رمان

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #141
آرام بر روی صندلی نشسته و نگاهش را به در بسته اتاقی که دخترک تنها، بر روی تختش خوابیده بود دوخته بود؛ حالش خوب بود اما هنوز در بیهوشی به سر می‌برد و او؛تنها منتظر آمدن شخصی از طرف او بود تا از آنجا برود.
با صدای قدم‌هایی که با عجله به آن طرف می‌آمد سرش را پایین انداخت و آرام از گوشه چشمش دختری که به طرف اتاق می‌رفت را دید زد، دوستش بود و معلوم بود چقدر نگران است؛ با شتاب وارد اتاق شد و از دیدش دور، چند ثانیه بعدش نیز محسن بود که آمد؛ اما انگار او بلافاصله متوجه پسرک شد چون مکثی کرد و با تعجب به طرفش قدم برداشت.
محسن:
- آرمان!
سرش را آرام بلند کرد و خیره به او شد و در سکوت منتظر ادامه حرفش ماند.
محسن:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
آرمان:
- من آوردمش.
محسن تای ابرویش را بالا داد و با شک پرسید:
- از کجا؟
آرمان:
- کنار ساحل افتاده بود.
محسن:
- و تو هم کنار ساحل بودی! اصلا مگه تو نفس و می‌شناسی؟
از جایش بلند شد و همان طور که دستش را در جیب شلوارش می‌گذاشت گفت:
- شناختم.
گفت و بدون اجازه حرف دیگری از جانب محسن راه افتاد و از او دور شد؛ محسن مشکوک خیره به رفتنش ماند و با خود اندیشید که ربط نفس به آرمان و به اینجا آوردنش چیست؟ اما نتیجه‌ای نیافت، حتی نتوانسته بود بپرسد که چه شده حال نفس به هم خورده‌ است.
(نفس)
خیره به سارا که یک نفسه داشت منو نصیحت می‌کرد و حرص می‌خورد بودم و داشتم به اتفاقات افتاده فکر می‌کردم؛ در لحظه آخر یادمه که هاله تاریکی از یه آدم دیدم که به طرفم میومد و بعدش سیاهی، یعنی اون کسی که منو به اینجا آورده بود!
سارا:
- با توام ها؛ اصلا حواست به منه؟
چشمام و که سوزششون داشت اذیتم می‌کرد و آروم باز و بسته کردم و در جوابش فقط گفتم:
- حوصله ندارم.
سارا با حرص از جاش بلند شد و به طرف کمد رفت و در همون حال گفت:
- تو پاک دیوونه شدی؛ خاک تو سرت کنم.
در کمد و باز کرد و لباسام و که شامل مانتو و شالم بود بیرون آورد؛ به طرفم اومد و کمکم کرد که بپوشمشون و وقتی کارش تموم شد دوباره برگشت و این بار گیتارم و آورد؛ پاهام و انداختم پایین و روی زمین گذاشتم و با مکثی بلند شدم؛ سارا نزدیکم شد و گفت:
- بذار کمکت کنم.
سریع گفتم:
- نه خودم می‌تونم.
گفتم و با قدم‌های آروم به طرف در به راه افتادم و سارا هم پشت سرم، از در که بیرون اومدیم محسن و تو سالن دیدیم، اون هم با دیدنمون به طرفمون اومد و پرسید:
- خوبی؟
آروم سرم و به معنی آره تکون دادم اما اون انگار ول کن نبود چون دوباره پرسید:
- چرا حالت بد شده بود؟
جواب ندادم که این بار سارا پادرمیونی کرد و گفت:
- بریم، آخه نفس زیاد نمی‌تونه سرپا وایسه.
محسن:
- ببخشید، آرمان گفت کنار ساحل بودی کنجکاو شدم ببینم چی شد که حالت بد شد؛ بریم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- آرمان!
محسن:
- دوستم دیگه، همونی که با هم زندگی می‌کنیم.
سارا:
- مگه اون؛ آورده بوده نفسو؟
محسن:
- آره انگاری.
سارا:
- پس کجاست، یه تشکری بکنیم.
محسن:
- رفت؛ فکر کنم کار داشت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- هنوز می‌خواین ادامه بدین؟
محسن:
- وای بیا، ماشین دم دره.
سارا:
- راستی هول شدم یادم رفت؛ ماشینتم مبارکه.
محسن:
- ممنونم قابل نداره.
سارا:
- به سلامتی... .
قدمام و تندتر کردم و ازشون جلو زدم، اصلا حوصله این حرفاشون و نداشتم و می‌خواستم هر چه زودتر به خونه برم.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #142
لباسام و عوض و از اتاق اومدم بیرون، نگاهی به سارا که تو آشپزخونه مشغول بود کردم و روی صندلی نشستم؛ هنوز هم کمی گنگ بودم و حالم خوب نبود اما؛ حوصله خوابیدن و هم نداشتم.
سرم و روی میز گذاشتم و همون جور به کارای سارا خیره شدم، ماکارونی رو آبکش کرد و همون طور که روی گاز می‌ذاشت تا دم بکشه گفت:
- باید بهم می‌گفتی که دیروز تولدشه و تو ممکنه همچین بلایی، سرت خودت بیاری.
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:
- اینو هم آرمان‌خان گفته؟
کارش و تموم کرد و اومد کنارم نشست و در حالی که مشغول خُرد کردن سالاد میشد گفت:
- نخیر، سلین گفت.
نفس:
- سلین!
سارا:
- دیروز هزار بار بهم زنگ زدن و سراغتو گرفتن؛ منم که ازت بی‌خبر، پرسیدم جریان چیه؟ گفت تولد آرتاس.
سری تکون دادم و پوزخندی روی لبم نشست؛ تیکه خیاری از ظرف برداشتم و همون طور که دهنم می‌ذاشتم پرسیدم:
- بین وسایلم، کیک هم بود؟
سارا کمی مکث کرد و گفت:
- نه، مگه کیک هم خریده بودی؟
هومی گفتم و گوشیم و از روی میز برداشتم؛ باید یه زنگ بهشون می‌زدم وگرنه پوستمو می‌کندن.
اول پیامی بهشون دادم که ببینم آنلاینن یا نه که بلافاصله بعد تیک خوردن ماهی زنگ زد؛ مثل همیشه روی گوشی بود حتما.
جواب دادم و همین که تصویر واضح شد و ارتباط وصل منو بست به بار فش... .
ماهی:
- الهی خودم کفنت کنم و حلوات و بخورم که همیشه خدا باعث دردسری، بیشعور بی‌مخ کجا بودی تو؟
خواستم دهن باز کنم که این بار سلین گوشی رو قاپید و داد زد:
- انقدر خری که حتی وقتی هم رفتی فکرت ما رو کشته، آخه آدمم آنقدر بی‌مغز و بی‌مسئولیت!
دوباره خواستم دهن باز کنم که این بار میلاد گوشی رو قاپید! یعنی اوضاعیه ها؛ اینا همه‌اشون می‌خوان منو بخورن... .
میلاد:
- آخه دیوونه برا کی این همه خودت و می‌کشی ها؛
اصلا اون ازت خبر داره، خبر می‌گیره که تو بخاطرش انقدر خودت و عذاب میدی؛ آدم شو نفس، آدم!
کمی سکوت کردم که ببینم بازم کسی گوشی رو می‌گیره یا نه، که دیدم خدا رو شکر دیگه خبری نیست.
سارا که کنارم غش کرده بود و نفس نداشت، اون ور هم هر سه خیره به من منتظر حرف بودن.
سرفه‌ای کردم و با صاف کردن گلوم گفتم:
- با سلام و درود، این جانب نفس بی‌مغز از شما دوستان عزیز خواهشمندم که در صورت نداشتن شخص دیگری برای قاپیدن گوشی و خالی کردن حرف‌های تلنبار شده، اجازه دهید بنده نیز چند کلمه صحبت بفرمایم، با اجازه!
سارا قهقه‌ای زد و خیاری ‌که می‌خورد پرید تو گلوش و بیچاره مرده‌اش و به طرف سرویس شوت کرد.
اما اون سه تا همچنان در سکوت به سر می‌بردن، آروم پرسیدم:
- حرف بزنم؟
سلین:
- بنال.
نفس:
- ممنون عشق دلم، منم دلم برات یه ذره شده، خیلی هم دوست دارم... .
میلاد:
- نفس!
با حرص داد زدم:
- ای بابا بیا منو بخور، چتونه شما برا من جبهه گرفتین، بابا اصلا خوشم اومده ماتم بگیرم، می‌خواستم خودم بُکشم راحت شم حرفیه؛ شما بَخیل کارها و خاطرات منم که نیستین؟ می‌دونین من چه فشار و عذابی رو تحمل کردم که حالا از من انتظار بی‌تفاوتی دارین، بابا اصلا اون بد، مزخرف، هر چیز بدی که هست... من هنوزم دوسش دارم می‌فهمین، خدا منو بُکشه که هنوز هم با همه بدیاش دوسش دارم، هنوز هم مثل بچگیام قهرمان منه و بخاطرش حاضرم جونمم بدم.
نفسی گرفتم و قطره اشکی که روی گونه‌ام ریخت و پاک کرد و دوباره ادامه دادم:
- برای شما انقدر راحته کندن و انداختن عضوی از وجودتون؟ یعنی دلتون تنگ نمیشه، هواش و نمی‌کنین! بابا منم آدمم، این دلی که انتظار دارین به یه ورشم نباشه چند ساله که بخاطر اون تپیده، حالا چطور بگم نبوده؛ چطور بگم به درک، رفته که رفته.
سلین:
- نفس ما... .
بین حرفش اومدم و گفتم:
- شما هیچی، نمی‌خوام چیزی بگین، هر وقت که به من حق دادین و درکم کردین زنگ بزنین حالا هم بای.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #143
خودکار و زیر چونه‌ام زدم و با دقت به حرفای استاد گوش دادم؛ بعد این توضیحات قرار بود هر کسی نقشه خونه مسکونی با ویژگی‌هایی که استاد گفته بود ترسیم کنه و من می‌خواستم بهترین نقشه رو روی کاغذ پیاده کنم‌.
همون‌طور خیره به استاد بودم و گوش می‌دادم که چیزی تو پهلوم خورد و بعد کنار پام افتاد؛ اول یه نگاه به پاک‌کن روی زمین کردم و بعد سرم و بلند کردم تا ببینم کار کی بوده که دیدم دعا پیس پیس می‌کنه، این چِشه!
سرم و به معنی چیه؟ تکون دادم که یه چیزی لب زد اما متوجه نشدم، چون حواسم به استاد بود که ما رو نبینه، آخه بیش از اندازه رو درسش و گوش دادن ما حساس بود و اگه می‌دید؛ صد درصد می‌نداختمون بیرون و من اینو نمی‌خواستم.
وقتی دیدم حواسش نیست دوباره نگاهش کردم که با اشاره عوض کردن جامون و خواست، با اشاره گفتم برا چی؟ که دستش و به معنی خواهش می‌کنم! روی صورتش گذاشت و چشماش و مظلوم کرد.
نگاهی به استاد که مشغول نوشتن روی تخته بود کردم و پوفی کشیدم؛ دعا دو صندلی اون ور‌تر و ردیف جلو بود و من واقعا نمی‌دونستم چرا مرض گرفته جاش و عوض کنه.
وقتی دیدم دست نمی‌کشه و داره تابلو بازی در میاره دفتر یادداشتم و آروم روی زمین و کمی اون طرف‌تر انداختم و طوری که دارم برمی‌دارمش بلند شدم و خم‌ شدم؛ دعا هم زود از کنار صندلیش سر خورد و تو ثانیه من از بین دو صندلی گذشتم و رو صندلیش جا گیر شدم که نشسته‌ان من با صدای استاد بلند شد:
- خانم ایپک، چرا سر پایین؟
آروم برگشتم به عقب که دیدم خنگ نتونسته زود سرجاش بشینه و الان با نگاه توبیخ‌گرانه‌ استاد به تته پته افتاد بود، تا دهن باز کنه زود گفتم:
- ببخشید استاد، دفتر یادداشت من افتاده بود؛ ازشون خواستم اونو بده.
استاد نگاهی به من و دفتر دستم کرد و با تکون دادن سرش به طرف تخته برگشت؛ دستم و به معنی خاک تو سرت به طرفش گرفتم و اونم با خنده برام بوس فرستاد؛ گفتم وسایلم و بده و برگشتم جلو که یه لحظه چشمم به پسر کناریم که با چشمای گرد نگاهم می‌کرد افتاد، آروم گفتم:
- چته؟
چند بار پلک زد و گفت:
- بابا چه سریع! کی اومدی تو؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- زیاد به مغزت فشار نیار.
پسر:
- خیلی باحالی.
جوابش و ندادم و خیره شدم به تخته که اونم برگشت به طرف تخته اما ثانیه‌ای نکشید که کاغذی نوشته و جلوم گذاشت؛ نگاهم و به کاغذ و نوشته ترکی که نوشته بود دوختم:
- میشه با هم آشنا شیم؟ من اسمم بویراز.
در جوابش نوشتم:
- تمایلی ندارم.
پسر:
- لطفا، من خیلی از ایرانی‌ها خوشم میاد و دوست دارم یه دوست ایرانی داشته باشم.
بی حوصله نوشتم:
- نفس هستم.
بویراز:
- خوشبختم نفس.
نفس:
- همچنین.
پسر:
- موها و چشمای خیلی خوشگلی داری و حتما دوست پسر هم داری آره؟
تای ابروم و بالا دادم و نگاهی به چهره شیطونش کردم و پرسیدم:
- مهمه؟
دستی بین موهای بلند مشکیش کشید و در حالی که چشم‌های قهوه‌ای رنگش و تو چشمام می‌دوخت گفت:
- اگه نمی‌خوای نگو.
نفس:
- نمی‌خوام؛ حواست به دَرست باشه.
برگشتم به طرف استاد که همون دقیقه پایان درس و اعلام کرد، اه لعنتی، به خاطر این لندهور نتونسته‌ام آخرش و بفهمم؛ برگشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم که خندید و گفت:
- چیز خاصی نبود که از دست داده باشی.
برو بابایی گفتم و با برداشتن کیف دعا و شوت کردنش تو بغلش گفتم کیفم و بده.
دعا زود کیفمو برداشت و خودش و بهم رسوند و بلافاصله پرسید:
- چی شد، با بویراز آشنا شدی؟
نگاه دقیقی بهش کردم و با کشیدن کیفم از دستش گفتم:
- موفق نبودی؛ زیاد منو با این چیزا سوپرایز نکن.
دعا کنارم اومد و گفت:
- ضد حال نباش دیگه، ببین چقدر مشتاقه باهات آشنا شه، چرا نمی‌خوای خب؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- دعا؛ چقدر بگم خوشم نمیاد.
دعا:
- چرا خب؟
وایسادم و با قاطعیت گفتم:
- نمی‌خوام همین.
صدای همون پسره بویراز هم از کنارم بلند شد و گفت:
- من فقط می‌خوام با هم دوست باشیم؛ یه دوستی ساده، قصد بدی ندارم.
دعا:
- آره دیگه، فقط می‌خوایم تو جمعمون باشی.
کلافه نگاهی به هر دوشون کردم و آخر، سری به تائید تکون دادم و با گفتن《باشه، باید برم‌》خواستم برم که هر دوشون یهویی گفتن:
- برسونیمت!
نگاهی به قیافه مظلومی که گرفته بودن کردم و با گفتن زود باشین؛ با هم راهی بیرون شدیم.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #144
مشغول هم زدن آبمیوه دستم بودم و می‌خواستم بستنی رو کامل توش آب کنم که بویزاز سوتی زد و گفت:
- جون بخورمت خوشگلم.
با تعجب سرم و بلند کردم و به پشت سرم برگشتم که سارا رو با یه تیپ خفن دیدم، شلوار بگ یشمی رنگی با پیراهن مردونه سفیدی که زیرش تاپ مشکی رنگی داشت پوشیده بود با کلاه هم رنگ شلوارش و در کل خیلی بهش میومد.
سارا:
- کم مزه بریز کله پوک.
کمی دیگه از بستنیم خوردم و گفتم:
- چه عجب رسیدی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- مثل شما بیکار نبودم ها؛ کلاس داشتم.
شونه‌ای بالا انداختیم و هم زمان با بویراز گفتیم:
- به ما چه.
سارا:
- کوفت بگو برا منم بیارن مفت‌خور.
بویراز:
- قراره من بدم جر نخور.
سارا:
- وظیفته.
بویراز زبونی براش درآورد و گارسون و صدا زد و بعد سفارش بستنی برای سارا گفت:
- پایه‌این بریم قلیون؟
چشمکی زدم و گفتم:
- معلومه.
سارا:
- رو من حساب نکنین که کار دارم؛ باید برم.
نگاهی بهش کردم و پرسیدم:
- کجا؟ زد حال نزن.
سارا نگاه معنا داری به بویراز کرد و گفت:
- شب یه جشن دعوتیم باید حاضر شم.
نفس:
- جشن، چه جشنی اون وقت!
بویراز:
- ما هم دعوتیم خب.
نفس:
- من نباید بدونم کجا؟
سارا:
- بویراز میگه بهت، لباس برا تو هم گرفتم تو خونه‌اس حاضر شدی بیاین؛ من زودتر با محسن میرم.
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم، سر در نمی‌آوردم چه جشنی بود و نمی‌خواستم هم زیاد سوال پیچش کنم؛ بالاخره می‌فهمیدم دیگه.
سارا بعد خوردن بستنیش با عجله رفت و منو بویراز هم یکم بعدش بلند شدیم تا بریم؛ اون رفت تا حساب کنه منم رفتم بیرون.
همین که اومدم بیرون اون ور خیابون ماشین آشنایی که این چند وقت زیاد دور و برم بود و دیدم، مدلش و نمی‌دونستم اما رنگ براق مشکیش زیادی تو چشم بود و شیشه‌های دودیش از اون برای من یه معما درست کرده بود.
خیلی دلم می‌خواست نزدیکش بشم و بفهمم کیه اما یه حس ترسی نسبت به این ماشین تو وجودم بود که همیشه منو پشیمون می‌‌کرد و بهتر می‌دونستم همون جور مجهول بمونه.
همین جور خیره به شیشه طرف راننده بودم و حسی بهم می‌گفت که اون هم داره منو نگاه می‌‌کنه؛ یعنی کیه؟ من می‌شناسمش!
با قرار گرفتن بویراز کنارم به خودم اومدم و چشم از اون سیاهی برداشتم.
بویراز:
- بیا بریم که دیره.
نفس:
- میریم قلیون؟
بویراز:
- آره بدو؛ بعدش باید زود بریم حاضر شیم.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #145
دود قلیون و دادم بیرون و همین جور خیره به ماشین مجهول که پابه پای ما تا اینجا هم اومده بود شدم.
چرا داشت ما رو تعقیب می‌کرد؟ چرا خودش و نشون نمی‌داد، انقدر چرا تو مغزم بود که برای هیچ کدوم هم، جوابی نبود.
بویراز:
- بده دیگه، دستت چسب داره؟
با صداش از فکر بیرون اومدم و فهمیدم منتظر منه تا نی قلیون و بهش بدم؛ با کمی مکث و درآوردن سرش اونو به طرفش گرفتم و برگشتم تا دوباره نگاهی به ماشین بندازم که دیدم دیگه اونجا نیست.
تعجب کردم از ندیدنش، آخه تا حالا هر جایی که با ما اومده بود تا آخر رفتنمون همون جا که بود می‌موند اما الان رفته بود؛ نکنه اشتباه کردم و اون اصلا ربطی به ما نداره!
اما این همه تصادفی هم نمیشه که، میشه؟
باز غرق فکر بودم که با صدای بویراز به خودم اومدم.
بویراز:
- چته تو امروز، می‌کشی یا بریم؟
برگشتم به طرفش و آروم گفتم:
- نه، پاشو دیره.
باشه‌ای گفت و از رو تخت بلند شدیم تا بریم حاضر شیم برای جشن نمی‌دونم کی و چی.
سوار ماشین شدیم و بویراز منو تا خونه رسوند و قرار شد یک ساعت دیگه بیاد دنبالم تا بریم.
وارد خونه که شدم نگاهی به دور و اطراف کردم و سارا رو صدا زدم اما صدایی نیومد، پس یعنی رفته.
به طرف اتاقم رفتم و سریع کیفم و روی تخت که کاور لباس و جعبه کفشی روش بود انداختم و با درآوردن لباسام به طرف حموم رفتم تا دوش بگیرم.
بعد دوش گرفتن حوله‌ام و دورم پیچیدم و جلوی میز آرایش نشستم تا هم موهام و خشک کنم و هم صاف.
وقتی کارم تموم شد بلند شدم تا نگاهی به لباسم بکنم و آرایشم و شروع.
کاور و تو دستم بلند کردم و زیپش و باز کردم؛ اولین چیزی که به چشمم خورد رنگ قرمز آتشین لباس بود، یه لباس دکلته یقه باز با دامن پوفی و طبقه‌ای که تا کمی بالاتر از زانو بود با دنباله بلند.
این لباس برای یه جشن ساده زیادی خوشگل و مجلسی بود؛ پس یعنی این جایی که می‌رفتیم جشن بزرگی بود.
دوباره برگشتم سرجام و شروع کردم به یه میکاپ خوشگل و ناز؛ کارم و با زدن یه رژ هم رنگ لباسم تموم کردم و لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست.
بلند شدم و لباس و تنم کردم و کفش‌های مشکی بند بند بلندی هم که کنارش بود و پام کردم و حالا کاملا حاضر بودم.
نگاهی تو آینه کردم و سوتی برای تصویرم زدم؛ لباس تو تنم محشر شده بود و پوست سفیدم و به نمایش گذاشته بود و با میکاب و موهای اتو زدم شده بودم یه هلو جون..‌. .
بوسی برای خودم فرستادم و با برداشتن کیف کوچیک دستیم و زدن ادکلن محبوبم منتظر شدم تا بویراز برسه.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #146
تقریبا یه بیست دقیقه بعد اینکه بویراز اومد دنبالم به جایی که قرار بود بریم رسیدیم؛ جشن تو یه ویلای بزرگ تو خارج از شهر بود و جایی مثل بهشت، کلا فضا و مکانش انقدر قشنگ و رویایی بود که من ماتم برد.
بویراز:
- مادمازل نمی‌خوان پیاده شن؟
به خودم اومدم و با لبخند به بویراز که در ماشین و برام باز کرده بود نگاه کردم و آروم پیاده شدم.
نفس:
- شما امروز زیادی جنتلمن شدی!
بویراز:
- امروز روز توعه دیگه چیکار میشه کرد.
گفت و جلوتر از من راه افتاد و در حالی که به طرف راه باریک سنگی که از کنار ویلا و بین چمنا می‌گذشت می‌رفت گفت:
- جشن کنارِ استخره بیا.
سوالی اطراف و نگاه کردم و دنبالش راه افتادم، حیاط پر از ماشین بود اما هیچ صدای آهنگی نمی‌اومد و همه جا سکوت کامل بود.
درختای حیاط با ریسه‌های رنگی تزئین شده بود و یه نمای خیلی زیبا داشت.
خودم و به بویراز رسوندم و تا خواستم سوالم و بپرسم همه جا تاریک شد.
سر جام شوکه وایسادم؛ عه چی شد!
نفس:
- چی شد؟
بویراز دستم و گرفت و در حالی که دنبال خودش آروم آروم می‌بردم گفت:
- برقا رفت انگار، آروم بیا.
بدون حرفی پشت سرش می‌رفتم اما هیج جایی دیده نمیشد؛ با وایسادنش منم وایسادم که دستم و ول کرد و ازم فاصله گرفت.
همه جا زیادی تاریک بود و انگار اصلا موجود زنده‌ای وجود نداشت؛ کلافه دستم و تو کیفم کردم تا حداقل چراغ گوشیم و روشن کنم و بفهمم دور و برم چه خبره.
نفس:
- پس این جمعیت کجان؟ چرا سر و صدایی نیست!
هیچ صدایی از بویراز بلند نشد و انگار اصلا اونم اینجا نبود؛ بالاخره گوشیم و در آوردم و خواستم صفحه‌اش و باز کنم که حس کردم دور و برم و آدم گرفت و یهو چراغا روشن شد و دست و جیغ همه بالا رفت.
اما منو میگی، چشمام و بسته بودم دستامم به حالت تسلیم بالا بود و قلبم تو دهنم و اما صداهایی که می‌گفت:
- تولد، تولد، تولدت مبارک، مبارک مبارک، تولدت مبارک.
با تعجب چشمام و باز کردم و به جمعیتی که با بادکنک و برف شادی دورم و گرفته بودن و با خنده و شادی آواز می‌خوندن نگاه کردم.
اولین نفر سارا خودش و بهم رسوند و بغلم کرد.
سارا:
- تولدت مبارک جغله من.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #147
مگه امروز تولدم بود؟
امروز چندمه! با یادآوری تاریخ امروز تازه فهمیدم که امروز تولدم بوده؛ لبخند آرومی روی لبم نشست و رو به سارا گفتم:
- مرسی عزیزم، واقعا سوپرایز شدم.
همه‌ی دوستان و بیشتر هم‌دانشگاهی‌هامون بودن و همه یکی یکی بهم تبریک گفتن و صدای آهنگ و بزن و بکوب بلند شد.
محسن با لبخند کنارم وایساد و درحالی که نگاهش به سارا بود گفت:
- خوشت اومد؟
آه آرومی کشیدم و گفتم:
- آره خیلی... اما یه چیزی رو کم دارم.
محسن:
- از ته چشماتم میشه اینو فهمید.
لبخند تلخی زدم و نوشیدنی که بهم داده بود و نوشیدم.
سارا با رقص اومد کنارم و دستم و کشید و در حالی که می‌بردم گفت:
- دیوونه نباش امروز تولدته، برقص، بخند، دود کن بره غماتو.
باهاش همراه شدم و رقصیدم؛ خواستم به حرفش گوش کنم و یه امروز و فراموش کنم‌ اما مگه میشد.
بعد یه ساعت بزن و بکوب و برقص بویراز با میز چرخ‌داری که کیکی سه طبقه سفید با گلای رز قرمز روش بود اومد و صدای دست و جیغ بالا رفت‌.
خنده‌ای از این شادیشون کردم و پشت میز وایسادم؛ همه با هم شعر تولد می‌خوندن و بویراز داد می‌زد آرزو کن.
نگاهم و چند ثانیه به شمعی که مثل دل من داشت ذره‌ ذره می‌سوخت و آب میشد دوختم و چشمام و بستم؛ آرزو! چه آرزویی بکنم که بشه برآورده شد؟ چه آرزویی می‌تونه حالم و خوب کنه.
آهی کشیدم و فقط آرزوی یه حال خوب و کردم، حال خوبی که قلبم و آروم کنه؛ چشمام و آروم باز کردم و شمع و فوت، همه دست زدن و سارا چاقو رو به دستم داد تا کیکم و ببرم.
مثل یه عروسک کوکی هر کاری که می‌گفتن و می‌کردم اما دلم با هیچ کدومشون نبود؛ اصلا انگار تولد من نبود.
بعد بریدن کیک، بردن برای تقسیم کردنش و اینبار دعا با یه گیتار اومد.
دعا:
- نفس برامون نخونه نمیشه.
همه یک صدا گفتن آره باید بخونه، لبام و آویزون کردم و بهشون نگاه کردم که بویراز با خنده گفت:
- لبات و آویزون نکن خودت انتخاب می‌کنی که چی بخونی؛ ترکی یا ایرانی.
نفس آسوده‌ای کشیدم و مجبوری گیتار و گرفتم.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #148
واسه تولدم، خودت بیا منو
از این جهان ببر... یه جای دور سفر
واسه تولدم، بیا تا چشم من
خشک نشده به در واسه تولدم
برام بغل بخر
بین غریبه‌‌ها بهم خوش نمی‌گذره
وقتی‌ ندارمت تنهایی بهتره
وقتی‌ ندارمت، مگه فرقی‌ می‌کنه
چند سالم بشه قلبم نمی‌کشه
قطره اشکی که میومد از چشم بریزه رو زود گرفتم و با بستن چشمام و حس دادن بیشتر به صدام و سیمای گیتار ادامه دادم:
میگن که وقتشه شمعامو فوت کنم
بستم چشامو تا باز آرزوت کنم
باز آرزوت کنم
واسه تولدم، خودت بیا منو
از این جهان ببر
یه جای دور سفر
واسه تولدم
بیا تا چشم من
خشک نشده به در
واسه تولدم برام بغل بخر.
آهنگ و که تموم کردم صدای جیغ همه‌اشون بلند شد و فقط سارا و محسن بودن که متن و معنی آهنگم و به خوبی فهمیده و ناراحت بودن‌.
دعا:
- واو عالی بود، میشه یکی دیگه هم بخونی؟
محسن:
- دیگه بسه نوبت کادوهاست.
سارا جیغ زد:
- آره اول من.
دوید و جعبه کادویی آورد و روی میز گذاشت، بغلش کردم و تشکر کردم؛ به نوبت همه کادویی برام آوردن و روی میز پر از کادو‌های رنگی شد.
فکر می‌کردم که تموم شده اما یکی از خدمتکارا که لباس فرم داشت با جعبه بزرگی که پاپیونی بزرگ روش زده بودن نزدیک شد و در حالی که روی زمین می‌ذاشتش گفت:
- اینو یه آقایی دادن و گفتن بدمش به شما.
گذاشت رو زمین و فاصله گرفت، جعبه انقدر بزرگ بود که همه چشمشون و دوخته بودن بهش و یه صدای ریزی هم از داخلش میومد.
کنجکاو جلوی جعبه زانو زدم و دستم به طرف پاپیونش رفت که محسن زود گفت:
- وایسا ببینم؛ اصلا کی اینو داده؟
خدمتکار به بیرون اشاره کرد و گفت:
- بیرون بود.
بی‌توجه بهشون ربان و باز کردم و آروم در جعبه رو باز کردم.
از دیدن چیزی که داخل جعبه بود چشمام تا آخرین حد گشاد شد.
 

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #149
سگ پشمالوی سفیدی که چشمای درشتی داشت و داشت خیره نگاهم می‌کرد تو جعبه بود و قلاده‌ قرمزی دور گردنش بسته بودن و مدالی بهش آویزون بود؛ با ذوق بین دستام گرفتمش و بالا بردم که هاپی کرد و زبونش و درآورد.
روی مدالش یه نوشته بود، نزدیک‌تر به خودم کردم و دیدم نوشته[فندق] با خوندن اسمش لبخندی که روی لبم نشسته بود پر کشید و رفت و منو برد تو خاطرات.
***
با ذوق دستم و روی سر پشمالو سگ دختری که تو پارک بود کشیدم و گفتم:
‌- وای خیلی نازه.
آرتا:
- سگ دوست داری؟
نفس:
- آره خیلی، دوست دارم یکی داشته باشم که سفید و پشمالو باشه؛ کوچولو باشه با چشمای درشت‌ِ مشکی، اسمشم بذارم فندق.
دستام و به هم کوبیدم و با ذوق خندیدم از تصور موجودی که تو ذهنم بود و می‌خواستم داشته باشمش.
آرتا لبخندی از ذوق من زد و گفت:
- قول میدم اگه یه روز همچین چیزی پیدا کردم برات بخرمش.
نفس:
- پیدا که میشه، اما باید به دلمم بشینه.
آرتا:
- می‌شینه.
***
با دستای لرزونم سگ و روی زمین گذاشتم و کارتی که ته جعبه بود برداشتم؛ نگاهی به نوشته روش که با خط زیبایی نوشته شده بود انداختم و چشمام تر شد: تولدت مبارک.
شاید فقط یه تبریک ساده بود اما برای من خیلی سنگین بود؛ چرا که یه آشنا برام نوشته بودش و من این خط و از حفظ بودم، خطی که زیادی برام آشنا و خوانا بود.
اون اومده بود، بعد این همه مدت اومده بود، اما چرا نمی‌خواست خودش و بهم نشون بده؛ چرا باز داشت انقدر نامرد بازی درمیاورد.
با عجله بلند شدم و به طرف بیرون دویدم؛ با خارج شدنم و به باغ رسیدنم محسن و دیدم و درحالی که با نگاهم دنبالش بودم پرسیدم:
- کجاست؟
از فکر بیرون اومد و آروم گفت:
- داره میره.
رد نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به ماشینی که داشت از حیاط خارج میشد، همون ماشین مرموز!
لعنتی این همه مدت کنارم بود و من نفهمیدم؛ این همه مدت مثل سایه دنبالم بود و من نخواستم باور کنم، اما چرا؟
دلیل این کاراش چیه، چرا انقدر داره منو عذاب میده؛ انقدر چرا تو مغزم بود که همه جواب‌هاشون و هم اونی که داشت می‌رفت می‌دونست؛ حقم نبود بدونم؟
حقم نبود بدونم چرا رفته بود و چرا برگشته اونم وقتی که حالم رو به بهبود بود.
به طرف ماشین بویراز دویدم و پشت فرمون نشستم و بی‌توجه به صدا زدنای محسن و سارا با آخرین سرعت از حیاط بیرون زدم.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا