《لوکیشن: ایالات متحده آمریکا، متروسیتی》
تا حالا زندگی رو اینطوری گذروندم:
حبس کشیدم، دختر رویاهام رو از دست دادم، مکافات داشتم، چی بهتر از این؟! ولی میتونست بدتر هم بشه... .
اوه درسته بدجوری دارم سقوط میکنم حتماً باورتون نمیشه چهطوری کارم به اینجا کشید، پس بذارید از اول شروع کنم؛ از اول اولش... .
***
«فلشبک گذشته»
فرزندی خردسال به رنگ آبی، چشمهایی سبز رنگ، دهانی کوچیک و کلهای به اندازه کدو درون گهوارهای عجیب و غریب.
بله این منم! همهچیز معمولی بود. خونه من از اون خونههایی بود که میشه اسمش رو گذاشت بیقوله واقعاً داغون... .
هشت روزم بود و هنوز با خانوادهام زندگی میکردم که یهو همهچیز تغییر کرد و پدر و مادرم مجبور شدن من رو سیارهی دیگهای بفرستن.
حتماً از نظرتون گذر کرد عجب چتربازی بودم، ولی خیلی زود وقت مستقل شدن رسید.
پدر و مادرم من رو درون سفینهای کوچیک گذاشتن و مادرم توپی شیشهای که داخلش پر از آب و یه ماهی عجیب و غریب مثل خودمون بود.
مادرم این رو به منِ نوزاد که هیچی حالیم نبود داد و گفت:
- مینیون رو با خودت ببر، اون ازت مراقبت میکنه.
پدرم از اون سمت پستونکی که تهش شکل چراغ بود رو سمت دهنم اورد و گفت:
- این هم پستونکته.
شروع به مک زدن پستونک کردم. در سفیه آروم در حال بسته شدن بود که پدرم گفت:
- حالا به سوی سرنوشت برو.
دقیقاً این آخرش رو نشنیدم، همونچیزی هم که خیلی مهم بود بهسوی سرنوشت چیکار؟!
به سوی سرنوشتم راه افتادم.
یهو سر و کله یه بچه از سیاره دیگه هم پیدا شد که اون هم دنبال سرنوشتش میگشت.
اون روز بود که آقا گودی خوشگله رو ملاقات کردم و جدال مردانمون شروع شد.
سفینه وارد یه سیاره که اسمش زمین بود شد و سمت خونهای رفت.
آیا این جایی بود که سرنوشت برام رقم زده بود؟! یه زندگی آروم و اشرافی؟!
همون لحظه چیزی به سفینهام خورد که باعث شد سفینه تغییر مسیر بده و سفینه آقا گودی خوشگله به اون خونه بره
ولی انگار نه، حتی سرنوشتم پارتیبازی کرده.
ایرادی نداره خیر سرم یه سرنوشت کاملاً متفاوت در انتظارم بود.
سفینهام بعد از کلی بالا و پایین شدن جایی افتاد.
«بند اعدامیان شهر متروسیتی»
خدا رو شکر بالاخره یه جای آروم پیدا کردم که بتونه خونهام باشه.
کلی آدمیزاد با لباسای یک رنگ جلوم بود.
یکی که تپل بود سمت یکی مثل خودش برگشت و با لبخند گفت:
- میتونیم نگهش داریم؟!
جایی که فرق بین خوب و بد رو یادم دادن.
از طرفی دیگ آقا گودی خوشچهره یه زندگی مشتی برای خودش دست و پا کرده بود؛
قدرت پرواز، امنیت کامل و موهای بلوند.
_________________________________________________________________
مِگامایند: به معنای نابغه