عوضشده همه رفتارش، همهی فکرهاش.
- هوی جیما.
- چیه؟
- من هیچ چیم نیست و حالم بهتر از همیشه است.
- باشه جک! ول کن دیگه.
به سمت مادرم حرکت کردم ولی همه فکرم بازم آدلی بود.
بعد از غذا و شستن ضرفها لبتابم را برداشتم؛ چند سیم و فلش هم برداشتم. به سمت دریا راه افتادم.
روی شنهای کنار دریا نشتم و...
خستهشده بودم پاهایم حتی توان یک قدم دیگر هم نداشت رو به پدر کردم و گفتم:
پدر جان من خستهام میشه... .
مثل همیشه حرفم را قطع کرد و گفت:
- نه جیما باید به راهمان ادامه بدهیم.
دیگه حرفی نزدم و سعی میکردم تحمّل کنم.
حالا اینقدر نزدیک شدیم که چادرها پیدا بود. هوا داشت تاریک و بی روح میشد.
داشتم...
هر سه با هم از کنار ساحل راه افتادیم مکالمه زیادی بین ما صورت نمیگرفت.
زیر چشمی به آدلی نگاه میکردم احساس میکردم خیلی ساده باشه، شایدم نه.
ازش سوال کردم:
- آدلی چرا به ما کمک میکنی؟
- چون نمیخوام کس دیگری وارد بازی این جزیره شود و پایان زندگیاش با قربانی شدن خودش تمام بشه
- منظورت چیه؟
-...
که یکدفعه مثل روح جلویم ظاهر شد از شدت ترس فکر کنم سکته را رد کردم قلبم به تپش افتاد.
_ سلام ببخشید ترسوندمتون.
_ سلام من جیما هستم و پدرم کلن.
_ از آشنایتون خوشبختم.
_ عه بب.
نمیدونم چرا همیشه ضایع میشوم.
_ آدلی، اسم من آدلی است. زودتر از این جزیره خارج شوید.
طناب را به درختی وصل کرد ولی...
باید حواسم را بیشتر جمع کنم نباید دچار اتفاقهای این جزیره شوم صدایی مرا به خود آورد صدایی وحشتناک که نمیدانم از چه جور حیوانی است البته نمیدانم که حیوان است یا چیز دیگر.
پدر گفت:
- جیما باید به سمت چادرها برگردیم.
- امّا.
حرفم را قطع کرد ولی چرا.
- دخترم میدونی احتمال دارد در این مکان...
هنگام سحر بود که مادر صدایم زد. چقدر هوا سرد است! ژاکتم را پوشیدم و از چادر بیرون آمدم.
هنوز آفتاب طلوع نکردهبود از شدت سرما دهانم را میان دستام گرفتم و سعی داشتم آنها را گرم کنم. پدر رو به من کرد و گفت:
- جیما عزیزم اسمت انتخاب شد.
شُکه شدم خدیا من که اسم جک رانوشته بودم، یعنی جک اسم مرا...
لباسم را عوض کردم و به سمت خانواده رفتم آتش درست کرده بودند حسابی هوا سرد شده بود. با کمک مادرم سفره را پهن کردم. پدر، جک و ناخدا هم آمدند و شروع به خوردن غذا کردیم.
بعد از مدت زمان کمی، پدر گفت برای خواب حاضر شویم.
***
پدر جلسه گرفتهبود. پوتینهای قرمزم که در نور خورشید به درخشانی الماس...
دلم میخواد بگیرمش و حسابی عقدههام رو سرش خالی کنم.
ترسو خودش را پیش ناخدا مشغول کرده. مادرم نیمرو درست میکرد هنگام خداحافظی خورشید بود همیشه غروب افتاب را نگاه میکنم امروز هم مثل روز های دیگر از اینکار لذّت میبرم.
کلاه نارنجیام را بر سرم گذاشتم و دوربینی که برادرم خریده بود روی شانهام...
بعد از خوردن ناهار هرکس سرگرم کاری شد. کنار دریا رفتم تا کمی حال و هوایی عوض کنم و از فکر اینکه نمیتوانیم از جزیره بیرون برویم بیرون نمیآمدم؛ آب شیرین موجود در بشکهها هم چند هفتهی دیگر تمام میشود خداکند تا آن موقع آب آشامیدنی پیدا کنیم یا از این جزیره خلاص شویم هر آنچه که میدانم باید...
صبح روز سوم، شنبه پنجم اوت درحالی از خواب بیدار شدیم که فریادهای فجیح ناخدا همهی ما را هراسانزده کرده بود. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده که ناخدا اینگونه فریاد میکشید... هرلحظه صدایش نزدیکتر میشد. پدر زودتر از ما به خودش آمد و بیرون رفت. ناخدا جلوی در اتاق بود نفسزنان گفت:
- برق کشتی قطع شده،...
به خودم جرعت دادم تا جلوتر بروم، پاهام آب را لمس میکرد... تا جایی پیش رفتم که زانوهایم کاملاً در آب بود و صدای هشدار مادرم اجازه نمیداد بطور کامل از موقعیت لذت ببرم. کمی جلوتر رفتم، موجهای سنگین آب گویی اجازه پیشروی نمیدادند که مجبور بودم به سختی قدم به جلو بگذارم... درهمین حین جسمی به...
بالاخره انتظار ما به سر رسید و صبح روز چهارشنبه دو اوت ما برای سفر حاضر شدیم.
در بین اعضای خانواده جنب و جوش زیادی دیده میشد و خانه تقریباً شبیه بازارهای دستفروشان پایینشهر شده بود. هروسیلهای در جای نامناسب افتاده بود و کسی به آنها توجهی نداشت.
ساعت از هشت گذشته بود که آمادهی رفتن شده...
هم اکنون که این را میخوانی روی صندلی راک درکلبهای میان جزیره شب پر از ستاره نشستهام، موهایم به رنگ پنبههای ریسه شده درآمده و بسیار پیر شدهام اگر کمی احساس مسئولیت نمیکردم کسی از این جزیره اسرارآمیز چیزی نمیدانست و از سرنوشت پیچیده و مهآلود من خبر نداشتید به زمان جوانیام برمیگردیم...
🔹کد رمان: 146🔹
عنوان: جنگل جنجالی
نویسنده: @زهرا رضایی
ژانر: تخیلی
ناظر: طهور
خلاصه:
ما در میان امواج گذشته و جزیره غرق شدهایم، هم اکنون که ما گُم شدهایم؛ ستارهها رقصان و چشمکزنان سعی دارند ناجی ما شوند! شبی که از همیشه پرستارهتر بود؛ جنگلِ جنجالی ما دردسرساز شد... آیا امیدی به رهایی...
نامکاربری: زهرارضایی
نام و نام خانوادگی زهرارضایی
اثرتون داستان یا رمان هستش؟ رمان
نام اثر؟ جنگل جنجالی
ژانر اثر؟ تخیلی
خلاصهای از اثر ما در میان امواج گذشته و جزیره غرق شده ایم هم اکنون که ما گم شده ایم ستاره ها رقصان و چشمم زنان سعی دارند ناجی ما شوند شبی که از همیشه پرستاره...