگرد رو خیلی نزدیک می‌شنیدم.
نگاهم از اطراف گذشت و به سمتش چرخید، من قدم‌های پر تردیدش رو شکار کردم.
از پشت یه تندیس واقعی بود و قابل پرستش! من حق می‌دادم اگه این آدم رو به من ترجیح داده بود، گرچه خرمن‌خرمن از درون فقط داشتم می‌سوختم و غرورم مثل پودر خاکستر سیگارش توی هوا پخش میشد اما … .
صدای قدم‌های حساب شده‌ش ایستاد و با مکث به سمتم چرخید.
نگاه سرکشم رو از نگاه سردش دزدیدم، نباید چشم‌هام رو می‌دید.
نگاه دردمند من همه چی رو به اندازه کافی گویا بود، من داشتم نفس کم‌ می‌آوردم؛ نباید پشیمونش می‌کردم.
این‌جا آخر داستان بود، آخر گناه و ممنوعه‌ها… .
هیچ پلی باقی نمونده‌ بود، هیچ راه بازگشتی وجود نداشت… جنون من این‌جا بیدار شده بود، من ابدا دست رد به سینه‌‌ش نمی‌زدم!
من باخته بودم، تمام عمرم رو… زندگیم رو… پس اهمیتی نداشت که بعدش چه اتفاقی میوفته و من چطور توی این لجن‌زار متعفن بیشتر و بیشتر غرق میشم!
من خودم پایان این داستان بودم!
به زمین زیر پاهاش نگاه کردم دیدن چشم‌هاش فقط وجود منزجر کننده‌ش رو بیشتر به یادم میآورد، فاصله بینمون رو با دو قدم پر کرد و دستش رو به کمرش برد.
کوبش رگباری قلبم… من صدای بلند ضربان رو از گوش چپم رسا می‌شنیدم. نبض جای‌جای بدنم رو فتح کرد بود.
مقابل گوشم خم شد و کوتاه زمزمه کرد:
- این سهم تو… .
و جسم سنگینی که بین انگشت‌هام رها شد، حالا درد رو به قلبم تزریق کرد! یه درد واقعی… .
سردی اسلحه توی دست‌های یخ‌زده من محسوس نمیشد، کجا بودم؟!
پوزخنده گوشه‌ی لبش غلیظ شد و من نگاه از تمسخرِ پشت چشم‌هاش گرفتم.
هوا سرد بود، یخ‌زده و پر از زوزه‌ی باد خشمگین!
عقب‌ گرد کردم و قدم‌هام رو ازش دور کردم، غرور گرفتم و این درد جنونِ من بود.
من این جنون رو از بیخ نابود می‌کردم، من این ذهنِ بیمار رو از وسوسه‌ها بیزار می‌کردم.
به اتاقک نزدیک شدم و قدم‌های خمیده‌م کوتاه شدن؛ نفسم رو تو سینه‌ی دردمندم حبس کردم و دستم رو روی دستگیره جا دادم.
ع*ر*ق کف دستم توی تاریکی شب برق میزد و لبخند غمگینم، پشت لب‌های خشکم به یغما رفت.
دستگیره در رو پایین کشیدم و دستم روی دستگیره خشک موند.
نور بیرون روی تن برهنه‌ و مچاله شده‌ش پرتو انداخت و من رد به جا مونده‌ی چنگ‌ها رو از تیره‌ی کمرش دیدم و درد کشیدم.
هزار بار درد کشیدم… .
به سمتم چرخید، تن نازکش رو جلو کشید و با بغض زمزمه کرد:
- بلاخره اومدی عزیز دلِ من… .
فرو ریختم، خشکی صداش شمشیر شد و به قلبم چنگ انداخت. اکسیژن کم آوردم و مات به برق چشم‌های عسلیش چشم دوختم.
این زن چندبار مرده بود؟!
با تردید فاصله بینمون رو با دو قدم پر کردم و جلوش زانو زدم.
نفرتم تموم نشدنی بود، اما زودتر از من دست پرم رو بلند کرد و روی پیشونیش گذاشت. پوزخندم پر کشید، تن داغم سرتاسر کرخت شد و لرزی تنم رو گرفت. شکستم، من همین‌جا تموم شدم!
- تمومش کن مهرداد.
دستم رو عقب کشیدم، چشم‌هاش رو نگاه کردم و بغض لبریزش بهم شک داد؛ هنگ کردم.
- بهت دست زد؟ بهم بگو!
بغضش مثل یه زخم تازه سر باز کرد و سکوت اتاقک رو صدای هق‌هقش شکست. با جیغ دردش رو روی سرم آوار کرد.
- من نجسم باید بمیرم!
خشک شدم! اون نبود، اشتباه بود! همه چیز اشتباه بود و هیچ‌ چیزی سرجاش نبود.
- می‌کشمش!
من قربانی دروغش شده بودم، قلبم هزار تیکه‌ شد. من اشتباه کردم!
- منو بکش، زودتر تمومش کن!
توی یه لحظه تا به خودم بیام، دستم رو به سمت خودش کشید و زودتر از من انگشتش رو روی ماشه جا داد و با فشار انگشت کوچیکش، فریادم با صدای گلوله درهم آمیخت.
با صدای رگبار گلوله و خشم شب* چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد.
بهت‌زده خودم رو از تخت به پایین پرت کردم و به سمت کمد لباس‌ها دویدم… .

***

کوبش رگباری قلبم افسار لرزش بی‌موقع بدنم رو به دست گرفته بود، قطره‌ای که قصد آزادی از گوشه‌ی چشمم داشت رو با نوک‌ انگشت سبابه‌م از بین بردم.
این اضطراب نباید زیاد دووم می‌آورد، مردمک چشم‌هام بین ساعد و محمد توی گردش بود و نگاه ساعد به بیرون پنجره بود.
هوای گرگ‌و‌میش بیرون خبر از تاریکی شب می‌داد. چاره‌ای نداشتم، باید انتخابش می‌کردم!
بیشتر لفتش ندادم:
- این رسما یه غوله! چقد زمان مونده؟
ساعد جواب داد:
- شماره یک‌ فقط ۲۱ دقیقه مونده! کوچیکه؛ این مال خودمه.
صداش رفته‌رفته پر اوج میشد.
نگاهم به سمت محمد چرخید، مثل ربات فقط بیل میزد بدون درنگ!
نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی که آزاد می‌کرد به اندازه کافی گویای حالش بود.
چشم‌هام رو توی اتاقی که بیشتر به صحنه حمله شبیه‌سازی شده بود، چرخوندم و در نهایت کلاه‌خود خونیش رو روی زمین دیدم.
این وسیله توی این آزمون برای من و تیمم قطعا بدردنخور‌ترین چیز ممکن بود!
دست و پاگیر، منزجرکننده…
اما قانون چیز دیگه‌ای رو تعبیر می‌کرد و ما توی این مکان باید از قانون و دستورات پیروی می‌کردیم. نه وقت تشر زدن و یادآوری قانون رو به محمد داشتم و نه حوصله‌اش رو.
ابداً خونریزی زخم کثیف گردنش حالم رو بهم نمیزد.
من به این کارش حق می‌دادم گرچه باید برای اشتباهش مجازات میشد، اما نه حالا!
ما فعلا وقتی برای این کارها نداشتیم. هنوز بیل میزد!
نگاهم چرخید و میخ روی ثانیه‌شمار ثابت موند!
۱۴ دقیقه و ۱۳ ثانیه!


* خشم شب: کلیک کن
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #4
چهارده دقیقه و سیزده ثانیه... !
برای من، وقت زیادی بود تا یک بمب غالب‌پیمای اتمی که بخش دیجیتالش از کار افتاده بود؛ رو خنثی کنم!
اما سیزده؟! این عدد نحس‌تر از همیشه بود انگار!
- عجله کن ساعد!
محمد بلاخره زبون باز کرد!
- سی و چهار دقیقه، همینو ورمی‌دارم!
ل*ب‌هام بیشتر از این کش نمی‌اومد. علناً زمان دست ما بود.
- امشب گروه بی باید بیرون بخوابن.
گردنم رو به سمت ساعد کج کردم.
- شروع کنین.
صدای چکیدن آب و نورهای آزار دهنده، حتی زمین لیز و لزج توی این لحظه حواسم رو پرت نمی‌کرد!
پیچ‌گوشتی توی دست ع*ر*ق‌ کرده من، ابداً سر نمی‌خورد. من این کار رو هزار بار انجام داده بودم، این شغل من بود!
جای من تنگ بود، اما به هر حال من این کار رو تموم می‌کردم.
- تمومش کردم، روی ۱۵ وایستاد!
حواسم از ثانیه شمار و سیم‌های پیچ‌درپیچ پرت نمیشد. کوتاه ل*ب زدم:
- کارت درسته ستوان!
صدای نزدیک شدن قدم‌هاش رو می‌شنیدم، ع*ر*ق از تیره‌ی کمرم رد میشد و من فقط به نادیده گرفتن همه چیز ادامه می‌دادم.
راه دیگه‌ای هم نداشتم؛ بهش نزدیک بودم، این دیگه آخرش بود!
محمد مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و نفس کشیدنش مرکز اعصابم رو نشونه گرفته بود.
- عوضی گرفتمت!
به سمت محمد نچرخیدم.
توی دستم بود، من این غول رو باید همین حالا از بین می‌بردم.
- تمومه… تمومه… پسر یالا!
نفسم روی توی س*ی*نه‌م حبس کردم، نباید نفس می‌کشیدم.
فقط چند ثانیه... اجازه می‌دادم جو این‌جا با نفس‌های محمد و ساعد پر بشه.
سیم سیاه، نوشته‌ی روش، نباید قطعش می‌کردم!
گیج شده بودم، کنترل هنوز هم دست من و تیمم بود.
این دست‌پاچگی حاصل چی بود؟!
باید آخرین راه رو امتحان می‌کردم، سیم خاکستری... .
برای کشیدنش به هیچ‌وجه درنگ نمی‌کردم، باید تموم میشد.
بخش دیجیتالیش علناً از بین رفته بود؛ با هک کردنش کاری پیش نمی‌رفت، باید با شکل فیزیکیش سروکله می‌زدم.
نقطه اتصالش بین سیم‌های دیگه کار آسونی نبود، دنباله‌ش رو گرفتم، مهره‌های دورش شل بودن؛ خودش بود؟! نمی‌دونم، بدون هیچ‌ مکثی جداش کردم.
نگاهم رو با تردید به سمت تایمر کشیدم، امیدوار بودم که تموم شده باشه؛ اعداد جاشون رو داده بودن به کلمات نامفهوم… .
- مهرداد… مهرداد؟! تمومه! ازش فاصله بگیر… .
ل*بم کج شد، برای بار هزارم تموم شد! ازش فاصله گرفتم؛ خودم می‌دونستم اما بازم انگار پاهام میلی برای جدا شدن ازش نداشتن.
- باید کرونومترت رو چک کنم… .
محمد دستش رو توی جیب پالتوم فرو کرد و ساعد دست به‌جیب گوشه‌ای از صحنه چشم انتظار به صورتش خیره شده بود.
مشکیِ چشم‌های محمد ریز شد. من کش اومدن گوشه ل*ب‌هاش رو حتی زیر خرمن‌‌ها ‌ریش می‌دیدم؛ این برای من، برای مهرداد آهنگر، شک نداشتم که چیز خوبی بود!
باید توی این لحظه قهقه می‌زدم؟!
- محمد جون بچه‌ت بگو چنده؟!
ابداً رغبتی به شنیدنش نداشتم. محمد به من نگاه کرد منتظر دستورم بود؟! نگاهم بهش اجازه داد تا حرف بزنه.
- بیست و سه ثانیه کمتر از رکورد قبلیش!
- کمتر از یه هفته؟ این شاهکاره! پسر تو مایه افتخاری!
کرنومتر رو از کف دست‌های ع*ر*ق کرده‌ش بیرون کشیدم، دست‌هاش خونی بودن، اما حالات صورتش؟! انگار حتی از منم سرمست‌تر بود!
نگاهم رو به سمت دوربین گوشه اتاق هدایت کردم؛ منو نگاه می‌کرد؟! چه افتخاراتی داشتم مگه؟!
گردنم رو کج کردم، اشتباه بود!
همه چیز اشتباه بود؛ من، وجودم، گذشته‌م و هرچیزی که به من وصل میشد.
من در حال سوختن بودم، چرا هیچ‌کس آتیش رو از چشم‌هام نمی‌دید؟!
نه! فقط این نبود، من داشتم از این حجم خودخوری نابود می‌شدم! چرا هیچ‌کس نمی‌دید؟!
- برمی‌گردیم پایگاه، باید بری درمانگاه!
محمد دم عمیقی کشید و من پیش‌گام شدم.
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #5
***
صدای خندیدنش هنوز توی گوشم بود، من تمام عمرم رو می‌دادم، اگه زمان همین‌جا متوقف میشد. من توی لبخندش همه‌ چیز رو پیدا کردم و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ شده بود.
- بلند شین!
«سقوط» اون‌قدرها هم که می‌گفتن، نمی‌تونست سخت باشه!
مثل من که توی یک آن تموم خودم رو باخته بودم.
اگه وجود نداشت، اگه من از دستش نمی‌دادم؛ حالا توی این لحظه مهردادی وجود نداشت!
من این حد از آتیش گرفتن رو حتی برای دشمنم هم نمی‌خواستم!
نه، هنوز تموم نشده بود! انگار که من تیکه بزرگی از وجودم رو هشت سال پیش از دست داده بودم!
اگه این سقوط نبود، پس چی بود؟!
بچه‌ها یک‌به‌یک بلند می‌شدن و کوله‌هاشون رو روی دوششون می‌انداختن.
تنها کاری که اون لحظه باید انجام می‌دادم، همین بود.
- خونواده‌ت حتما منتظرتن.
نگاهم به سمت محمود کشیده شد.
سروان دیبانژاد از نیروی هوایی!
- امیدوارم!
خندید، دستش رو بی‌اراده به شونم زد.
- سخت نگیر پسر! این‌جا تنها چیزی که یادت نمیدن همینه!
من لبخند روی ل*بم جا نمی‌گرفت.
خشک شده بودم، مثل پوست صورت او… .
کوتاه ازش پرسیدم:
- چند وقته از خونواده‌ت دوری دیبانژاد؟
چشم‌هاش برق میزد، از خوشحالی بود؟!
- حدودا ۱۴ ماه قربان.
خونسرد بهش نگاه کردم و ثانیه‌ای بعد از کنارش گذشتم.
- من ۳۶ ماهه که به دیدن خونواده‌م نرفتم!
جا خوردنش رو بدون شک حس کردم؛ حالا لبخند زدم، کاملا محسوس… .
چه حسی داشتم؟! اصلا زنده بودم؟!
امروز زمین کوچیک‌تر از روزهای قبل شده بود و انگار برای من هیچ اکسیژنی وجود نداشت.
شاید هم درست نفس کشیدن رو یادم رفته بود. من که همه‌ی حدود و تکلیفم رو مشخص کرده بودم پس چم شده بود اصلاً؟!
همزمان که بچه‌ها یک‌به‌یک پیاده می‌شدن، از در واگن خارج شدم. باید مستقیماً به سمت گیت خروجی می‌رفتم، هیچ‌کس قرار نبود امروز به استقبالم بیاد.
از پله‌ها بالا رفتم و به سمت درب خروجی ایستگاه پاهام رو تند کردم. گرچه هیچ عجله‌ای نداشتم، حتی بی‌تاب خونه و خونواده هم نبودم. فقط حس کردم حالا بعد از سه سال لازمه که به دیدنشون برم.
از در که گذشتم، خنکی هوا تنم رو سنگین کرد.
آدم‌ها رو نمی‌دیدم. کم بودن… خیلی خیلی کم!
خیابون‌های سرد تهران برای روز دوم هفته یکم زیادی خلوت نبود؟! باید تعجب می‌کردم.
جا داشت توی این هوای قطبی ساعاتی رو درکنار معشوق با مزه‌ کردن شکلاتی داغ سپری کنی. با این حال گوشه‌ ل*بم به کج شدنی کوتاه اکتفا کرد.
دستم رو برای چند ماشین‌ زرد رنگ تکون دادم، از منطقه‌ی هفت به سیزده باید دربست می‌گرفتم که با متوقف شدن اولین ماشین جلو روم، سرم رو به پنجره نیمه‌باز نزدیک کردم.
- آقا میری مرکز شهر؟!
نگاهش توی صورتم به گردش در‌ اومد.
- بیا بالا.
به محض باز کردن در نگاهم به صندلی‌های عقب افتاد، بدون توجه به دو دختری که پشت نشسته بودن؛ روی صندلی شاگرد راننده جا گرفتم و کوله‌م رو جلوی پاهام گذاشتم.
- سلام.
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #6
توی فاصله ایستگاه قطار تا خونه هیچ ایده‌ای نداشتم. من ذهنم از همه‌چیز خالی شده بود.
راننده که مرد میانسالی به نظر می‌رسید، جوابم رو نداد، اما چند درجه بخاری رو گرم‌تر کرد. گوش‌هاش سنگین بودن؟!
- داداش کجا میری؟
به سمتش نچرخیدم، کوتاه زمزمه کردم:
- خیابان….
چند ثانیه فکر کرد.
- کدوم منطقه میوفته داداش؟
ابروهام با تعجب بالا پرید. مگه راننده نبود؟!
- منطقه سیزده، دو خیابون پایین‌تر از خیابون… .
سرش رو تکون داد، گرچه مطمئن نبودم که فهمیده باشه. بی‌خیال نگاهم رو به بیرون پنجره‌ی دوختم؛ نه احساس عذب داشتم، نه راحتی….
بین خلائی گیر کرده بودم و تمام ذهنم پرت شده بود به ثانیه‌ای از تکرار خندیدنش.
من ناچار بودم به کنار گذاشتنش و حالا توی دهه‌ی سوم زندگیم که باید توی زندگی مشترک و موفقی می‌بودم، نبودنش به من حس ناکافی بودن می‌داد.
گرچه هیچ تعهدی به هیچ‌کس نداشتم اما من یه مرد بودم، با تموم نیازها و مردونگی‌هام… .
- داداش سربازی وظیفه‌ای؟
نیم‌رخ به سمتش چرخیدم.
- نه!
به کوله‌ام اشاره کرد و تازه نگاهم به رنگ ستش با لباسم افتاد. کوتاه گفتم:
- ارتشیم.
صداش ارتعاش گرفت و با لحن جالبی گفت:
- حاجی ناموساً راست میگی؟
صورت جدیم جای برای دروغ گفتن داشت؟
دستش رو به شونه‌م زد و خودش دنباله‌ی جمله‌ش رو گرفت:
- من ارزش زیادی رو برای ارتشیا قائلم، خیلی مردی! حلالت باشه.
- از لطفته.
گردنش رو خاروند و نگاهم تازه به شیء کوچیکی افتاد که به پشت گوش‌هاش چسپیده بود.
- نه داداش، شما جونتون می‌ذارین کف دستتون می‌رین از مرزها محافظت می‌کنین. تو این بیست سالی که مسافر جا‌به‌جا می‌کنم یه ارتشی نامرد ندیدم. داداش زنده باشی.
سرم رو درحین صحبت کردنش تکون دادم، ابداً حوصله ادامه‌ی صحبت‌هاش رو نداشتم.
مهر سکوت رو به لب‌هام زدم و فقط گوش دادم.
خستگی در من بیداد می‌کرد، خسته بودم! واقعا خسته بودم، هشت سال چند روز بود؟!
از راننده خواستم، وارد کوچه نشه.
من و ذهنم نیاز به قدم زدن داشتیم، اما بدنم توی این لحظه تمام نیازمندی‌هاش به یه دوش آب‌گرم و یه خواب سنگین ختم میشد!
برای زنده موندن باید به خواسته‌های بدنم احترام می‌ذاشتم، پس مسافت سر کوچه تا در خونه صادق رو برای قدم زدن انتخاب کردم.
هر چند کوتاه، اما کارآمد.
هزینه تاکسی رو حساب کردم و کوله به‌‌دوش پیاده به سمت خونه‌ راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #7
هوا سرد بود، مثل من! سرد و قطبی… .
وجودم می‌لرزید، چرا تهران اندازه صد سال عوض شده بود؟!
یخ کرده بودم، این کاپشن برای من کافی نبود!
بهار توی راه بود، اما این شهر هنوز سوز دی‌‌ ماه زمستون رو داشت. مثل قلبم… .
من تاریک‌ترین دوران زندگیم رو به تنهایی پشت سر گذاشته بودم.
من پاییز و ماهین رو پشت سر گذاشته بودم تا حالا؛ توی این نقطه از زندگیم، توی اوج دهه‌ی سوم زندگیم، امید و آینده خودم باشم.
من، مهرداد آهنگر، پسر کوچیک حاج ابراهیم، تنهایی رو انتخاب کردم تا زندگی آرومی رو به سر بگذرونم.
و حالا که همه چیز تغییر کرده بود و من آدم شده بودم؛ فهمیده بودم یه چیزایی توی زندگیم بودن که هیچ‌وقت عوض نشدن! مثل حسی که من بهش داشتم!
با تموم نامردهایی که حقم نبود، من صادقانه قلبم براش تنگ شده بود.
و الان من وسط کوچه بین درهای سفید متوالی باید یادم می‌اومد که خونه‌مون در چندم بود؟!
اونم بعد از سه سال؟! شاید درگیر آلزایمر شده بودم!
از هیاهوی ذهنم گذشتم و زنگ یکی از درها رو فشردم، اولین در سمت چپ!
صدای دختری به گوشم رسید:
- بفرمایید.
دستم رو به گردنم کشیدم.
- سلام، دنبال خونه آهنگر می‌گردم.
بعد از چند ثانیه صدای مردی جوابم رو داد:
- خونه آقا صادق؟
- بله… بله خودشه!
- چند دقیقه صبر کن.
چند دقیقه صبر کردم تا صدای نزدیک شدن قدم‌هاش و سپس باز شدن در به گوشم رسید.
تکیه‌م رو از دیوار کنار آیفون گرفتم و خودم رو نشون دادم.
جلو اومد، صداش ابداً به صورتش نمی‌خورد؛ جوون بود!
شروع به حرف زدن کرد:
- آقا صادق پسر حاج آقا ابراهیم خان رو می‌گین، درسته؟
انگار صدا با تصویر مقابلم همخونی نداشت، نزدیک‌تر شدم.
- آره.
بوی سیگار تیر می‌داد، پس زمختی صداش برای همین بود.
- می‌تونم بپرسم چه کاری باهاشون دارین؟
از قالب صورتم نمی‌فهمید؟! چشم‌ها و ابروهام چی؟ این مرد روی دراگ بود؟!
- برادرشم.
ابروهاش رو بالا داد:
- آقا صادق که نگفته بود والا!
خمار هم که بود! به تایید حرفش سرم رو تکون دادم.
با این حال زیر ل*بم تکرار کردم:
- چه لزومی داره که صادق تمام تاریخچه خونواده پر جمعیتش رو کامل برای تو توضیح بده مردک مفنگی؟!
بی‌خیال اجازه دادم تا حرفش رو کامل کنه.
- ولی کوچه رو اشتباهی اومدین. خونه‌شون این کوچه پشتیِ سومین خونه از سمت چپ، خونه دو طبقه‌س، نمای آجر انگ… .
مکالمه رو با یه تشکر و خداحافظی سَرسَری تموم کردم.
کوله‌م رو از گوشه دیوار برداشتم و مسیر قبلی رو از سر گرفتم و با قدم‌های بلند طول کوچه‌ای رو که نمایِ تموم خونه‌هاش بدون هیچ خلاقیتی از یه نقشه پیروی می‌کرد، طی کردم.
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #8
***
زبونم رو با آخرین تیکه‌ی گوشت چرب کردم و بعد چنگالم رو کنار بشقاب جا دادم.
چشم‌هام با تحسین از لوستر کلاسیک بالای میز گذشت و پرده‌های سربی رنگ دورتادور سالن با وارسی کوتاهی آنالیز کرد.
- دکور خونه رو خیلی وقته تغییر دادین؟
صادق لیوان نوشابه‌ش رو در حالی که آروم مزه‌مزه می‌کرد، جواب داد:
- دو سالی میشه.
با اشاره به لوستر و مجسمه‌ی کوچیک گوشه اتاق، اضافه کرد:
- ولی این عتیقه‌ها‌ی قدیمی مال ماهسا جانه!
به صورت پر از چین ماهسا نگاه کردم و با تایید سرش به صحت حرف‌های صادق بیشتر پی‌ بردم.
حالا که صدای تلاقی قاشق و چنگال‌ها سکوت اتاق رو شکسته بود، دقیقه‌ای صورتم روی تک‌تک اعضا چرخید و در نهایت نگاه بی‌حس من از بشقاب نیمه‌پرم گذشت و معطوف ظرف پوریا شد که برای دومین بار خالی شده بود.
- چرا نمی‌خوری؟!
با تلنگری که سام از سمت چپ بهم وارد کرد؛ پرت شدم به واقعیت و دستم رو به سمت پارچ شربت جلو کشیدم.
- یه لیوانم برا من بریز عمو.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و پارچ رو به سمت عرفان هل دادم.
لیوان رو به ل*بم نزدیک کردم و نگاهم از ماهسا که روی صدر میز نشسته بود، به ابراهیمِ پژمرده‌ی کنارش عطف شد.
چقدر پیر شده بود! البته برای مردی که در آستانه‌ی هشتاد سالگی بود این حجم از مقاومت هم جای شکرش باقی بود.
بشقاب نیمه‌خالیم رو رها کردم و دستمال قرمز رو روی ل*ب‌هام کشیدم، منتظر موندم تا بقیه هم دست از غذا خوردن بکشن.
پیش از من صالح بلند شد و پشت بند اون همسرش نگار میز رو دور زد. موهای یک‌دست سفیدش از موهای ماسا هم سفید‌تر بود، حتی بدون یه تار مشکی! سفیدی موها انتخاب خودش بود یا حاصل پیری؟
دیبا ظرفش رو به جلو هل داد و از روی صندلیش بلند شد. با قدم‌های کوتاه از پشت من گذشت و کنار گوش پوریا خم شد.
به نجوا‌های عاشقونه‌ش گوش ندادم و آروم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- لعنت بر شیطان!
جای تعجبی نداشت، البته نه برا منی که حالا بعد از دو سال بهم گفته بودن که خواهرزاده و برادرزاده‌ت با هم نامزد کردن!
نفس عمیقم رو آروم‌آروم به هوای اتاق اضافه کردم و همون‌طور که دست‌هام رو جلوی ل*بم قفل کرده بودم، به صورت بی‌فروغ ماهسا خیره شدم.
نگاهم از گردنبند مرواریدیش بالاتر رفت و توی چشم‌های شفاف سبزش زوم شد.
حالا بعد از سی و یک سال، چهره‌ی ماهسا دیگه‌ چهره‌‌ی جذاب یک زن چهل و دو ساله نبود.
با این حال من بین سفیدی موهاش عشق رو می‌دیدم.
با دست‌های ناتوان و لرزانش دستمال رو روی ل*بش کشید و بعد گفت:
- مهرداد جان کمکم می‌کنی به هال برم؟
نفسم رو شل بیرون فرستادم، خیلی خسته بودم و جسماً رمق جمع و صحبت‌های بعد از شام رو نداشتم؛ با این حال بلند شدم و قاطع به سمت ماهسا قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #9
چشم‌هام بی‌اختیار خیره‌ی دود خاکستری رنگی شد که از پیپ لاکچری و دست‌ساز مصدق خارج میشد و لای موهای زیتونی همسرش، پریچهر محو میشد.
به صورت سام و سامیار نگاه کردم، ابداً موهای بورشون به سیاهی موهای پدرشون نبود. حتی رنگ روشن چشم‌هاشون کپی بی‌نقصی از زیبایی پریچهر بود.
انگار امشب توی این مهمونی خونوادگی آثار بلوغ روی صورت سفید سامیار شونزده ساله رد پر رنگی به جا گذاشته بود. ‌
ظاهراً ابراهیم با ویلچرش هر شب بعد از شام زمان باقی مونده تا خواب رو توی اتاقش سپری می‌کرد. من دوست داشتم حالا که بعد از سه سال به دیدن خونواده‌م اومدم، جای هیچ‌کس خالی نباشه!
هر چند ملیحه و شوهرش هیچ‌وقت به این مهمونی‌ها و اصولش پایبند نبودن؛ اما خواهرزاده‌م دیبا خوب جبران کرده بود!
دست ماهسا رو توی دستم گرفتم و ب*و*سه‌ی آرومی روی انگشت‌هاش گذاشتم. مردمک لرزان چشم‌های زمردیش رو به مرکز چشم‌های خسته‌م دوخت و دستش رو روی سرم کشید:
- پسر من… .
از این فاصله نزدیک چقد واضح می‌دیدم که رنگ چشم‌های صالح و دخترش، پریا انگار یه پرینت کاملی از چشم‌های ماهسا بودن.
انگار که من، صادق، مصدق و ملیحه از شیر ابراهیم خورده باشیم!
از کنارش بلند شدم و رفتنم رو توجیح کردم:
- خیلی خسته‌م باید استراحت کنم.
سرش رو تکون داد و آروم زمزمه کرد:
- برو پسرم.
عقب‌گرد کردم و روم رو چرخوندم.
رمیده به سینی نوشیدنی‌های دیبا که از پشت نزدیکم میشد، دست رد زدم با این‌که تشنه بودم؛ اما نه تشنه نوشیدنی، درد و عطش من یه چیز دیگه بود!
خمیده پاهای بی‌رمقم رو به سمت پله‌ها هدایت کردم که صدای نزدیک شدن قدم‌های بلندی رو از پشت شنیدم، مکث کردم. بدون درنگ حرفش رو کوتاه زد:
- فردا بریم بیرون؟ من و تو و پوریا.
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم.
- باید فردا امیرو ببینم، بهت خبر میدم سام.
- راننده نمی‌خوای عمو؟
جوابش رو ندادم و روم رو چرخوندم. امیدوار بودم خستگیم‌ رو درک کنه! برای تفریح نیومده بودم، سام و پوریا این رو خوب می‌دونستن!
پله‌ها رو چند تا‌، چند تا بالا رفتم. دهنم بیابانی خشک بود. از وقتی که پا به تهران گذاشته بودم؛ احساس عطش داشتم و این تشنگی خاری بود توی گلوم!
نفسم رو شل کردم و با قدم‌های بی‌صدای طول راهرو رو طی کردم، هیچ‌کس نبود!
طبقه‌ی بالا برعکس طبقه‌ی پایین تاریک‌ترین قسمت خونه بود، گرچه هنوز صدای همهمه از پایین می‌اومد اما این‌جا خلوت‌تر به نظر می‌رسید.
امیدوار بودم، صالح و مصدق با زن و بچه‌هاشون شب رو این‌جا نمونن!
من واقعاً کشش شب بیداری رو نداشتم.
اتاق اول رو رد کردم؛ توی اتاق دوم در نیمه‌باز و سارا پشت به در توی مرکز اتاق ایستاده بود.
صدای گریه‌ی آتوسا که توی آغوشش بود هم سکوت اتاق رو به خنجر کشیده بود.
من بلندای موهای پریشان سارا رو دیدم و سر به زیر از کنار اتاق صادق گذشتم.
هر چند که هیچ مرز و تعصبی برای من و خونواده‌م وجود نداشت، اما ترجیح ‌می‌دادم به حریم برادرم و همسرش احترام بذارم.
در اتاق عرفان رو زدم و مطمئن بودم که بیداره!
از پشت در گفتم:
- عرفان برام یه لیوان آب و حوله تمیز بیار!
- باشه عمو.
صداش رو شنیدم و دست آخر وارد اتاقم شدم.
 
آخرین ویرایش:

Amiyrez

535
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/12
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
4
سن
20
  • #10
نگاهم از کوله‌ی گوشه اتاق گذشت و پرت شد به پنجره‌ی نزدیکش. جلو رفتم و پرده‌ها رو کنار کشیدم.
پنجره رو بستم و به زوزه‌ی غمگین باد، پایان دادم.
چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت و انصافاً تحت سلطه‌ی خستگی بودم.
با این‌حال ابداً دست رد به دوش آخر شب نمی‌زدم.
با صدای قدم‌های که نزدیک می‌شدن روی پاشنه پا سمت در چرخیدم و بدون تکون دادن چشم‌هام به هیبت بزرگ پوریا خیره شدم.
چشم‌های قهوه‌ایش رو ریز کرد و جلو اومد.
- عرفان رفت دستشوی.
از کنارم رد شد و حوله رو روی تخت تک نفره‌م پرت کرد.
گوشه لبم به طرز ضایعی کج شد و بی‌حرکت به حرکات مسخره‌ش نگاه کردم. لیوان آبم رو به نشونه سلامتی بالا آورد و با نهایت عوضی بودنش سر کشید.
به عقب هلش دادم که غافلگیر یه قدم به عقب پرت شد.
- دستات سنگین شده‌ ها!
پوزخندی زدم، حوله رو برداشتم و به سمت کوله رفتم. با کنه بازی نزدیکم شد.
- روالی اصلاً؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و سه سال تفاوت سنی مسخره‌م رو با برادرزاده پررو و فضولم برای بار هزارم لعنت کردم.
لباس زیری برداشتم و بعد با لحنی که رفته رفته اوج می‌گرفت جواب دادم:
- پوریا تو دیگه بکش بیرون از من! برنگشتم که دردسر درست کنم. ناموس مردم حالیمه دیگه!
همون گوشه دیوار روی زمین یخ‌ بسته نشستم و شروع به باز کردن گره‌ی بند کفش‌هام کردم.
کنارم جا گرفت، از رو نمی‌رفت.
- مطمئن باشم که سراغش نمیری دیگه نه؟
دم عمیقی گرفتم و با صدا پرتش کردم به بیرون.
- نه.
صورتش نامطمئن به سمتم چرخید. نگاه با تردیدش گویای همه چیز بود! به چشم‌های ناامید من اعتماد نداشت، همیشه همین‌طور بود… بحث ماهین و بی‌اعتمادی سام و پوریا به من!
و حتی گاهی امیر… .
حالا چطور باید توجیحش می‌کردم که بعد از سه سال تنها دلیل برگشتم به تهرانِ لعنتی فقط خونواده‌م بود؟!
جوراب رو از پاهام بیرون آوردم و بی‌اعتنا به چین خوردن گوشه‌ی چشم‌هاش، پرت کردم توی صورتش.
- عوضی این چه بوی کثافتیه دیگه؟!
به صدای قهقه‌م ولوم دادم و بی‌ربط گفتم:
- اون لیوان آبی که خوردی مال من بود!
با انزجار جورابم رو به سمت خودم پرت کرد.
- یکی دیگ میگم برات بیارن. حیوون پاهاتو بشور، بوی فاضلاب میدی!
به کمک ابروهای‌ پهنم اخم رو روی صورتم جایگزین کردم.
- دوره زمونه نامردی شده! قدیما حرمت داشتیم… .
دست راستش رو به گردنش کشید و من نگاهم از روی نوشته‌ی انگلیسی روی ساعدش پرت شد به گوشه‌ی حرفش:
- ما که از این حرف‌ها نداریم عشقم.
و بعد با نهایت بی‌حیای لب‌هاش رو جلو آورد که توی یه حرکت آنی با کمک کف دستم این حرکت غافلگیرکننده‌ش رو خنثی کردم.
در جا بلند شدم و حولم رو برداشتم.
- زده به سرت؟
 
آخرین ویرایش:

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا