- تاریخ ثبتنام
- 2024/11/12
- نوشتهها
- 63
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #51
نیشخند دارا بود که من رو به خودم آورد، انگار گوشهاش تیزتر از اون چیزیه که من فکرش رو میکردم، شاید این هم از فواید ربات بودنش باشه!
سرش رو آروم به سمتم چرخوند که ناگهان باهم چشم تو چشم شدیم، ته چشماش یه غم بزرگ و پر از درد لونه کرده بود.
با تعجب چشمهام رو گرد کردم که سریع صورتش رو به جلو برگردوند و به راه افتاد و در همون حین هم گفت:
دارا:
- زود باش حرکت کن که دیر میشه، باید تا قبل از غروب آفتاب اونجا باشیم... مگه نمیخواستی ماجرا رو بفهمی؟ پس سریع باش.
سرم رو آروم و با تفکر تکون دادم و با چرخوندن انگشت اشارهام توی هوای گفتم:
- تو راست میگی، آفرین... فقط، مگه میخوایم کجا بریم؟
نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- فقط چون مجبورم بهت جواب میدم، میریم قصر خونآشامها.
با حیرت سرم رو تکون دادم و با دهنی باز زمزمه کردم:
- چی؛ قصر خونآشام ها؛ واقعا؟ ولی من یه انسان عادی هستم... ممکنه بوی خونَم وسوسهشون کنه!
با تمسخر نگاهی به سَرتا پام انداخت و با دهن کجی گفت:
- انگار نفهمیدی که من هم خونآشام هستم؛ مگه از حرفهام توی عمارت گرگینهها متوجه نشدی؟
بیخیال سرم رو تکون دادم و شوخ گفتم:
- آره خب فهمیدم، ولی فکر نکنم تو به من آسیبی برسونی، آخه همون اول که نجاتت دادم مثل یه آدم عادی بودی و کاری به کار من نداشتی و اینکه تو یه ربات انسان نما هستی، پس فکر نکنم غذا بخوری درسته؟
با شنیدن حرفم با سرعت نوری که فقط از خونآشام ها انتظار میره و من این رو توی کتابهای داستانی و رمان زیاد خونده بودم خودش رو به من رسوند و باهام رُخ به رُخ شد؛ اصلاً فاصلهای نداشتیم و کامل به من چسبیده بود با ترس خیره شدم بهش که پوزخندی زد و نگاهش رو میخ چشمهام کرد، آروم و روحنواز زمزمه کرد:
- چطوره تو فکر کنی من یه خونآشام انسان نما هستم نه یه ربات انسان نما؟
بعد از تموم شدن حرفش ناگهان ل*بهاش رو از هم باز کرد که دندونهای بیشاز هم سفید و براقش توی نگاهم پدیدار شد، زبونی روی دندونهای نیش کوچولوش کشید که چندثانیه بعد از اون هر چهارتا دندون نیشش بزرگ شدن، براق و برنده مثل چشمهاش.
همونجور که از ترس توی نگاهم تغذیه میکرد و دندونهاش رو به رُخم میکشید، لب زد:
- هوم؟... الهه کوچولو، تو میتونی من رو یه انسان ببینی، چون من نه تنها مثل همهٔ خونآشام ها هستم، بلکه از اون چیزی که فکر میکنی هم بدتر هستم.
سرش رو آروم به سمتم چرخوند که ناگهان باهم چشم تو چشم شدیم، ته چشماش یه غم بزرگ و پر از درد لونه کرده بود.
با تعجب چشمهام رو گرد کردم که سریع صورتش رو به جلو برگردوند و به راه افتاد و در همون حین هم گفت:
دارا:
- زود باش حرکت کن که دیر میشه، باید تا قبل از غروب آفتاب اونجا باشیم... مگه نمیخواستی ماجرا رو بفهمی؟ پس سریع باش.
سرم رو آروم و با تفکر تکون دادم و با چرخوندن انگشت اشارهام توی هوای گفتم:
- تو راست میگی، آفرین... فقط، مگه میخوایم کجا بریم؟
نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- فقط چون مجبورم بهت جواب میدم، میریم قصر خونآشامها.
با حیرت سرم رو تکون دادم و با دهنی باز زمزمه کردم:
- چی؛ قصر خونآشام ها؛ واقعا؟ ولی من یه انسان عادی هستم... ممکنه بوی خونَم وسوسهشون کنه!
با تمسخر نگاهی به سَرتا پام انداخت و با دهن کجی گفت:
- انگار نفهمیدی که من هم خونآشام هستم؛ مگه از حرفهام توی عمارت گرگینهها متوجه نشدی؟
بیخیال سرم رو تکون دادم و شوخ گفتم:
- آره خب فهمیدم، ولی فکر نکنم تو به من آسیبی برسونی، آخه همون اول که نجاتت دادم مثل یه آدم عادی بودی و کاری به کار من نداشتی و اینکه تو یه ربات انسان نما هستی، پس فکر نکنم غذا بخوری درسته؟
با شنیدن حرفم با سرعت نوری که فقط از خونآشام ها انتظار میره و من این رو توی کتابهای داستانی و رمان زیاد خونده بودم خودش رو به من رسوند و باهام رُخ به رُخ شد؛ اصلاً فاصلهای نداشتیم و کامل به من چسبیده بود با ترس خیره شدم بهش که پوزخندی زد و نگاهش رو میخ چشمهام کرد، آروم و روحنواز زمزمه کرد:
- چطوره تو فکر کنی من یه خونآشام انسان نما هستم نه یه ربات انسان نما؟
بعد از تموم شدن حرفش ناگهان ل*بهاش رو از هم باز کرد که دندونهای بیشاز هم سفید و براقش توی نگاهم پدیدار شد، زبونی روی دندونهای نیش کوچولوش کشید که چندثانیه بعد از اون هر چهارتا دندون نیشش بزرگ شدن، براق و برنده مثل چشمهاش.
همونجور که از ترس توی نگاهم تغذیه میکرد و دندونهاش رو به رُخم میکشید، لب زد:
- هوم؟... الهه کوچولو، تو میتونی من رو یه انسان ببینی، چون من نه تنها مثل همهٔ خونآشام ها هستم، بلکه از اون چیزی که فکر میکنی هم بدتر هستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: