• توجه توجه!:

    جهت ثبت آثار خود فرم زیر را پر کنید:

    فرم درخواست تایید رمان و داستان

  • قابل توجه نویسندگان:

     

    انجمن پاتوق رمان کاملا قوانین خود را بر اساس قوانین و عرف جمهوری اسلامی ایران نگاشته است!

    لذا هرگونه مواردی که برخلاف قوانین باشد از سایت حذف شده و با کاربر فوق برخورد خواهد شد.

     

    جهت دسترسی به امکانات و آموزشات جهت ثبت اثر به تاپیک زیر مراجعه کنید:

     

    [ نکات مهم بخش درحال تایپ ]

رمان

پارمیس

80
پسندها
30
امتیاز
مدیریت تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
61
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
🔹️کد رمان: 92🔹️
نام رمان: زنی که هرگز ندیده باشی
نام نویسنده: what about me what about me
ژانر: جنایی، اجتماعی، تراژدی
ناظر: Manel Manel

خلاصه:
اگر زمانه هرروز به صورتتان سیلی بزند و از کارهایی که زیر پوست زشت این شهر، زشت‌تر جلوه می‌کردند را توی صورتتان می‌کوفت. چه می‌کردید؟ روشنا دختر جوان شانزده ساله‌ای که زیر چک و لگد زمانه قرار گرفته هرروز درحال پرسیدن این سؤال از خودش است. این‌که چه کند تا از این منجلاب خود ساخته رهایی یابد.
 

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #2
تقدیم به زن‌هایی که هرگز ندیدیمشان.

(فصل یک)

(یک)

هروقت توی این کوچهٔ نمور و گند گرفته رد می‌شدم به ارواح اسی چندش تا آخرین و اولینش فحش می‌فرستادم. انگار که از مرض پای مرا به این‌جاها می‌کشاند. از پشت پنجره‌ها صداهایی به گوش می‌رسید که حتی بدتر از نبود هیچ تیر برقی موبه تن آدم سیخ می‌کرد. صداهایی متشکل از شادی و درد.
درد کتک مرده‌های خواب پریده و نئشه و جیغ و داد زنانی که زیر باد کتک می‌گرفتنشان.
دلم می‌خواست خودم را مشغول چیز دیگری کنم بنابراین به صدای سنگ ریزه‌هایی که زیرپایم قلنچ‌قلن‌شان گرفته بود گوش سپردم. باد خنکی به گونه‌های ع*ر*ق کرده‌ام می‌وزید و دست نوازش بر موهای بیرون زده از شالم می‌کشید.
آدم‌هایی کنار خیابان ولو شده بودند و گاهاً با رد شدن من جزئی و خیلی کوتاه سر تکان می‌دادند و لبخندی از سر شور و هیجانی که رگ‌های بدنشان را به جنبش وا داشته بود می‌زدند.
لبخندی که دندان‌های زرد و افتاده‌شان را به رخ می‌شید و با پشت دست توی دهنت می‌کوفت که « ببین! من چه حالم خوشه!». اسفناک بود. چند‌تایی‌شان تکیه از دیوار می‌گرفتند و با قدم‌هایی که خیلی سخت می‌شد گفت پشت هم قرار می‌گرفتند. لنگ‌لنگ جسم سست و آویزانشان را تکان می‌دادند.
فلوت پلاستیکی‌شان را بالا می‌گرفتند و با صدایی که به سختی میشد تلفظ کلماتش را تشخیص داد با بی‌حالی و تته‌پته می‌گفتند:
- ت... توام می‌... می... خوای؟!
و پس از چند قدم دوباره به دیوار می‌خوردند‌. می‌خندیدند، به هم، به آسمان، به زمین، به مورچه‌ای که تکه‌ای نان می‌برد.
و بچه‌های تیغ‌زن داوود دیوانه بی‌اهمیت به صاحب جنس، سریع جنس را از جلوشان کش می‌رفتند. کفش‌هایشان را از پاهایشان می‌کشیدند، کت و کلاهشان را در می‌آوردند، جنسشان را از زیر دستانشان با احتیاط برمی‌داشتند و مثل میگ‌میگ می‌دویدند.
داوود دیوانه، مردی با شکمی گنده و موهای روی هم تنیده و زود جوشی بود که بچه‌های زیر دستش را هم ناقص می‌کرد.
یکی از بچه‌هایش را چنان زده بود که چشم سمت
راستش ترکیده بود و باید تخلیه‌اش می‌کردند.
چند تا از بچه‌هایش هم سَرکش رفتن گیر افتاده بودند.
هرکدامشان به محض گیر افتادن می‌گفتند که می‌خواهند به پدرشان زنگ بزنند و به جایش به داوود زنگ می‌زدند. نجاتشان می‌داد ولی در عوض پشت آلونک آهنی در چند قدمی آغل سگ‌های متصل به زنجیر جنازه‌شان یا اگر خوش شانس بودند پیکری ناقص شده برای اسی چندش می‌گذاشت.
هر دو دوست‌های جون جونی هم بودند. از قدیم ندیم‌ها پشت تریبون برای بچه‌های پایین سخنرانی می‌کردند و هرکس که به دستوراتشان عمل نمی‌کرد زیرآب زن بود را به نابودی مطلق می‌کشاندند، یعنی آلونک!
دست‌هایشان را فلک می‌کردند، انگشت‌هایشان را می‌شکستند، پاهایشان را لنگ می‌کردند، چشم‌ها و گوش‌هایشان را کور و کر می‌کردند و جدیدترین کاری که با سارا کرده بودند کشیدن مویش با پوست بود.
بچه‌های قد و نیم قو ظرف چند دقیقه آمدند و ظرف چند دقیقه با تمام دارایی‌های معتادان پا به فرار گذاشتند. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. ع*ر*ق سردی روی پیشانی‌ام شروع به جاری شدن کرد و کنار شقیقه‌هایم، جایی که نبض میزد آرام گرفت.
دست‌هایم را محکم‌تر درون جیب‌هایم فرو کردم و بیشتر درون بارانی‌ام فرو رفتم. حالا بعضی‌هایشان بلند شده بودند و بعضی دیگر آن‌قدر نئشه بودند که در عالم خودشان سِیر می‌کردند.
به سختی به پشت سرم اشاره‌ای مبهم می‌کردند و زیر لب ناسزا می‌گفتند. آن‌قدر مبهم حرف می‌زدند که متوجه نمی‌شدی الان مادرش را مورد خطاب قرار داده یا پدرش را. آب گلویم را به سختی پایین می‌فرستم. مویم با هر تکان جزئی سرم روی چشم‌هایم را می‌پوشانند و من جرأت کنار زدنشان را ندارم. لعنت به من! لعنت به تو اسی پدر سوخته! به آخرهای کوچه که می‌رسم نفسم حبس می‌شود، دست درون جیب‌هایم را با کاغذ مچاله شده در می‌آورم.
آن‌قدر سخت مچاله‌اش کردم که مجبورم دست دیگرم را هم برای باز کردنش بیرون بکشم و به آن جوهر سیاهی که در آن سفیدی خوب مشخص است زل بزنم. این زندگی من بود، نه این که آن‌قدر خوب باشم تا خودم را به کاغذ سفیدی تشبیه کنم؛ اما اگر اعمالم را مثل لکه‌های خاکستری در نظر بگیریم، قطعاً اسی چندش آن نقطهٔ سیاه است. همان‌قدر پررنگ و همان‌قدر متأثر در اعمال و زندگی نکبت‌بارم!
بهمن همیشه می‌گفت:
- آدم‌ها خودشون باعث میشن که دیگران بهشون زور بگن و وادارشون کنن به کارهایی که دلشون نمی‌خواد و این‌که کارها و اعمالت رو گردن کس دیگه‌ای بندازی در واقع داری خودت رو گول می‌زنی.
الان درست در نقطه‌ای پررنگ از زندگی‌ام ایستاده‌ام و بین دوراهی این‌که بمیرم یا با کثافت و حقارت زنده بمانم مانده‌ام.
ایستاده‌ام درست در وسط کوچه دارم به حرف بهمن، پسری که پدر و مادرش هر دو نئشه‌اند و مادرش برای این نئشگی بهایی از خودش را پیشکش می‌کند فکر می‌کنم. به آن چشمان درشتِ معصومِ خاکستری که آن روز زیر چراغ راهنمایی چهارراه به سیاهی میزد، فکر می‌کنم. به کیسهٔ درون دستم نگاه می‌کنم که با احتیاط و وسواس درون یک مشمای سیاه بسته بندی شده و خیلی سنگین‌تر از شیدا است.
 
آخرین ویرایش:
امضا
do.php

این نیز بگذرد

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #3
نفس‌هایم به سختی از ریه‌هایم بیرون می‌پاشند و در هوا به شکل بخاری گرم بالا می‌روند. پاهایم رمق تحمل این وزن پنجاه کیلویی را ندارد و چشمانم سوسو می‌زند. روشنای خبیث درونم می‌گوید بیاندازمش برود، برود توی جوب یا بدمش به معتادان کنار خیابان. روشنای خبیسم با صدایی آرام پشت گوشم می‌گوید مگر اولین بار است؟ چشم‌هایم را می‌بندم.
نفس عمیقی می‌کشم و با خس‌خس بیرون می‌فرستمش. باد دوباره موهای پُف کرده‌ام را تکان می‌دهد و لای مژه‌های فِر خورده‌ام بازی‌بازی می‌کند.
اولین بارم نبود پس چرا باید فرق می‌کرد؟ چرا باید این‌بار فرق می‌کرد؟ توی آن لحظۀ شگفت، یاد صدای گوش‌خراش و خونسرد اسی چندش افتادم. به این‌که با غیظ روی جمله به جمله‌اش تأکید داشت. به این‌که این‌بار رسیدنش خیلی ضرورت دارد و اگر گیر بیوفتم کارم تمام است. به این‌که لوده بازی درنیاورم و مثل همیشه تنها می‌روم بسته را می‌دهم و می‌آیم. اولین بارم نبود؛ اما این‌بار انگار با دفعات دیگر فرق می‌کرد.
این‌بار جسمی سخت پشت کمرم خود را می‌کشید و دستانش را سخت روی گلویم می‌فشرد. راه نای‌ام را می‌بست و پشت گوشم زمزمه می‌کرد: «از چی می‌ترسی؟». و من، جوابی نداشتم. تنها به روبه رو نگاه می‌کردم، به بسته، به کوچۀ تاریک، به آن در آبی رنگ، به طرح سفید روی در. قلبم دیگر نمی‌توانست خونم را بیش از این توی رگ‌هایم پمپ کند. خسته شده بودم. از فکر کردن زیاد سرسام گرفته بودم.
این‌بار فرق داشت چون جنس سنگین‌تر بود، اِسی چندش کمتر چندش بود، کارم برایم تازگی نداشت، از انجامش احساس گناه نداشتم و سرد بود. من سرد بودم. جسمم داشت به انزوا عادت می‌کرد. به فروش این جنس لعنتی در یک بستۀ کوچک پلاستیکی زیر تیر چراغ چهارراه، به آن پول مچاله شده‌ی چرکِ کفِ دست که از زندگیم بیشتر ارزش داشت. دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. بسته را می‌گذارم توی جیب بارانی‌ام، کاغذ هم همین‌طور.
دست‌هایم را محکم روی شقیقه‌های نبض‌دارم فشار می‌دهم و به خودم تشر می‌زنم. «روشنا چت شده دختر؟». جوابی ندارم؛ اما آرام می‌شوم. درحدی که سریع به سمت آن در آبی رنگ زنگ زده با نشان سفید قو می‌روم. در چندقدمی‌اش می‌ایستم و اِف‌اِف قدیمی چسبیده به دیوار آجری که رنگش در زیر نور ماه به طلایی تیره می‌زند را می‌فشارم. به دقیقه نمی‌کشد که در باز می‌شود. مردی با هیکل درشت در بین چهارچوب در قرار می‌گیرد.
نگاهش که من می‌افتد بی‌عجله سرش را کمی از چهارچوب فاصله می‌دهد و پیش می‌فرستد، به چپ و راستش نگاهی می‌اندازد و با کنار رفتن از در می‌خواهد وارد شوم. کیسه را از درون جیب بارانی‌ام بیرون می‌کشم و جلویش می‌گیرم. ابروهای پاچه‌بزی‌اش سریع از هم فاصله می‌گیرند و مردمک تیرۀ چشمانش گشاد می‌شود. در یک حرکت ناگهانی دست می‌اندازد دور شانه‌‌ام و بی‌رحمانه مرا به سمت داخل می‌کشد.
در پر صدا بسته می‌شود و من خود را در یک خانۀ قدیمی نمور و تاریک می‌بینم. «آخه نفهم، این چه کاریه؛ اگه کسی می‌دید چی؟» این حرف را با غیظ می‌زند. خواستم دهان باز کنم و عصبی بگویم این چه کاری بود که کرد و چندتا ناسزا تنگش بگذارم؛ اما با دیدن موقعیت ترجیح دادم عصبانیتم را گوشه‌ای ساکت کنم. مردی درشت با ابروان پاچه‌بزی و قدی تقریباً دو متر روبه روی دختری پنجاه کیلویی که تنها راه دفاع از خودش صدای بلندش است.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #4
آب گلویم را به سختی قورت دادم و به جای دیگری نگاهم را معطوف کردم. نفس‌هایش عصبانی بودند و این را از زیاد بالا پایین رفتن قفسهٔ سینه‌اش فهمیدم. آرنج عضله‌ایش را تا کرد و با کف دست ع*ر*ق پیشانی‌اش را گرفت. کمی لباس سیاه آستین کوتاهش را مرتب کرد که طرح زنی با اسلحه‌ای که درست رو به من هدف گرفته شده، درونش سفید نمایه می‌کرد.
دست راستش را جلوتر درست تا زیر دماغم دراز کرد و با تشر ل*ب زد:
- بده دیگه جنس رو، معطل چی هستی؟!
آرنجم را به سختی تا کردم.
کیسه را با یک حرکت قاپید، طوری که انگار پر قو باشد شروع کرد روی دست، راست و چپ کردن. آن‌قدر این کار را کرد تا حوصله‌ام سر رفت. به کاشی‌های زیر پایم که طرح سنگ‌‌های ریز و درشت و رگه‌هایی از سرخابی درش بود نگاه کردم، به گلدان سفالی سبز رنگ قدیمی کنار دری که از داخل سفید رنگ بود، به دیوارهای نم گرفته پر از لکه‌های قهوه‌ای.
تازه متوجه بوی گندِ گُهی که توی دماغم می‌پیچید شدم. بعد‌ها فهمیدم از دستشویی کنار حیاطشان بوده که تا رسیدن به آن‌جا اول باید این راهروی تنگ که آخرش را کلی میز و صندلی بنجل روی هم تلنبار کرده بودند طی کنی. بدون اینکه چکش کند آرام گفت:
- درسته. می‌تونی بری.
زمانی که این را می‌گفت زخم کنار لب کبودش خیلی پررنگ‌تر حس میشد. موهای کوتاهش را زیر انگشتان کوچکش زیر و رو کرد و دست آخر مثل سگی که اجازه داده باشند تا برای دستشویی از خانه بیرون برود در را برایم باز کرد.
با احتیاط و با قدم‌هایی حساب شده از کنارش گذشتم. زمانی که در پشت سرم بسته شد نفسم را آسوده بیرون فرستادم. چند قدم از در فاصله گرفتم و دوباره برگشتم تا در را ببینم. به این‌که کسی دنبالم نیامده باشد تا خرم را بگیرد، تا پشت گوشم بگوید « کجا با این عجله؟». تا آخر کوچه و تا زمان از دید خارج شدن در به همین روال پیش رفتم. دست آخر از آن در آبی رنگ با آن خانهٔ بو گندو تنها مربعِ آبیِ کوچکی به یاد دارم که در بین تمامی درهای قدیمی و زوال در رفته تک بود.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #5
باد سردتر می‌وزید و بارانی‌ام توان مهارش را نداشت. به ساعت مچی فلزی مزخرفی که معلوم نبود هنوز چطور کار می‌کند نگاهی عمیق انداختم. هوایی که رو به روشنایی می‌رفت کمک کرد تا عقربه‌های طلایی سایه انداخته بر عدد چهار و هشت را خوب تشخیص دهم. دست‌هایم را پایین کشاندم. خیابان خلوت بود؛ امّا هنوز چند تایی ماشین با چراغ‌هایشان گاهاً با سرعت از جلویم رد می‌شدند. بوق می‌زدند و اکثراً ماشین‌های شاسی بلندی بودند که گرد هم آمده‌ بودند. فرمان کج می‌کردند دو-سه تایی‌شان آمدند دور زدند رو به رویم و با صدایی سرشار از هیجان «سوارشو خوشگله» و یا « می‌رسونیمت» گفتند.
احمقانه سر پیش می‌فرستادند و با دندان‌های سفیدشان لبخندی گیرا روی صورت‌های اسلاح شده‌شان می‌نشاندند که پیش‌تر اگر این کلمات را نمی‌گفتند با اصالت نشانشان می‌داد.
اول‌ها قلبم می‌ریخت توی شلوارم و به سختی می‌توانستم به شماره افتادن نفس‌هایم را کنترل کنم؛ اما بعدها زمانی که فهمیدم جرأت ندارند از ماشین‌هایشان بیرون بیایند ترسم ریخت. شاید هم به خاطر اسی چندش بود یا داوود دیوانه که اگر چشم درشت می‌کرد هرآن فکر می‌کردی قرار است تخم چشمش بیوفتد کف دستش. آب گلویم را با شدت پایین می‌فرستم و با سرعت از ماشین رو به رویم کنار می‌کشم. دنبالم میوفتد.
خیلی آرام کنارم می‌راند و مرد کنار دست راننده حرف‌هایی می‌زند که ذهن خسته‌ام توانایی تجزیه تحلیلشان را ندارد. نور چراغ ماشین، روی آسفالت‌های کثیف خیابان و در چند سانتی‌متری خط‌کشی سفید کنار عابر پیاده رد قرمزی به جای می‌گذارد که خاک ریزه‌های میکروسکوپی درشان می‌رقصند. به سنگ‌فرش زیر پایم خیره می‌مانم. سوز هوا صورتم را می‌سوزاند و بینی‌ام به فین‌فین افتاده. مطمئناً نوک بینی‌ام هم قرمز شده بود و به تدریج بادمجونی میشد. «بابا ناز نکن دیگه!». جمله‌اش زمانی که ماشین ایستاد تا مرد از صندلی کنار دست راننده به بیرون بیاید توی ذهن خسته‌ام حک شد. دهنم به یک باره خشک شد و تمام وجودم یخ زد.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #6
با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کردم که آن وزن چندین کیلویی را چطور جلو می‌کشید. با دو فرار کردم. او هم دنبالم. شال بنفش کثیفم از سرم سُر خورد و کِش مویم پشت سرم افتاد. موهایم پشت سرم امتداد پیدا کردن و خود محصورشان را از شالم بیرون کشیدند. قلبم بدجور تند می‌تپید و ریه‌هایم طوری که انگار زیر آب باشم چیزی درون خودشان جای نمی‌دادند. با هر قدم صدای برخورد سخت کفش کتانی‌ام روی سنگ‌فرش به گوش‌هایم می‌رسیدند. هنوز صدایش را می‌نشنیدم؛ طوری خسته ناپذیر پشت سرم می‌دوید و دویدنمان مرا یاد دو ماراتون می‌انداخت. ساق پاهایم درد می‌کردند. اشکی به اندازۀ نم‌نم بارانِ صبح‌گاهی روی گونه‌هایم چکید. در دلم تا هزار و چهارصد امام را نام بردم تا برسم سر ایستگاه اتوبوس. از دور مردهای درشت اندامی مانند مورچه به نظر می‌رسیدند و نور کم‌سوی ایستگاه که به خیابان می‌پاشید، تا چندقدمی را روشن می‌کرد. قلبم داشت می‌ریخت و بیشتر از هرچیز دیگری پاهایم توانی نداشتند. احساس می‌کردم هر آن ممکن است خالی کنند و من پخش زمین شوم. دیگری نعشم را بکشد تا ماشین و در را ببندد. بعد اسی می‌گفت روشنا کجاست؟ یا آن داوود دیوانه؟ ترک‌های خیابان را با کتانی‌هایم احساس می‌کردم. سوزش شدید سر نایم را. و این راه چند متری تا رسیدن به نور برایم مثل فرسخ‌ها می‌مانست. اشک‌ها جلوی چشم‌هایم را تار کرده بودند و باز کسی داشت خیابان را زیر سرش می‌گذاشت:
- عوضی! ان‌قد بدو... ب... ببینم کی از پا میوفته؟
صدایش دورگه شده بود و عصبی. نفس‌نفس زدنش پشت گوشم بود و هرآن احساس می‌کردم نزدیک‌تر می‌شد. چشم‌هایم را باید می‌بستم و به این سرنوشت تن می‌دادم؟ صدای مادرم پشت گوشم آمد. مال چندین سال پیش بود. آن زمان‌ها که تو حیاط بازی می‌کردیم و پیش اهالی محل انگشت‌نمای خاص و عام شده‌ بودیم.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #7
سر غروب می‌نشستیم ور دل مادر، آن روز من ازش دل‌خور بودم. سر روی دامنش نذاشتم. پر مهر نگاهم می‌کرد. با روسری که گره‌اش را شُل کرده‌ بود و دستی که روی سر محمد به نوازش افتاده بود. قرآن در آن‌یکی دستش می‌لرزید. و اشک‌ها بیشتر از هرچیزی در میان آن صورتش آن نگاه مهربان را می‌ربودیدند؛ اما ازشان چیزی کاست نمی‌شد. دست به سینه در چند قدمی‌اش ایستاده بودم. دندان جلویم چند روز پیش افتاده بود و بدجور روی اعصابم چکش می‌زد. با خنده گفت:
- جاش هنوزم درد می‌کنه؟
جوابی ندادم. دستش را برد روی گونۀ محمد و آرام آن‌ها را کشید. محمد خندید و من ته دلم قنچ رفت که کاش منم لج نکنم و سر بذارم روی دامنش. آهسته آمدم بالای تخته چوبی. همان‌جور دست به سینه نشستم روبه رویش با ابروهایی که درهم گره خورده بودند. چند آیه قرآن خواند. قرآن را بست، بوسید و گذاشت کنار سینی چای و نقل‌ها. اول نقلی به محمد داد و بعد به من تعارف کرد. سر برگرداندم. گفت:
- اگه می‌خواستی ته‌ش ول کنی، چرا از اول شروعش کردی؟
بیشتر دویدم. شالم افتاد روی کمرم و من با بازوهایم هوا را می‌شکافتم. گریه‌ام شدت گرفت، در هوا عربده کشیدم. عربده‌ام پیچید و پیچید و برگشت به گوش‌هایم. دوباره عربده زدم. آب دهانم را باد برد و دندان‌ درد چندساعت پیشم شروع شد؛ اما همچنان عربده‌ می‌کشیدم. به درد، به اسی، به آن بستۀ سیاه، به داوود، به پوست سر مریم، به حرف بهمن، به پسر بی‌کار پشت سرم، به درد اندامم و افکار ضد و نقیضم.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #8
کاش می‌شد برمی‌گشتم عقب، به همان روز که روی تخته چوبی نشستم پیش مادر، آن نگاه مهربانی که نقل در دستم را آب می‌کرد. آن باریکۀ نور زرد رنگی که در هوا محو می‌شد. به آسمانی که خودش را به شبی تاریک مبدل می‌کرد و آخرین پرتوهای خورشیدی که جای دیگری را صبح می‌کرد، می‌پراکند افکار کودکانه‌ام را. آسفالت خیابان سخت بود. خیلی سخت، صدای کفِ کتانی‌ام را می‌شنیدم. محمد می‌گفت: «بابا این‌ها آل‌-‌استارن! خیلی مارک خوبین!»
و من بی‌‌آنکه دست دوم بودنشان را توی صورتش بکوبم با خنده گفتم: «عـه! واقعاً؟ یعنی خوب می‌مونن برام؟»
آن روز خیلی زیبا می‌خندید. زمانی که اولین دو را در خیابان باهاش رفتم از تکان‌تکان خوردن پاهایم حظ می‌کرد. می‌گفت: «خیلی بهت می‌آیند.» زمانی که اولین پارگی کفشم را بعد از راه رفتن یک مسافت طولانی دید، دل‌خور شد؛ اما به رویش نیاورد. گفت: «بازم برات می‌خرم!» قبول نکردم. گفتم که کار می‌کند. و حالا باهاشان دارم خیابان را در هر لحظه چندتاچندتا متر می‌کنم. اشک‌هایم پوستم را می‌سوزاندند. پره‌های نورخورشید در آسمان شب، داشت پدیدار میشد. و ابرها را به سرعت می‌شکافت. ابرها را پاره‌پاره می‌کرد و از میانشان خودی نشان می‌داد. آسمان زیبا بود. میان این شهر کدر و نگاه‌های کثیف. نفسم بالا نمی‌آمد. و پاهایم گزگز می‌کرد. اشک چشم‌هایم بیشتر شد. به خودم تشر زدم: «یکم دیگه روشنا، تو رو خدا طاقت بیار!».
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #9
انگار همه دست در دست هم داده بودند تا مرا از پای درآورند. انگار می‌خواستند تا کم بیاورم، تا تمام شوم؛ تا همان‌چیزی شوم که خودشان می‌خواستند، یک دختر ساکتِ حرف گوش کن که هربار که بگویی آن شال را از سرت بکن، سریع اطاعت کند! از دور اتوبوس را دیدم. حالا آدم‌ها بیشتر از یک مورچه بزرگ شده بودند. چنددقیقه ایستاد. تجمع در ایستگاه‌اتوبوس رفته‌رفته کم‌تر و کم‌تر می‌شد. آب‌گلویم را قورت دادم. صورتم خیس شده بود و قطرات از زیر چونه‌ام به پایین می‌چکید. «یکم دیگه روشنا یکم دیگه». و بدنم مانند کشتی لنگر انداخته درحال تحلیل رفتن بود. صدای دود اتوبوس آمد. انگاری که، می‌خواست بلند شود و راه بیوفتد. از دور داد زدم:
- آ... آقا! وا... وا... وایسـا... .
چرخ‌ها کم‌کم داشتن شروع به حرکت می‌کردند. چرخ زدنشان حالا خیلی برایم واضح شده بود. دوباره داد زدم:
- اتوبوس و نـ... نگه دارید... نگه دارید!
دوباره جملاتم را تکرار کردم. اتوبوس، ایستاد. درهایش را گشود و برای یک‌لحظه آن پله‌های چرکینش برایم حکم بالا رفتن از طبقات بهشت را داشت. به سرعت میلۀ آهنی قسمت مردانه‌ را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. پاهایم به یک‌ آن خالی کرد و روی پله پهن شدم. خودم را جمع و جور کردم. در چند قدمی‌ام حالا او خیلی واضح شده بود. پیرهن سفیدِ مارکش چسبیده بود به تنش و حلقۀ ع*ر*ق بزرگی رویش نقش بسته بود که موهای قفسه‌سینه‌اش را نشان می‌داد. موهایش آشفته و گونه‌هایش سرخ‌گون نمایه می‌کرد. بازوهایش را کنارش رها کرد و به منِ نشسته روی پله‌های خاکستری نگاه کرد. ع*ر*ق پیشانیش از روی ابروهایش ریخت گوشۀ چشم‌های متعجبش.
 
آخرین ویرایش:

what about me

112
پسندها
40
امتیاز
مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/21
نوشته‌ها
33
مدال‌ها
4
  • مدیر
  • #10
قلبم دیوانه‌وار درون قفسه‌سینه‌ام مانند قلب گنجشکی می‌تپید. شاید از این‌که حالا چهره‌ام در سایه‌ها بیشتر نمایان شده بود، ترسش گرفته بود. شاید از این‌که یک دختر بچه را دنبال کرده بود، از خودش متنفر شده بود. و شایدهایی که در ذهنم با دیدن آن چهرۀ متعجب نقش بسته بود. سوال‌‌هایی که نمی‌توانست به آن‌ها پاسخی دقیق داد تا زمانی که متوجه شویم در ذهن آن شخص چه می‌گذرد. نور قرمز ماشین سیاه‌رنگشان از خیابانی که به سختی دور زده بودم تا به این‌جا برسم، کم‌کم پدیدار شد. یک نگاه به ماشین انداخت و بعد به سمت من برگشت، بی‌صدا روی برگرداند و دوید. با صدای بلند نفس‌نفس می‌زدم. صدای انقباض و استراحت دیافراگمم در پشت پرده‌ی گوشم می‌پیچید. و دهانم مانند یک سگ که در گرما مانده باشد باز و بسته میشد. مرد راننده، دکمۀ در را زد و در با پیفی بسته شد. از لای میله‌های در، هر لحظه برگشتن سرش را برای دیدن چهره‌ام را می‌دیدم. نامطمئن برمی‌گشت، نگاهم می‌کرد و دست آخر دوباره به روبه رویش خیره میشد. انگار که حالا کسی که برایش خطر جانی دارد، من بودم! ع*ر*ق، تنم را بدجور خیس و موچ کرده بود؛ باعث شده بود حس کنم روی تنم نمک ریختم. و سرمایی که از پنجرۀ نیمه باز راننده به صورتم می‌خورد، بیشتر عذاب‌آور بود. کسی از انگیزۀ این دست آدم‌ها هیچ‌وقت خبر ندارد. معلوم نیست زمانی که به دنبال کسی در خیابان می‌دوند چه انتظاری از آن شخص دارند: کلیه‌هایش را می‌خواهند، قلبش یا تمام تنش. گوش‌هایم خالی کرده بود. مانند زمستانی ذهنم را منجمد کرده بود و زمستان لرزش را به تمام اندامم خیلی عریان نمایان کرده بود. «دختر جون؟»
***
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا