neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
- نویسنده موضوع
- #141
آرام بر روی صندلی نشسته و نگاهش را به در بسته اتاقی که دخترک تنها، بر روی تختش خوابیده بود دوخته بود؛ حالش خوب بود اما هنوز در بیهوشی به سر میبرد و او؛تنها منتظر آمدن شخصی از طرف او بود تا از آنجا برود.
با صدای قدمهایی که با عجله به آن طرف میآمد سرش را پایین انداخت و آرام از گوشه چشمش دختری که به طرف اتاق میرفت را دید زد، دوستش بود و معلوم بود چقدر نگران است؛ با شتاب وارد اتاق شد و از دیدش دور، چند ثانیه بعدش نیز محسن بود که آمد؛ اما انگار او بلافاصله متوجه پسرک شد چون مکثی کرد و با تعجب به طرفش قدم برداشت.
محسن:
- آرمان!
سرش را آرام بلند کرد و خیره به او شد و در سکوت منتظر ادامه حرفش ماند.
محسن:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
آرمان:
- من آوردمش.
محسن تای ابرویش را بالا داد و با شک پرسید:
- از کجا؟
آرمان:
- کنار ساحل افتاده بود.
محسن:
- و تو هم کنار ساحل بودی! اصلا مگه تو نفس و میشناسی؟
از جایش بلند شد و همان طور که دستش را در جیب شلوارش میگذاشت گفت:
- شناختم.
گفت و بدون اجازه حرف دیگری از جانب محسن راه افتاد و از او دور شد؛ محسن مشکوک خیره به رفتنش ماند و با خود اندیشید که ربط نفس به آرمان و به اینجا آوردنش چیست؟ اما نتیجهای نیافت، حتی نتوانسته بود بپرسد که چه شده حال نفس به هم خورده است.
(نفس)
خیره به سارا که یک نفسه داشت منو نصیحت میکرد و حرص میخورد بودم و داشتم به اتفاقات افتاده فکر میکردم؛ در لحظه آخر یادمه که هاله تاریکی از یه آدم دیدم که به طرفم میومد و بعدش سیاهی، یعنی اون کسی که منو به اینجا آورده بود!
سارا:
- با توام ها؛ اصلا حواست به منه؟
چشمام و که سوزششون داشت اذیتم میکرد و آروم باز و بسته کردم و در جوابش فقط گفتم:
- حوصله ندارم.
سارا با حرص از جاش بلند شد و به طرف کمد رفت و در همون حال گفت:
- تو پاک دیوونه شدی؛ خاک تو سرت کنم.
در کمد و باز کرد و لباسام و که شامل مانتو و شالم بود بیرون آورد؛ به طرفم اومد و کمکم کرد که بپوشمشون و وقتی کارش تموم شد دوباره برگشت و این بار گیتارم و آورد؛ پاهام و انداختم پایین و روی زمین گذاشتم و با مکثی بلند شدم؛ سارا نزدیکم شد و گفت:
- بذار کمکت کنم.
سریع گفتم:
- نه خودم میتونم.
گفتم و با قدمهای آروم به طرف در به راه افتادم و سارا هم پشت سرم، از در که بیرون اومدیم محسن و تو سالن دیدیم، اون هم با دیدنمون به طرفمون اومد و پرسید:
- خوبی؟
آروم سرم و به معنی آره تکون دادم اما اون انگار ول کن نبود چون دوباره پرسید:
- چرا حالت بد شده بود؟
جواب ندادم که این بار سارا پادرمیونی کرد و گفت:
- بریم، آخه نفس زیاد نمیتونه سرپا وایسه.
محسن:
- ببخشید، آرمان گفت کنار ساحل بودی کنجکاو شدم ببینم چی شد که حالت بد شد؛ بریم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- آرمان!
محسن:
- دوستم دیگه، همونی که با هم زندگی میکنیم.
سارا:
- مگه اون؛ آورده بوده نفسو؟
محسن:
- آره انگاری.
سارا:
- پس کجاست، یه تشکری بکنیم.
محسن:
- رفت؛ فکر کنم کار داشت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- هنوز میخواین ادامه بدین؟
محسن:
- وای بیا، ماشین دم دره.
سارا:
- راستی هول شدم یادم رفت؛ ماشینتم مبارکه.
محسن:
- ممنونم قابل نداره.
سارا:
- به سلامتی... .
قدمام و تندتر کردم و ازشون جلو زدم، اصلا حوصله این حرفاشون و نداشتم و میخواستم هر چه زودتر به خونه برم.
با صدای قدمهایی که با عجله به آن طرف میآمد سرش را پایین انداخت و آرام از گوشه چشمش دختری که به طرف اتاق میرفت را دید زد، دوستش بود و معلوم بود چقدر نگران است؛ با شتاب وارد اتاق شد و از دیدش دور، چند ثانیه بعدش نیز محسن بود که آمد؛ اما انگار او بلافاصله متوجه پسرک شد چون مکثی کرد و با تعجب به طرفش قدم برداشت.
محسن:
- آرمان!
سرش را آرام بلند کرد و خیره به او شد و در سکوت منتظر ادامه حرفش ماند.
محسن:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
آرمان:
- من آوردمش.
محسن تای ابرویش را بالا داد و با شک پرسید:
- از کجا؟
آرمان:
- کنار ساحل افتاده بود.
محسن:
- و تو هم کنار ساحل بودی! اصلا مگه تو نفس و میشناسی؟
از جایش بلند شد و همان طور که دستش را در جیب شلوارش میگذاشت گفت:
- شناختم.
گفت و بدون اجازه حرف دیگری از جانب محسن راه افتاد و از او دور شد؛ محسن مشکوک خیره به رفتنش ماند و با خود اندیشید که ربط نفس به آرمان و به اینجا آوردنش چیست؟ اما نتیجهای نیافت، حتی نتوانسته بود بپرسد که چه شده حال نفس به هم خورده است.
(نفس)
خیره به سارا که یک نفسه داشت منو نصیحت میکرد و حرص میخورد بودم و داشتم به اتفاقات افتاده فکر میکردم؛ در لحظه آخر یادمه که هاله تاریکی از یه آدم دیدم که به طرفم میومد و بعدش سیاهی، یعنی اون کسی که منو به اینجا آورده بود!
سارا:
- با توام ها؛ اصلا حواست به منه؟
چشمام و که سوزششون داشت اذیتم میکرد و آروم باز و بسته کردم و در جوابش فقط گفتم:
- حوصله ندارم.
سارا با حرص از جاش بلند شد و به طرف کمد رفت و در همون حال گفت:
- تو پاک دیوونه شدی؛ خاک تو سرت کنم.
در کمد و باز کرد و لباسام و که شامل مانتو و شالم بود بیرون آورد؛ به طرفم اومد و کمکم کرد که بپوشمشون و وقتی کارش تموم شد دوباره برگشت و این بار گیتارم و آورد؛ پاهام و انداختم پایین و روی زمین گذاشتم و با مکثی بلند شدم؛ سارا نزدیکم شد و گفت:
- بذار کمکت کنم.
سریع گفتم:
- نه خودم میتونم.
گفتم و با قدمهای آروم به طرف در به راه افتادم و سارا هم پشت سرم، از در که بیرون اومدیم محسن و تو سالن دیدیم، اون هم با دیدنمون به طرفمون اومد و پرسید:
- خوبی؟
آروم سرم و به معنی آره تکون دادم اما اون انگار ول کن نبود چون دوباره پرسید:
- چرا حالت بد شده بود؟
جواب ندادم که این بار سارا پادرمیونی کرد و گفت:
- بریم، آخه نفس زیاد نمیتونه سرپا وایسه.
محسن:
- ببخشید، آرمان گفت کنار ساحل بودی کنجکاو شدم ببینم چی شد که حالت بد شد؛ بریم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- آرمان!
محسن:
- دوستم دیگه، همونی که با هم زندگی میکنیم.
سارا:
- مگه اون؛ آورده بوده نفسو؟
محسن:
- آره انگاری.
سارا:
- پس کجاست، یه تشکری بکنیم.
محسن:
- رفت؛ فکر کنم کار داشت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- هنوز میخواین ادامه بدین؟
محسن:
- وای بیا، ماشین دم دره.
سارا:
- راستی هول شدم یادم رفت؛ ماشینتم مبارکه.
محسن:
- ممنونم قابل نداره.
سارا:
- به سلامتی... .
قدمام و تندتر کردم و ازشون جلو زدم، اصلا حوصله این حرفاشون و نداشتم و میخواستم هر چه زودتر به خونه برم.