رمان

Miss.Mohebi

1,976
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تیم کپیست
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
608
مدال‌ها
16
سن
18
وب سایت
patoghroman.xyz
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
🔹️کد رمان: ۰۳۹🔹️
نام رمان: five Ace (پنج آس): پنج کارت حرکت آخر
نام نویسنده: Miss.Mohebi Awrezoo
ژانر: جنایی، درام، اجتماعی

ناظر: 𝐌𝐢𝐬𝐬.𝐇𝐑𝐃𝐀𝐍 Miss.HRDAN
خلاصه:
برای هر کدام یک تعریف:
- خانواده؟ - شکنجه‌گر.
- خانه؟ - شکنجه‌گاه.
فرزندم چرا به این شکل بیزار شده است؟ اگر می‌دانست که چه ناهمواری‌هایی را باید پوشش بدهد، از سگ کمتر بود اگر خود را به دار نمی‌آویخت.
او تنها یک کودک سه‌ساله بود! اما اکنون، او یکی از پنج کارت است! یکی از اعضای انجمن Five Ase (پنج آس).
 

امضا
negar_1716391327952_4oy9.png

تــنـهـایــی هـیـولای عـجیـبــی اســت.
روز هـای هـفته را مــــی‌بلعـد، و
غــروب جـــمعـــه، بـالا مـــی‌آورد... !


تناسخ یافته 🌌
five Ace: پنج آس
PR: اسم رمز پری

Miss.Mohebi

1,976
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تیم کپیست
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
608
مدال‌ها
16
سن
18
وب سایت
patoghroman.xyz
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
- تو کی هستی واقعا؟
- هاه، من بخشی از تو هستم، چیزی که تو ساختی، تو من رو به این چیزی که هستم تبدیل کردی.
- نه این واقعیت ندارد!
- درست برعکس تصور تو، حقیقت محض است. متاسفانه باید بگم زمان تو تمام شده؛ خدانگهدار پدرخوانده عزیز.
 

Miss.Mohebi

1,976
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تیم کپیست
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
608
مدال‌ها
16
سن
18
وب سایت
patoghroman.xyz
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
فصل اول: عدد شانس سه

سوم مارس سال 2003 مصر، قاهره:

سوز اندک شب‌های مارس، لرز بر تن بردگان منتظر برای فروش در بازار سیاه بردگان انداخت. در بخشی از اتاقک تعدادی از کودکان دو تا ده سال بالغ بر بیست نفر و در گوشه‌ای دیگر نوجوانان یازده تا هجده سال بالغ بر سی نفر نشسته به بودند. چندین مرد سنگین وزن و ورزیده، خارج از اتاق نگهبانی می‌دادند. در بین افراد موجود در اتاق افراد غیر بومی دیده میشد نه کودکان و نوجوانان مصری! این می‌تواند نشان دهنده‌ی آن است که بازار فروش بردگان خارجی با مصری متفاوت است.
صدای زمزمه‌های زیادی فضای خارج از اتاقک را پر کرده بود. ترس بر وجود تمامی بچه‌ها انداخته بود. برخی ترس از فروش به پیرمردان هوسران، برخی ترس به فروش نرفتن و برخی هم ترس از اتفاقاتی قرار است برایشان رخ بدهد. در میان تنها یک نفر آرام و بی‌صدا، سعی داشت پاهای خود را به زیر پیراهن کوتاه کثیف بکشد. انگار که این موضوع چندان برایش مهم نبود و فکر و خیالش جای دیگری است.
پس از مدتی صدای فردی با کمک بلندگوهایی که سراسر محوطه نصب شده بودند به گوش تمامی باشندگان رسید.
- خوش آمدید مهمانان عزیز. خرسند هستم که برای چندین سال متوالی مدیریت این بازار به عهده‌ی تیم من است. امیدوارم از محصولات این دوره‌ی سرپوش سیاه لذت ببرید.
جمعیتی که حضور دارند، تعدادشان تقریبا دو برابر سال قبل است. صدای آهنگ عربی فضا را پر کرد. این کار از شنیدن صدای جمعیت برای محصولات جلوگیری می‌کرد. همه افراد اتاقک به تلاطم افتاده بودند. ناگه در اتاقک با شتاب باز شد. چندین نفر با کیف‌های بزرگ و دو نفر با باتوم و شوکر وارد شدند. افراد کیف به دست، کیف‌ها را باز کرده و چندین لباس و همچنین وسایل آرایش را بیرون کشیدند. بچه‌ها را مجبور به تعویض لباس کردند. به نوجوانان پسر پیراهن و شلوار ساده‌ی سفید، به نوجوانان دختر لباس رقص عربی پوشاندند. کودکان پسر را مانند نوجوانان و کودکان دختر را با پیراهن های یک تکه‌ی سفید رنگ به سمت دو نفری که بچه‌ها را آرایش می‌کردند فرستادند. در این میان کودکان به نسبت بیشتر از بقیه تقلا می‌کردند. با جلو آمدن دو بادیگاردی که وارد شده بودند، صدای گریه، جیغ و داد در گلو خفه شد. دو آرایشگر مشغول آماده کردن دخترا بودند و پسران به صحبت های سرپرست تیم گوش می‌دادند. مدتی گذشت. در اتاقک به ضرب باز شد و کسی که با انبوهی از برگه‌ها همراه بود وارد شد.
- ادهم بچه‌ها آماده هستن یا نه؟
سرپرست تیم، ادهم برگشت و به منشی پشت صحنه، پانیا کسی که تمامی هماهنگی‌های لازم برای عقد قرارداد بردگی را آماده می‌کند نگاهی کرد و مجدد رو به بچه‌ها کرد.
- فقط دخترا موندن که اونم تا چند دقیقه‌ی دیگه تمومه.
پانیا کلافه غر غر کرد و با گفتن جمله‌ی« سریع‌تر این بساط رو جمع کن و بچه‌ها رو بفرست اتاق انتظار.» اتاقک رو ترک کرد. ادهم نفسش را پر قدرت بیرون فرستاد. همان لحظه آرایشگران با بستن کیف خود، بلند شدند و رو به ادهم کردند.
- قربان کار دخترا تموم شد ما دیگه میریم.
ادهم توی هوا دستش را تکان داد و به دو بادیگاردی که درون اتاقک بودند اشاره کرد. به سرعت جلو رفتند.
- شما دو نفر پسرا رو ببرید اتاق انتظار شماره‌ی دو منم دخترا رو میبرم اتاق انتظار شماره‌ی یک.
بادیگاردها با تکان دادن سر به نشانه‌ی متوجه شدن، با پسرا از اتاقک خارج شدند. ادهم نگاهی به دخترها انداخت. استرس از سر تا پای تک تک آن‌ها بود که چکه می‌کرد. در میان مجدد همان کودک آرامش خود را حفظ کرده بود اما، سرش را فرود برده بود. ادهم با کج کردن سرش سخت در تلاش بود صورت کودک را ببیند.
 
آخرین ویرایش:

Miss.Mohebi

1,976
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تیم کپیست
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
608
مدال‌ها
16
سن
18
وب سایت
patoghroman.xyz
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
مدتی گذشت و کودک کمی صورتش را به سمت بالا سوق داد و چهره‌اش نمایان شد. به خود لرزید. این صورتک سرد و بی‌تفاوت را برای اولین و احتمالا آخرین بار است می‌بیند. با کمی تردید دست روی شانه‌ی کودک گذاشت.
- انگار که نمی‌ترسی کوچولو! میدونی چی در انتظارت می‌گذره؟
انگار بحث چندان برای کودک جذاب نبود؛ پس از مکثی نسبتا طولانی نوای گرفته کودک گوش ادهم را نوازش کرد.
- فکر نمی‌کنم که ترسیدن به من کمکی کنه. به هر حال حتی اگه هم ترسیده باشم هم آخرش اون چیزی باید اتفاق میفته.
انگار که توانایی تکلمش را از دست داده باشد، مبهوت قدمی به پشت برداشت و راست ایستاد. در نظرش این کودک زیادی منحصر به فرد بود به گویی که روح او چندی بیش از باقی همسن و سالانش پیراهن پاره کرده و تجربه‌های فراوانی را در گنجینه‌ی علمی خود دارد. زمانی برای هدر دادن نداشت پس اکنون این معمای عجیب را گوشه‌ای از ذهنش نگه داشت تا در زمان و فرصت درست این معمای شگفت انگیز را با دستان خویش رمزگشایی کند.
دختران را به سمت اتاق انتظار شماره‌ی یک برد و در آن اتاق مشغول آرام کردن کودکانی بود که درکی از موقعیت نداشته و بر اساس اقتضای سن‌هایشان، به صورت مکرر گریه می‌کردند و خواستار برگشتن به پدر و مادرهایشان بودند. نگاه سنگین و تیز گوشه‌ی اتاق اجازه‌ی فکر کردن به ادهم را نمی‌داد. این نگاه سنگین به قدری فکر و ذهنش را درگیر خویش کرده بود که انگار تنها آن دو نفر درون اتاق هستند و ادهم نمی‌تواند از زیر نگاه خیره‌اش فرار کند. به راستی چیزی در آن حدقه‌ها وجود داشت یک چیزی مانند...
"اقتدار و ایستادگی"
آن نگاه شوخی بردار نبود. ادهم به خریدار کودک در دل حسادت می‌کرد. اگر قراردادی در میان نبود احتمالا تا کنون دخترک را برداشته و فرار می‌کرد.
صدای شیپور بود که باعث سکوت وحشتناکی شد! در دل آهی کشید زمان روی صحنه رفتن دخترا نیز فرا رسید. تک به تک دخترها را برای روی صحنه رفتن به صف کرد و برای آخرین بار تذکر داد.
- برای آخرین بار میگم پس خوب گوش بدید. سعی کنید تمام تلاشتون رو بکنید تا دیگه اینجا موندگار نشید چون در اون صورت تضمین نمی‌کنم که چه اتفاقی میفته. پس موفق باشید دخترا برید بترکونید.
عقب کشید و اجازه داد موجود اسرارآمیزش که بی‌هیچ ترسی در اوایل صف در کنار دختران نوجوان ایستاده بود، کامل در دیدش باشد. اعتراف می‌کند که او مجذوب دخترک شده و تمایلی به از دست دادنش ندارد پس، در دل خواهان به فروش نرفتنش بود.
***
پسرها پس از فروش به پیش خریدار خود رفته و در کنار زانوهایشان، زانو زدند. پس از کمی استراحت نوبت رسید به دختران. اکنون تمامی خریداران بی‌صبرانه برای بخش مورد علاقه‌شان، بخش رقصندگان دختر و کودکان منتظر بودند.
از میان کهنه‌کارترین برده‌های این بازار، فردی به سمت دخترک رفت و بندی بافته شده را به مچ دست کودک بست.
- این برای این که قوی بودی و هستی و باید باشی. امیدوارم درگیر پیرمردهای خرفت نشی. مراقب خودت باش.
بدون دریافت پاسخ به سمت باقی دختران رفت و برای اجرا شروع به آماده شدن کردند. کم کم نورافکن‌ها خاموش و پرده‌ها کشیده شد؛ این گروه رقصندگان دختر بودند که به روی صحنه می‌درخشیدند.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا