فصل اول: عدد شانس سه
سوم مارس سال 2003 مصر، قاهره:
سوز اندک شبهای مارس، لرز بر تن بردگان منتظر برای فروش در بازار سیاه بردگان انداخت. در بخشی از اتاقک تعدادی از کودکان دو تا ده سال بالغ بر بیست نفر و در گوشهای دیگر نوجوانان یازده تا هجده سال بالغ بر سی نفر نشسته به بودند. چندین مرد سنگین وزن و ورزیده، خارج از اتاق نگهبانی میدادند. در بین افراد موجود در اتاق افراد غیر بومی دیده میشد نه کودکان و نوجوانان مصری! این میتواند نشان دهندهی آن است که بازار فروش بردگان خارجی با مصری متفاوت است.
صدای زمزمههای زیادی فضای خارج از اتاقک را پر کرده بود. ترس بر وجود تمامی بچهها انداخته بود. برخی ترس از فروش به پیرمردان هوسران، برخی ترس به فروش نرفتن و برخی هم ترس از اتفاقاتی قرار است برایشان رخ بدهد. در میان تنها یک نفر آرام و بیصدا، سعی داشت پاهای خود را به زیر پیراهن کوتاه کثیف بکشد. انگار که این موضوع چندان برایش مهم نبود و فکر و خیالش جای دیگری است.
پس از مدتی صدای فردی با کمک بلندگوهایی که سراسر محوطه نصب شده بودند به گوش تمامی باشندگان رسید.
- خوش آمدید مهمانان عزیز. خرسند هستم که برای چندین سال متوالی مدیریت این بازار به عهدهی تیم من است. امیدوارم از محصولات این دورهی سرپوش سیاه لذت ببرید.
جمعیتی که حضور دارند، تعدادشان تقریبا دو برابر سال قبل است. صدای آهنگ عربی فضا را پر کرد. این کار از شنیدن صدای جمعیت برای محصولات جلوگیری میکرد. همه افراد اتاقک به تلاطم افتاده بودند. ناگه در اتاقک با شتاب باز شد. چندین نفر با کیفهای بزرگ و دو نفر با باتوم و شوکر وارد شدند. افراد کیف به دست، کیفها را باز کرده و چندین لباس و همچنین وسایل آرایش را بیرون کشیدند. بچهها را مجبور به تعویض لباس کردند. به نوجوانان پسر پیراهن و شلوار سادهی سفید، به نوجوانان دختر لباس رقص عربی پوشاندند. کودکان پسر را مانند نوجوانان و کودکان دختر را با پیراهن های یک تکهی سفید رنگ به سمت دو نفری که بچهها را آرایش میکردند فرستادند. در این میان کودکان به نسبت بیشتر از بقیه تقلا میکردند. با جلو آمدن دو بادیگاردی که وارد شده بودند، صدای گریه، جیغ و داد در گلو خفه شد. دو آرایشگر مشغول آماده کردن دخترا بودند و پسران به صحبت های سرپرست تیم گوش میدادند. مدتی گذشت. در اتاقک به ضرب باز شد و کسی که با انبوهی از برگهها همراه بود وارد شد.
- ادهم بچهها آماده هستن یا نه؟
سرپرست تیم، ادهم برگشت و به منشی پشت صحنه، پانیا کسی که تمامی هماهنگیهای لازم برای عقد قرارداد بردگی را آماده میکند نگاهی کرد و مجدد رو به بچهها کرد.
- فقط دخترا موندن که اونم تا چند دقیقهی دیگه تمومه.
پانیا کلافه غر غر کرد و با گفتن جملهی« سریعتر این بساط رو جمع کن و بچهها رو بفرست اتاق انتظار.» اتاقک رو ترک کرد. ادهم نفسش را پر قدرت بیرون فرستاد. همان لحظه آرایشگران با بستن کیف خود، بلند شدند و رو به ادهم کردند.
- قربان کار دخترا تموم شد ما دیگه میریم.
ادهم توی هوا دستش را تکان داد و به دو بادیگاردی که درون اتاقک بودند اشاره کرد. به سرعت جلو رفتند.
- شما دو نفر پسرا رو ببرید اتاق انتظار شمارهی دو منم دخترا رو میبرم اتاق انتظار شمارهی یک.
بادیگاردها با تکان دادن سر به نشانهی متوجه شدن، با پسرا از اتاقک خارج شدند. ادهم نگاهی به دخترها انداخت. استرس از سر تا پای تک تک آنها بود که چکه میکرد. در میان مجدد همان کودک آرامش خود را حفظ کرده بود اما، سرش را فرود برده بود. ادهم با کج کردن سرش سخت در تلاش بود صورت کودک را ببیند.