پارمیس

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
40
پسندها
113
امتیازها
30
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
کد داستان: 23

نام داستان کوتاه: مِگامایند
نام نویسنده: پریسامحمدی (گ.خ) پریسامحمدی(گلوریاخلجی)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: ترنم واژه ها ترنم واژه ها

خلاصه:
مِگامایند که یک تبهکار نابغه است، که از بچگی یک کینه بزرگ در دل دارد و قصد دارد از "مِترومَن" قهرمان محبوب شهر متروسیتی انتقام بگیرد و با کشتن مترومن به هدفش می‌رسد اما طی اتفاقاتی تصمیم به ساخت یک قهرمان دیگر به نام "تایتان" می‌کند، اما با بدجنس در آمدن تایتان تصمیم می‌گرد یک کار کند
مگامایند چرا از مِترومَن کینه داره؟برای چی تصمیم به ساختن یک قهرمان می‌گیره؟
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
مقدمه:
یک نابغه تا همیشه یک نابغه می‌ماند،
اما ممکن است همان نابغه گاهی فکرهایی به سرش بزند که نباید؛
مثلاً... نابودی یک شخص یا عاشق یک ممنوعه شدن.
بالاخره او نابغه است،
هر کاری ازش بر می‌آید!

مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
《لوکیشن: ایالات متحده آمریکا، متروسیتی》
تا حالا زندگی رو این‌طوری گذروندم:
حبس کشیدم، دختر رویاهام رو از دست دادم، مکافات داشتم، چی بهتر از این؟! ولی می‌تونست بدتر هم بشه... .
اوه درسته بدجوری دارم سقوط می‌کنم حتماً باورتون نمی‌شه چه‌طوری کارم به این‌جا کشید، پس بذارید از اول شروع کنم؛ از اول اولش... .
***
«فلش‌بک گذشته»

فرزندی خردسال به رنگ آبی، چشم‌هایی سبز رنگ، دهانی کوچیک و کله‌ای به اندازه کدو درون گهواره‌ای عجیب و غریب.
بله این منم! همه‌چیز معمولی بود. خونه من از اون خونه‌هایی بود که میشه اسمش رو گذاشت بیقوله واقعاً داغون... .
هشت روزم بود و هنوز با خانواده‌ام زندگی می‌کردم که یهو همه‌چیز تغییر کرد و پدر و مادرم مجبور شدن من رو سیاره‌ی دیگه‌ای بفرستن.
حتماً از نظرتون گذر کرد عجب چتربازی بودم، ولی خیلی زود وقت مستقل شدن رسید.
پدر و مادرم من رو درون سفینه‌ای کوچیک گذاشتن و مادرم توپی شیشه‌ای که داخلش پر از آب و یه ماهی عجیب و غریب مثل خودمون‌ بود‌.
مادرم این رو به منِ نوزاد که هیچی حالیم نبود داد و گفت:
- مینیون رو با خودت ببر، اون ازت مراقبت می‌کنه‌.
پدرم از اون سمت پستونکی که تهش شکل چراغ بود رو سمت دهنم اورد و گفت:
- این هم پستونکته.
شروع به مک زدن پستونک کردم. در سفیه آروم در حال بسته شدن بود که پدرم گفت:
- حالا به سوی سرنوشت برو.
دقیقاً این آخرش رو نشنیدم، همون‌چیزی هم که خیلی مهم بود به‌سوی سرنوشت چی‌کار؟!
به‌ سوی سرنوشتم‌ راه افتادم.
یهو سر و کله یه بچه از سیاره دیگه هم پیدا شد که اون هم دنبال سرنوشتش می‌گشت.
اون روز بود که آقا گودی خوشگله رو ملاقات کردم و جدال مردانمون شروع شد.
سفینه وارد یه سیاره که اسمش زمین بود شد و سمت خونه‌ای رفت.
آیا این جایی بود که سرنوشت برام رقم زده بود؟! یه زندگی آروم و اشرافی؟!
همون لحظه چیزی به سفینه‌ام خورد که باعث شد سفینه تغییر مسیر بده و سفینه آقا گودی خوشگله به اون خونه بره
ولی انگار نه، حتی سرنوشتم پارتی‌بازی کرده.
ایرادی نداره خیر سرم یه سرنوشت کاملاً متفاوت در انتظارم بود.
سفینه‌ام بعد از کلی بالا و پایین شدن جایی افتاد.
«بند اعدامیان شهر متروسیتی»
خدا رو شکر بالاخره یه جای آروم پیدا کردم که بتونه خونه‌ام باشه.
کلی آدمیزاد با لباسای یک رنگ جلوم بود.
یکی که تپل بود سمت یکی مثل خودش برگشت و با لبخند گفت:
- می‌تونیم نگهش داریم؟!
جایی که فرق بین خوب و بد رو یادم دادن.
از طرفی دیگ آقا گودی خوش‌چهره یه زندگی مشتی برای خودش دست و پا کرده بود؛
قدرت پرواز، امنیت کامل و موهای بلوند.
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
ولی من چیزهای خیلی خیلی متفاوتی داشتم با هوش سرشار چیزهای می‌ساختم که بامبولاتی درست می‌کرد.
بعد از چند سال به‌خاطر رفتار خوب عفو پیش از موعد بهم خورد یه شانسی بهم دادن که با آموختن زندگیم رو عوض کنم یک جای عجیب که بهش مَدرَسه می‌گفتن همون جا بود که دوباره آقا گودی خوش چهره رو دیدم با کار های که می‌کرد اون‌جا برای خودش کلی طرفدار جمع آوری کرده بود.
با توانای های که داشتن ایشون معرکه گیر آیتم های سرگرمی شده بود برای بچه ها خب بنده هم می‌تونستم از اون چس‌ِفیلا درست کنم و معرکه بگیرم.
اول درس بزرگ زندگیم رو اون‌جا آموختم آدمِ خوب همیشه تشویق می‌شود و آدمِ بد کنجه عضلت نشین.
اجتماعی بودن خیلی برام سخت بود
وقتی اونا داشتن درس‌های قشنگ یاد می‌گرفتن
من یاد می‌گرفتم چطوری عناصر یک ماده رو هیدارته کنم و هر وقت خواستم دی هیدراته گاهی اوقات فکر می‌کردم من و مینیون در برابر تمام دنیا ایستادیم.
هر چقدرم من سعی می‌کردم بازم اون آدم بدِ بودم آخرین نفری که انتخاب می‌شد داغون، مایه ننگ، خاک تو سر.
آیا سرنوشتم این بود؟! چی بگم؟! شایدم بود شاید تنها چیزی که خوب بلدم بود بد بودن بود چرا که نه؟! اگه قرار بود پسر بدِ می‌شدم باید بدترین پسر روی زمین می‌شدم.
و من رو دوباره به زندان بردند.
سونوشتم این بود که تو بد ها بدترین باشم و سرنوشت مارو رقیب هم قرار داد راهمون معلوم شد و این‌جوری رغابت عمری و طاقت فرسای من شروع شد رقابتی که عاشقش بودم.
رو یا روی ها ما خیلی زود شدید شد بعضی وقت ها اون برنده می‌شد بیشتر موقع ها من می‌بردم
اسم اون رو گذاشتن[مِترومَن] حامی مترو سیتی ام چی چی منم سعی کردم یه اسم خفن پیدا کنم[مِگامایند] تبهکار خوشتیپ و باهوشی که سلطان آدم شرارت.
[سوم شخص]
رئیس زندان همان طور که قدم بر‌می‌داشت و درون دستش کادو کوچکی بود که پشت سرش پنهان کرده بود به سمت سلول مخصوص مِگامایند قدم بر‌میداشت و حصار ها خودکار از سر راه او کنار می‌رفتند.
با رسیدن به سلول مِگامایند و دیدن نگهبانی که مشغول روزنامه خواندن بود و حواسش از عالم و آدم به دور بود اخمی کرد و خشن گفت:
- روزنامه رو تو خونت بخون...بازش کن
نگهبان از جا پرید و به تائید از گفته های رئیسش دکمه ای را زد که در فلزی روی پنجره در سلول مِگامایند باز شد.
با کامل نمایان شدن محفظه درون سلول و چرخیدن صندلی وسط سلول و ندیدن مِگامایند بر روی صندلی وسط سلول ترسیده چسبید به پنجره که ناگهان مِگامایند خود را چسباند به پنجره و باعث شد رئیس زندان از ترس از در سلول فاصله بگیرد
_______________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
با این حرکت رئیس زندان مِگامایند خندید که باعث شد رئیس زندان از این کارش اخمی کند...مِگامایند همان طور که عقب عقب می‌رفت روی صندلیِ وسط سلول نشست و با انرژی شروع کرد به حرف زدن:
- صبح بخیر رئیس؛ خبر خوب من دیگ عوض شدم و آمده ام که به جامعه برگردم و شهروند خوبی باشم ایا
رئیس زندان با همان لحن خشن جوابش را داد:
- تو خلافکاری و همیشه خلافکار می‌مونی هیچ وقتم عوض نمی‌شی و اِلَل ابد مهمون اینجایی
مِگامایند- ازت خوشم می‌اد
رئیس زندان دستی را که درونش کادو کوچک بود را بالا آورد و مقابل پنجره سلول مِگامایند تکان داد:
- یه هدیه برات فرستادن
مِگامایند با هیجان روی صندلی نیم خیز شد:
- بگو جون دائی؟!
رئیس زندان هدیه را باز کرد که ساعت مچی‌ای همراه یک تکه برگه بود..هر دو را دست گرفت و جعبه کادو را انداخت و شروع به خواندن تکه کاغذ کرد:
- از مترومنِ؛ می‌خواد هر ثانیه این هشتاد و پنج سال زندانیت رو بشماری...جالبه فکر نمی‌کردم مترومن از این کارا بکنه
رئیس زندان ساعت مچی را همان طور روی مچ دستش می‌بست گفت:
- سلیقه‌اش هم خوبه؛ خودم طالبش شدم
مِگامایند با آرامش همان طور که لبخند بر لب داشت گفت:
- هر کاری کنی نمی‌تونی جلومو بگیری من برای افتتاحیه موزه مترومن خودمو می‌رسونم
رئیس زندان همان طور نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
- او نه، این دفعه رو بعیده شاید سالگرد هشتاد و پنج سالگیش
این را گفت و به سلول مگامایند پشت کرد که قبل از آن‌که پنجره سلول بسته شود مِگامایند گفت:
- به همین خیال باش
و شیطانی خندید
ساعتی که بر روی دست رئیس زندان بود فعال شده بود و پیامش بوق مانند روی مانیتور جلوی مینیون آمد
《مولد مبدل فعال شد》
مینیون دسته بزرگی را کشید که موجب سرعت گرفتن ماشین شد و سپس دکمه‌ای را زد که باعث شد ماشینی نامرئی شود و با نهایت سرعت به سمت مرکز شهر جایی که افتتاحیه موزه مترومن بود خود را برساند و گوش سپرد به خبرنگار جوانی که این روزها شخصی شده بود برای مِگامایند که بتواند با دزدیدنش برای او کارهایش را جلو ببرد
خبرنگار جوان بدون آن‌که بنداند قرار است مِگامایند از زندان فرار کند و پشت بند آن دزدیده شود درحال گفتن اخبار بود:
- روز مترومن بر مِتروسیتی مبارک، یه روز قشنگ تو مرکز شهر همگی جمع شدیم تا از فردی بی نظیر تقدیر کنیم، [مترومن] قلبی به وسعت دریا که درونش اقاینوسی در تلاطمه سال‌هاست که با قدرت فرا طبیعیش ازمون حفاظت می‌کنه و با نیروی فرا زمینش مارو نجات می‌ده با قلب مهربونش نگهبان ماست حالا نوبت ماست که کارای خوبش و جبران کنیم؛ رکسانا ریچی گزارش زنده از مراسم افتتاحیه موزه مترومن
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
خبرنگار جوان با ع*ش*و*ه و لبخند شانه سمت چپس را بالا داد و دستش را بالا آورد و ما بین سر و شانه‌اش با تکان دادن آن به شکل رد کردن فهماند به فیلم بردار که ضبط را قطع کند.
هَن که یک پسر جوان فیلم بردار خبرگذاری‌ها بود و همین طور همکار رکسانا پس از قطع کردن ضبط زنده فیلم اخبار با هیجان گفت:
- واهالی عالیه با این چیزایی که گفتی مردم شور و اشتیاق‌شون قَلیال می‌کنه
هَن این حرف را همان طور که می‌گفت به رکسانا پشت کرد.
رکسانا تکه‌ای از موهای کوتاهش را که روی صورتش آمده بود را کنار زد و همان طور دستش را به کمرش می‌زد جواب هَن را داد:
- من فقط دارم کارمو می‌کنم هَن.
هَن همان طور که پشتش به رکسانا بود با این حرف رکسانا چشمانش درشت شد و به سمت رکسانا برگشت و گفت:
- به عقیده من تو این دوره زمونه که معروف شده به عصر دیجیتال مردم علاقه‌ای به شنیدن شعارهای هر روز خبرنگارا ندارن!
رکسانا همان طور با خنده‌ای ریز گفت:
- چی می‌گی هَن؟!
هَن برای خلاصی از آن موضوع مسخره همان طور که می‌خندید گفت:
- بی‌خیال بیا بریم قهوه خونه چایی بزنیم.
رکسانا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- تو بی‌خیال امروز این‌جا پُر از خبره.
هَن همان‌طور که رکسانا هم قدم شده بود جوابش را داد:
- خب اگه من مترومن بودم اولین کاری که می‌کردم نمی‌ذاشتم این‌قدر مِگامایند تورو بدزده
رکسانا باز مثل دفعه قبل تک خنده‌ای کرد:
- بامزه بود.
هَن: خیلی‌ام بی‌مزه‌ست یعنی چی؟! تو انگار شدی سوژه اون چُلمَن کله گلابی برای رقابتش با مترومن
رکسانا از آخرای حرف هَن اومی گفت و با آ گفتن کشدار همان‌طور ابرو سمت راستش را پایین می‌آورد و ابروی سمت راستش را بالا و با کَج و کوله کردن ل*ب*ا*ن*ش گفت:
- یه کمی آره
هَن سعی کرد بحث را منحرف کند:
- بذار یه‌کم ازت فیلم بگیرم این‌جوری خیالم راحت می‌شه
رکسانا قیافه اش را صاف کرد و همان طور مچِ دستی که دورنش میروفن بود را می‌گرفت خیره شد به حرکات هَن که همان لحظه به سمتی برگشت که شیشه ماشین نامرئی مِگامایند پایین رفت و مینیون با آن دست مصنوعی‌اش اسپری بی‌هوشی را سمت صورت رکسانا گرفت و فشار داد که رکسانا درحالی که دست جلوی آن اسپری می‌گرفت"هی" گفت و بی‌هوش شد و قبل از افتادنش مینیون با آن دستِ مصنوعی‌اش رکسانا را به درون ماشین کشید و شیشه را بالا داد.
در این میان هَن با خود صحبت می‌کرد:
- اول بهش نگاه می‌کنم و با خودم می‌گم هی پسر بهش بگو دوسش داری... .
سپس بعد با صدای کمی بلند جوری که فکر می‌کرد رکسانا دارد به اون گوش می‌دهد گفت:
- خب من می‌دونی دوست دارم می‌فهمی؟! دوست دارم یعنی اسیرت شدم اِم... .
به اینجای حرفش که رسید برگشت و با ندیدن رکسانا متعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- رکسان؟! رکسانا جون؟!
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
هَن متحیر به اطراف نگاه می‌کرد و متعجب بود که چطور رکسانا به آن زودی غیبش زد
قبل از آن‌که هَن رویش را به سمت رکسانا برگرداند مینیون سریع رکسانا را در صندلی های پشت گذاشته و با آن ماشین نامرئی‌اش از ان‌جا رفت و با سرعت داشت سمت زندان متروسیتی می‌رفت و حدس می‌زد که تا دقایقی دیگر آن ساعت که ساخته دست خودش و مِگامایند بود عمل کند و رئیس زندان را شکل مِگامایند کند...از اول هم هدفشان همین بود جوری ساعت را طراحی کنند که به جای مِگامایند، رئیس زندان آن را به دست خود ببندد این‌جوری کارشان راحت‌تر می‌کرد چون مِگامایند با استفاده از آن ساعت و چرخاندن صفحه آن به اشخاصی دیگر تبدیل می‌شد و حال می‌توانست با هم شکل شدن به رئیس زندان از آن‌جا خارج شود
رئیس زندان که داشت با غرور در راه‌روی زندان راه می‌رفت و مقصدش زندان مِگامایند بود حال ساعت به صورت خودکار در حال تنظیمات اولیه بود سپس همان ساعت نوری آبی از آن صاتع شد و سر تا پای رئیس زندان را اِسکن کرد و در نهایت روی صفحه نمایش ساعت شکل رئیس زندان را به مِگامایند تغییر داد و موجب شد آن تغییر اعمال شود و رئیس زندان به شکل مِگامایند در بیاید...زندانی‌ها با تعجب به اویی نگاه می‌کردند و پیش خود می‌گفتند:
"مِگامایند چطوری می‌تونه آزادنه تو زندان بچرخه؟! خلافکاری که به شدت خطرناکه از طرفی چطوری تونست از اون‌جا که به شدت محافظت می‌شه بیرون بیاد"
رئیس زندان که حال شکل مِگامایند بود با صدای کپی مِگامایند خطاب به دو سربازی که داشتند از پشت سلول با یک زندانی پاسور بازی می‌کردند که به نوعی ق*م*ا*ر بود چون مثل آن‌که شرطبندی کرده بودند و پول روی میز بود گفت:
- برید سرکارتون دولت بهتون واسه یَلَلی تَلَلی حقوق نمی‌ده
سربازان با دیدن مِگامایند وحشت‌زده کارت ها را رها کردند که در این میان زندانیی که با او بازی می‌کردند پول ها را برداست
سربازان با دو خود را به مِگامایند رساندند که مِگامایند برگشت و گفت:
- اِعام می‌خواید چی‌کار کنید بچه‌ها؟! منم
و پایان حرفش شد خوردن شوکر‌های از دو طرف به ب*د*ن او و بی‌جان شدنش
سربازان دستان او را گرفتند و همان طور به سمت سلول‌اش می‌بردند رو به نگهبان سلول با تشر گفتند:
- باز کن
نگهبان سلول را باز کرد و همراه سربازان به درون سلول رفت
دوسرباز درحالی که داشتند مِگامایند را به صندلی می‌بستند و نمی‌دانستند رئیس‌شان است از آن سو مِگامایند واقعی که پشت صندلی قایم شده بود آرام بیرون آمد و ساعت را از دست رئیس زندان باز کرد و روی دستِ خودش بست که با باز شدن ساعت از دور مچ دست رئیس زندان روی واقعی‌اش نمایان و بی‌حال از شدت شُکی که شوکر‌ها به او وارد شده بود سر تکان داد و گفت:
- او نادونا گولمون زد
سربازان آ ای گفتند و که با صدای مِگامایند شُکه به سمتش بر‌گشتند:
- درست می‌گی
و ساعت را چرخاند که شکل رئیس زندان شد و گفت:
- او عذرخواهی می‌کنم
این را گفت با خنده‌ شیطانی سلول را ترک کرد که باعث شد در بسته شود و رئیس زندان و آن سه سرباز گیر بیوفتند و با اخم به اویی نگاه کنند که با ادا در آوردن از راه رو خارج می‌شد
مِگامایند از زندان خارج شد و به در اصلی رسید که نگهبانی داشت..اَدای احترام کرد که نگهبان لبه کلاهش را گرفت و تکان داد
و همان طور خبیث لبخندی می‌زد دستانش را برهم فشرد که همان لحظه مینیون با آن ماشین نامرئی جلویش ترمز کرد و پنجره سمت جلو پایین می‌آمد دستیارش که همان ماهی عجیب و غریب بود در بدنی آهنین و حال پشت رُل بود، خطاب به مِگامایند گفت:
- هعی سلام خوشگله به بنده افتخار می‌دین؟!
مِگامایند درحالی در را باز کرد تا سوار شود گفت:
- با کمال میل فیلَتو به قربون
مینیون با شوخ طبعی جوابش را داد:
- بیا بالا پدرسوخته
این را گفت که مِگامایند با شدت سوار شد و در را بست و همزمان شد با دور زدن و به سمت شهر رفتن و خندیدن هردویشان
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
مِگامایند همان طور صفحه ساعت را می‌چرخاند گفت:
- هه هه آفرین
با تغییر شکل دادنش به شکل اصلی اش با مشت به بازوی آهنین و پر موی مصنوعی‌اش زد و اَمان نداد و گفت:
- شاهکار کردی فکرِ ساعت هفت نبود
مینیون به سمتش برگشت و گفت:
- قابل نداشت رئیس برو که رفتیم
سپس هردوی آن‌ها خندیدند و در نهایت مینیون با تمام سرعت به سمت شهر راند
•••
دیوار سفید رنگ خرد شد و همان طور که مترومن با همان دست مشت شده‌اش دیوار سفید را خرد کرده بود ژستی گرفته بود و با همان ژست گفت:
- خیلی خب دست‌ها بالا
با این حرف مترومن صدای تشویق مردم به هوا رفت
با این حرکت مردم مترومن شروع کرد به رقصیدن که مجری پشت تیریبون بود گفت:
- خانم‌ها و آقایون مترومن عزیزمون
با پایان حرف مجری مترومن با یک حرکت به بالا پرواز کرد و دستانش پشت گوش‌هایش گذاشت و گفت:
- من کی‌ام؟!
و با یک حرکت به زمین آمد و دوباره گفت:
- ها اِ متروسیتی
سپس دو قدم برداشت و به سمت مردم پرواز می‌کرد دستش را دراز کرد و خطاب به مردم گفت:
- بزن قدش، ببینم آره بزن قدش، بزن آره خودشه بیا
سپس به سمت سه زن رفت که بچه‌هایشان دستشان بود و با گرفتن سریع بچه‌ها گفت:
- این‌هارو بده من ببینم
و درحالی که آن‌ها سه پچه را بالا و پایین می‌کرد گفت:
- بپا نخوری زمین کوچول موچولو
در آخر دوتای آن‌ها را به هوا فرستاد و یکی آن‌ها را به سمت مادرش پرتاب کرد که مادر آن فرزند، سریع فرزند‌اش را گرفت دومین فرزند هم به همین صورت بود و آخرین فرزند که سیاه پوست بود را بوسید و این‌بار آن‌ را به سمت کالسکه‌اش پرتاب کرد و گفت:
- این‌هم آخریش
بعد از آن مجری میکروفن را به سمت مترومن پرتاب کرد و گفت:
- بگیر که اومد
مترومن سریع میکروفن را گرفت با بالا و پایین کردن آن درنهایت گفت:
- سلام متروسیتی
با این گفته‌اش عده‌ای گریه کردند و سپس مترومن ادامه داد:
- اِ چطورین؟!
دو پلیس زن و مرد با اسلحه‌شان تیر به هوا می‌زدند که مترومن خندید و گفت:
- بهتره آروم‌تر باشید، شلوغ‌اش نکنید بچه‌ها ممنون
هین گفتن حرف‌هایش پرواز کرد و دوباره گفت:
- چند کَلوم جدی داشتم ازتون، درسته آره آره ممنون
با اتمام جمله اش روی آب حوض بزرگ وسط جمعیت ایستاد و ادامه حرف‌اش را گرفت:
- اگر چه داشتن موزه خیلی عالیه ولی می‌دونید بزرگ‌ترین افتخاری که بهم دادید چیه؟! واقعا می‌خواید بدونید؟! خدایی؟!
با پایان حرف‌اش مردم یک صدا"آره" ای گفتند
مترومن گفت:
- خیلی خب باشه؛ بزرگ‌ترین افتخاری که بهم دادید این‌که اجازه دادید بهتون خدمت کنم به مردم بی دفاع متروسیتی وقتی روز تموم می‌شه آه خب همیشه از خودم می‌پرسم کی می‌تونستم باشم بدون شما؟!
به این‌جای حرف‌اش که رسید کمی در خود فرو رفت که با صدای شخصی که به او گفت دوست دارم مترومن به خودش آمد و در جواب آن شخص گفت:
- منم دوست دارم عزیز همشهری
این را گفت و با چرخش در آب حوض به هوا پرواز کرد
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
از آن سو ماشین نامرئی مِگامایند وارد مخفی‌گاهشان شد و با ورودشان چراغ های مخفی‌گاه یکی پس از دیگری روشن شد، مینیون کامل وارد مخفی گاه شده و ایستاد سپس ماشین را از حالت نامرئی خارج کرد
مِگامایند با عجله از ماشین پیاده شد و با دیدن مخفی گاه‌اش با ذوق گفت:
- ناآه مینیون جونم هیچی مثل خونه شیطونیمون نمی‌شه، خیلی دلم واسه این‌جا تنگ شده بود
مینیون: به خونه خوش اومدید قربان
حین حرف زندن‌اش ربات های پرنده کوچک‌اش پرده دایره‌ای مانند دورش گرفتند و کمک‌اش کردند تا آن لباس نارنجی شکل را که از نظرش مسخره بود را در بیاورد و لباس مخصوص خود را که مشکی بود و پشت آن یک شنل می‌خورد و کناره گردن‌اش لبه‌ای مانند بود به شکل لبه‌های نقاب‌های ضد آفتاب را تن کند؛ با کنار رفتن پرده مِگامایند با ظاهری متفاوت اما زیبای مثل همیشه ظاهر شد
پیش خود فکر کرد شاید چیزی کم و کثر باشد که به سمت مینیون برگشت و گفت:
- تیپم چطوره مینیون؟! خوبم ضایع نیست؟!.
مینیون با همان صداقت زاتی‌اش به تعریف از مِگامایند پرداخت:
- ابهتتون زهره هر جنبنده‌ای رو آب می‌کنه
مِگامایند:همیشه بلدی چی بگی ناقلا
مینیون این‌بار از ربات های پرنده کوچک به مِگامایند گفت:
- همه بروبچ دلشون واسه شما تنگ شده بود قربان
با پایان حرف مینیون تمامی ربات های پرنده دور مِگامایند جمع شدند که مِگامایند دستانش را برهم کشید و گفت:
- دلتون تنگم شده بود؟!
دستی بر روی یکی از ربات‌های پرنده‌اش کشید و گفت:
- تو که بیشتر از همه برام میمیره
مینیون جای ربات پرنده جواب داد:
- معلومه من بیشتر از همه برات میمیرم
مِگامایند دست بر روی سر دیگر ربات پرنده کشید و حرف زد:
- تو بودی، تو بودی از همه بیشتر... .
اما حرف‌اش تمام نشده ربات خواست دست مِگامایند را گاز بگیرد که مِگامیند سریع دست‌اش را پس کشید و اخطار گونه انگشت اشاره‌اش را تکان داد:
- غلط نکن، پرو، پرو پرو بازی پرو بازی نداشتیما
در این بین آچار فرانسه را از دهان ربات پرنده دیگری گرفت و به سمتی پرت کرد و خطاب به همه آن ربات پرنده‌ها گفت:
- برید بیاریدش بینم!
مینیون:او خیلی عالی بود قربان
همان طور به سمت آسانسور می‌رفتند این بار مِگامایند گفت:
- اِی...پاچه‌خوار
با پایان حرف مِگامایند هردو لپ‌های خود را باد کرده و ناگهان به زیر خنده زندند
با رسیدن به طبقه آخر مِگامایند ذوق اطراف را دید که با شنیدن صدای اِم اِم کردن رکسانا گفت:
- ها اون داره بیدار می‌شه، زود باش، آماده‌ش کن
این را گفت و به سمت صندلی چرخدار مخصوص‌اش رفت و سپس پشت‌اش را به مینیون و رکسانا کرد و دو انگشت اشاره خود را در دهان کرد و بعد به ابرهای خود کشید و اشاره به ربات پرنده‌ای که کنارش بود کرد که روی پاهایش نشست و همزمان مینیون کیسه را از سر رکسانا کشید که مِگامایند همان طور آرام صندلی را چرخاند گفت:
- خانوم ریچی! باز هم دیگه رو دیدیم.
______________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
91
پسندها
241
امتیازها
40
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
رکسانا: گیرت بیاره مطمئن باش می‌کشتت
مِگامایند: هر چی دوست دارید فریاد بزنید، ولی کسی صدای شما رو نمی‌شنوه
با پایان حرف‌ش دست‌اش را پشت گوشش گذاشت که رکسانا پوکر نگاه‌ش کرد
مِگامایند از آن‌که ضایع شده بود خطاب به مینیون گفت:
- عَه اِ پس چرا جیغ نمی‌زنه؟!
مینیون برگشت سمت رکسانا و گفت:
- خانوم ریچی می‌شه اگ ناراحت نمی‌شید
مِگامایند این‌بار ادا در آورد:
- اینجوری... .
جیغی کشید و همراه‌اش ربات پرنده را فشار داد و سریع گفت:
- این صدای خانومای کم فرهنگه
همان لحظه ربات پرنده دست‌ش را گاز گرفت که موجب شد فریادی بزند و رکسانا بگوید:
- این یکی بهتر بود
مِگامایند همان طور که دست‌اش را تکان می‌داد تا آن ربات پرنده سِمِج دست‌اش را رها کند این‌بار رکسانا کنجکاو گفت:
- ببینم! این‌جا از اون وب‌سایت های مخفیو،شبکه‌های جاسوسیو دَستَک دُمبَک ندارید؟!
مینیون مشتاق جواب‌ش را داد:
- آ درواقع بیشتر اطلاعات ما از طریق... .
قبل از پایان حرف‌اش مِگامایند میان حرف‌اش پرید:
- جوابشو نده دِ
مینیون: دِ آخه چرا؟!
ِمگامایند: گفتم نده... .
این‌ را گفت و صندلی اش را میان مینیون و رکسانا کشید و با کف دست بر روی قفسه س*ی*ن*ه آهنی مینیون زد و گفت:
- داره از ترفندای خبرنگاریش برای تخلیه اطلاعات استفاده می‌کنه، کار آموز کار مارو در بیاره
مینیون شگفت زده گفت:
- او چی؟!
مِگامایند بی‌توجه به مینیون صورت‌اش را نزدیک صورت رکسانا کرد و گفت:
- این رفتار... .
همان طور دور رکسانا می‌چرخید ادامه جمله‌ش را گرفت:
- از خانمی مثل شما
رکسانا آروم گفت:
- یه کم آروم‌تر
مِگامایند آروم‌تر گفت:
- بعیده
رکسانا با صدای بلند گفت:
- کدوم رمز؟! همه کارات قابل پیش بینیه همشون
مِگامایند حرصی خود را عقب کشید و پشت سر هم گفت:
- قابل پیش بینی؟! قابل پیش بینی؟!
در ادامه حرف‌اش با شدت صندلی چرخدار را عقب کشید و بلند شد جوری که ربات پرنده دست‌ش را رها کرد و او با حرص ادامه حرف‌ش را شمرده شمرده گفت:
- تو...به من...می‌گی قابل پیش بینی؟!
سپس دکمه‌ای را زد که در های کنار نقطه‌ای که صندلی بود و رکسانا به آن بسته شده بود باز شود و تمساح ها بپر بپر ‌کنند تا بتوانند رکسانا را بخورند
رکسانا کاملا خونسرد گفت:
- با کمال احترام بله همه کلکاتو می‌دونم!
______________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

Top Bottom