درحال تایپ رمان دریچه‌ی صلح اثر زهرا علیزاده

رمان

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #51
نیشخند دارا بود که من رو به خودم آورد، انگار گوش‌هاش تیزتر از اون چیزیه که من فکرش رو می‌کردم، شاید این هم از فواید ربات بودنش باشه!
سرش رو آروم به سمتم چرخوند که ناگهان باهم چشم تو چشم شدیم، ته چشماش یه غم بزرگ و پر از درد لونه کرده بود.
با تعجب چشم‌هام رو گرد کردم که سریع صورتش رو به جلو برگردوند و به راه افتاد و در همون حین هم گفت:
دارا:
- زود باش حرکت کن که دیر میشه، باید تا قبل از غروب آفتاب اون‌جا باشیم... مگه نمی‌خواستی ماجرا رو بفهمی؟ پس سریع باش.
سرم رو آروم و با تفکر تکون دادم و با چرخوندن انگشت اشاره‌ام توی هوای گفتم:
- تو راست میگی، آفرین... فقط، مگه می‌خوایم کجا بریم؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فقط چون مجبورم بهت جواب میدم، میریم قصر خون‌آشام‌ها.
با حیرت سرم رو تکون دادم و با دهنی باز زمزمه کردم:
- چی؛ قصر خون‌آشام ها؛ واقعا؟ ولی من یه انسان عادی هستم... ممکنه بوی خونَم وسوسه‌شون کنه!
با تمسخر نگاهی به سَرتا پام انداخت و با دهن کجی گفت:
- انگار نفهمیدی که من هم خون‌آشام هستم؛ مگه از حرف‌هام توی عمارت گرگینه‌ها متوجه نشدی؟
بی‌خیال سرم رو تکون دادم و شوخ گفتم:
- آره خب فهمیدم، ولی فکر نکنم تو به من آسیبی برسونی، آخه همون اول که نجاتت دادم مثل یه آدم عادی بودی و کاری به کار من نداشتی و این‌که تو یه ربات انسان نما هستی، پس فکر نکنم غذا بخوری درسته؟
با شنیدن حرفم با سرعت نوری که فقط از خون‌آشام ها انتظار میره و من این رو توی کتاب‌های داستانی و رمان زیاد خونده بودم خودش رو به من رسوند و باهام رُخ به رُخ شد؛ اصلاً فاصله‌ای نداشتیم و کامل به من چسبیده بود با ترس خیره شدم بهش که پوزخندی زد و نگاهش رو میخ چشم‌هام کرد، آروم و روح‌نواز زمزمه کرد:
- چطوره تو فکر کنی من یه خون‌آشام انسان نما هستم نه یه ربات انسان نما؟
بعد از تموم شدن حرفش ناگهان ل*ب‌هاش رو از هم باز کرد که دندون‌های بیش‌از هم سفید و براقش توی نگاهم پدیدار شد، زبونی روی دندون‌های نیش کوچولوش کشید که چندثانیه بعد از اون هر چهارتا دندون نیشش بزرگ شدن، براق و برنده مثل چشم‌هاش.
همون‌جور که از ترس توی نگاهم تغذیه می‌کرد و دندون‌هاش رو به رُخم می‌کشید، لب زد:
- هوم؟... الهه کوچولو، تو می‌تونی من رو یه انسان ببینی، چون من نه تنها مثل همهٔ خون‌آشام ها هستم، بلکه از اون چیزی که فکر می‌کنی هم بدتر هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #52
چشم‌هام رو آروم و با لرز از روی اون که درحال لذت بردن از ترس من بود گرفتم.
قدمی به عقب گذاشتم و غمگین سرم رو پایین انداختم.
نفس عمیقی برای کم شدن ترسم کشیدم و زیر لب طوری که دارا بشنوه زمزمه کردم:
- من... من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم؛ ولی انتظار هم نداشتم تو برای انتقام گرفتن من رو به شدت بترسونی.
ل*بم رو گزیدم، خوب شد از دهنم در نرفت و نگفتم فکر می‌کردم چون رباتی ناراحت نمیشی.
دارا:
- من یه رباتِ خون‌آشام هستم و از ترس بقیه لذت می‌برم، پس توقع‌های بی‌جا نداشته باش... بهتره زودتر بریم و من چندتا سؤالی که دارم رو ازت بپرسم.
لبخند نصفه‌ای زدم و باهاش هم قدم شدم، همون‌طور هم سری تکون دادم و آروم گفتم:
- بپرس.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- تو فقط به‌خاطر اون تصمیمت با معلمت کلکل کردی؟
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- آره دیگه، بهت گفتم که.
نفسی گرفت و گفت:
- منظورم اینه که به‌خاطر چیز دیگه‌ای نبود؟
اهومی کردم و آروم به حرف اومدم:
- خب آره، چیز دیگه‌ای هم بود... شب قبلش بابا و داداشم دوباره کتکم زده بودن، من دیگه بریده بودم؛ اون روز انگار همه‌ی غم‌های زندگیم روی قلبم جمع شده بودن؛ چون شب تا صبحش به‌خاطر کبودی و درد بدنم خوابم نبرده بود اون روز روی شونه‌ی دوستم خوابیدم، معلمم هم چون خوابیده بودم بهم گیر داد که من باهاش حرفم شد و از اون‌ روستا و آدماش خلاص شدم.
دارا ابرویی بالا انداخت و با لحن جدی‌ای گفت:
- دوست دارم وقتی چیزی رو برام تعریف می‌کنن تمام و کمال باشه؛ مجبورت نکردم که اولش ناقص تعریف کردی.
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که انگشتش رو روی بینیش به نشونه سکوت گذاشت و من رو خفه کرد.
کمی بی‌خیال نگاهم رو از دارا گرفتم و به منظره این جنگل ترسناک خیره شدم، هر دفعه که میام کامل تو عمق این جنگل فرو برم یه چیزی نمی‌ذاره؛ یه بار حمله‌ی گرگینه‌ها، یه بار فکر مشغول و یه بار آقای جذابی به اسم دارا.
جنگل ترسناکی که به گفته‌ی اون روح سرزمین نارنیا، نارسیسا نام داره، الان روزه ولی به جای هوای روشن من هوای مه آلود و تاریک می‌بینم، شب‌هاش تاریک به اندازه‌ی سیاه‌چاله و روزهاش تاریک به اندازه‌ی دریچه‌ای که پشتش معلوم نیست.
شبش واقعاً مخوف و ترسناکه، الان که روزه و می‌بینم انقدر تاریکه، دیگه حتماً شب قراره از سیاهی و تاریکیش زهره ترک بشم؛ شاید به‌خاطر همین بود که دارا گفت باید تا قبل غروب آفتاب اونجا باشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #53
نیم نگاهی به دارا انداختم و درحالی که دستام رو عقب و جلو می‌کردم گفتم:
- فکر کردم گفتی چندتا سؤال داری!
دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و با نیشخندی بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- منم فکر کردم با حرکتم خَفَت کردم.
حرصی نگاه خیره‌ای بهش انداختم؛ بی‌شعور منظورش اون حرکتش که دستش رو گذاشت رو بینیش بود.
نامحسوس اداش رو در آوردم:
- فکر کردم با حرکتم خفت کردم... هه بی‌شعورِ الدنگ.
اصلاً تقصیر منه که با این حرف میزنم؛ لیاقت نداره که.
با شنیدن صداش با تعجب از فکر در اومدم، تو همون حالت که دست‌هاش تو جیبش بود و البته با جذبه آروم لب زد:
-می‌خواستم بدونم چجوری وارد این جنگل شدی... خب یعنی کی تو رو آورد اینجا؟
با شنیدن حرفش داغ دلم تازه شد؛ آهی جانسوز و سوزناک کشیدم و با فین فین الکی شروع کردم به تعریف کردن گذشته‌ی زندگیم، هعی دیگه داشتم خودم رو متقاعد می‌کردم که هر اتفاقی بیرون از این جنگل برام افتاده بود رو دور بریزم و توی اینجا یه زندگی دیگه برای خودم بسازم؛ یه زندگی نو و کامل.
از اول تا آخرش، بدون جا انداختن کلمه‌ای، واو به واو همه‌چیز رو براش تعریف کردم تا این سنگینی از رو دلم برداشته بشه و البته بتونم یکمی هم فضولی کنم.
هه به من میگن ملورینِ چموش، فضول، کرمو، شیطان، فکر کنم دیگه تعریف کردن از خودم بسه، بهتره برم سر اصل مطلب.
با فین‌فین رو اعصابی که به عمد بود، پایین مانتوم رو به هزار زور و ضرب بالا کشیدم و به دوتا چشمام مالیدم که مثلا اشکام پاک بشه؛ خب چیکار کنم مقنعهٔ مدرسم که جر خورد، روسری و شال هم ندارم، پس یجوری باید اشکام رو پاک می‌کردم دیگه و دیواری کوچیک‌تر از مانتوم پیدا نکردم.
با صدایی که لرزونش کردم بودم؛ با مکث‌های بین جملاتم شروع کردم به پرسیدن:
- میشه بگی ان ام و جی اچ چیه؟ تو اون سام احمق رو می‌شناسی؟... چیز منظورم معلممه... الان داریم کجا میریم؟ میشه درباره قدرت‌هایی که دارم برام بگی؟... می‌دونم یه قدرت‌هایی دارم پس انکار نکن... خون‌آشام‌ها چجو...؟
انگار دارا رو کلافه کردم که با اخم و غرش بین حرفم پرید:
- تو هم میشه محض رضای خدا یه ذره ساکت شی تا لااقل یکی یکی جوابتو بدم؟
هوفی کرد و با همون اخم‌هایی که ذره ذره شدتشون بیشتر میشد با مکث‌هایی مثل من گفت:
- معلمت رو می‌شناسم، یکم دیگه خودت می‌بینیش... با قدرت‌هات هم بعدا آشنات می‌کنم چون می‌خوام کار باهاشون رو هم یادت بدم؛ الان هم داریم میریم قصر خون‌آشام‌ها... اومم دیگه چی پرسیدی؟ آها آره، منظور از ان ام خون‌آشام و جی اچ گرگینه هست و اینکه ای ان هم انسانه، گفتم که دیگه بعدا نخوای بپرسی... نگران خون‌آشام‌ها هم نباش؛ اونا آسیبی به تو نمی‌رسونن؛ چراش رو هم بعد متوجه میشی، پس لطفا دهنت رو ببند که دیگه حوصله ندارم؛ من الان مجبوری دارم باهات تا می‌کنم وگرنه اگه به خودم بود که یه دقیقه هم تحملت نمی‌کردم... دخترک فضولِ نادون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #54
بی‌توجه به توهین آخر جملش؛ چشمام رو گرد کردم و با صدایی ناباور گفتم:
- نه... قصر خون‌آشام‌ها؟ واقعاً؟ وویی‌وویی.
با تمسخر نگاهی به سر تا پام انداخت و طعنه زد:
- نترس کوچولو؛ نمی‌خورنت... .
با مکث صورتش رو تو هم جمع کرد و با لحن بدی زمزمه کرد:
- آخه خوردنی نیستی... مطمئنم بیش از حد بی‌نمک و بی‌مزه‌ای، اصلاً مزخرفه.
چشم غره‌ی وحشتناکی بهش رفتم و با غیض زیر لب جوری که بشنوه گفتم:
- مرتیکهٔ یالغوزِ نکبت، بی‌سوادِ خون خور، مایه‌ی ننگ جامعه، هیزِ بدبخت، احمقِ موزمار... هوف.
نفس عمیقی کشیدم و با تسلط بر خودم؛ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- اتفاقاً خیلی هم خوش‌حال شدم که می‌خوام خون‌آشام‌ها رو ببینم... .
یه لحظه فراموش کردم که این همون خون‌آشامیه که دو دقیقه پیش بهم توهین کرد و آروم شروع کردم به حرف زدن:
- می‌دونی از بچگی علاقهٔ خاصی به چیزای فانتزی داشتم، فیلمای فانتزی، داستان‌های فانتزی، رمان‌های فانتزی، موجودات فانتزی و... .
اسم همه‌شون فرق می‌کرد اما یه چیزی پایدار بود! کلمه‌ی فانتزی.
بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا اینکه یه روز شنیدم یکی از بچه‌های مدرسه داره راجب یه موجود خون‌ خوار که از قضا قدرت‌های فانتزی هم داره حرف میزنه، علاقهٔ شدیدم من رو به سمت تحقیق در اون باره کشید و فهمیدم اون موجودات چیزی نیستن جز خون‌آشام. هروقت به خون‌آشام‌ها فکر می‌کردم رنگ قرمزِ تیره میومد تو ذهنم؛ رنگ خون قرمز و رنگ خون خوار مشکی... البته این هم بود که عاشق رنگ قرمز و مشکی کنار هم‌دیگه بودم، بخاطر همین اونجوری فکر می‌کردم. یه روز از یکی از دختر خاله‌هام که تو شهر زندگی می‌کرد خواستم یه رمان خون‌آشامی بخره و برام بیاره، از اون به بعد با خوندن اون رمان بود که هیجان عجیبی تو وجودم شکوفا شد و علاقم بیشتر و بیشتر، همیشه وقتی خالم اینا میومدن روستا دختر خالم به درخواستم برام رمان خون‌آشامی میاورد.
با خودم فکر می‌کردم شاید اگه من هم خون‌آشام بشم بتونم با استفاده از قدرت‌هاش زندگیم رو بهتر کنم، با استفاده از هیپنوتیزم بابا و داداشم رو با خودم خوب کنم، با سرعت زیادش آزادانه توی جنگل بین اون همه انبوه درخت بدوئم و پرسه بزنم، چشم‌های تیز، بویایی قوی، گوش‌های تیز، حتیٰ می‌تونستم ذهن و افکار دیگران رو نسبت به خودم بخونم و از اون لحاظ با بقیه طرح دوستی بریزم و آدم خوب رو از آدم بد تشخیص بدم و... .
داشتم همین‌جوری حرف می‌زدم که یهو یه چیزی یادم اومد!
چشمام گشاد شد؛ چشم‌های تیز، گوش‌های تیز، ذهن‌خوانی!
دهنم رو چندبار باز و بسته کردم و با هیجانی که لحظه‌لحظه وجودم رو آشفته می‌کرد؛ با صورتی سرخ از تعجب و شادی؛ تقریباً فریاد زدم:
- دارا؟... نه!
با همون صورت سرخ با شگفتی سرم رو برگردوندم و بهش خیره شدم که مثل خودم بلند گفت:
- ملورین؟... آرهه!
از خوش‌حالی و ناباوری نمی‌دونستم چی بگم؛ با لنکت زمزمه کردم:
- من؟... خون‌آشام؟ وای خدا!
نیشم کم‌کم باز شد که دارا بی‌خیال گفت:
- می‌خواستم وقتی رسیدیم بهت بگم ولی خودت با پر حرفیت فهمیدی، حالا اشکال نداره... راه بیا وقتی رسیدیم کامل برات قضیه رو شرح میدم و کمکت می‌کنم استفاده از قدرت‌هات رو یاد بگیری.
حس می‌کردم مردمک چشمم از هیجان و خوش‌حالی بیش از حد معمول گرد شده، سرم رو برای اینکه از ناباوری در بیام تکون دادم و پاهام رو وادار به راه رفتن کردم و به دارا رسیدم و راهمون رو از سر گرفتیم.
دیگه نه من حرف زدم و نه اون، تو خودم غرق شده بودم که خون‌آشام هستم ولی چه فایده وقتی دیگه اون زندگی قبلی رو ندارم که بخوام درستش کنم، اما بازهم خوش‌حال و سرزنده شدم که به یکی از آرزوهای محالم رسیدم، شاید بعداً خدا بقیه آرزوهام رو هم برآورده کنه و تو این جمع جدید یکی از اعضای این خانوادهٔ خون‌اشام و گرگینه بشم و به من هم اعتماد کنن.
و اما نمی‌دونستم دارا به چی فکر می‌کنه که غرق در افکارش به جلو خیره شده و لب از لب باز نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #55
«5 ساعت بعد»

با فس‌فسی ناشی از خستگی زیاد روی زمین ولو شدم؛ تقریباً 4 یا 5 ساعتیه که تو راهیم و هنوز به جایی نرسیدیم.
دیگه این اواخر از شدت ناتوانی هر دو دقیقه یه بار یه گوشه‌ی بدون خار و سنگ گیر می‌اوردم و خودمو پهن می‌کردم روش ولی اون دارای احمق حتیٰ خم هم به ابروش نیاورده.
حالا اون یه رباته ولی من که مثل اون نیستم... .
تو ذهنم به افکار پراکنده‌ام پر و بال می‌دادم که یهو یادم اومد درسته که اون یه رباته ولی منم یه خون‌آشام هستم، البته خب اون دوتا ویژگی خوب داره که یعنی هم رباته و هم خون‌آشام و مطمئناً هر دوی این‌ها خستگی ناپذیر و قوی هستن.
ای خدا، پس چرا انقدر من خستمه وقتی یه خون‌آشام هستم؟
شاید چون تازه از ژن خون‌آشامیم خبر‌دار شدم؟ هوم؟
نچی از سر کلافگی کردم و با صدایی شبیه به ناله، رو به دارایی که ده قدمی ازم دور شده بود زمزمه کردم:
- وایسا ببینم... هوف میشه بگی کجاییم؟ دیگه الان نزدیک غروبه و هوا رو به تاریکی میره‌ها.
نیم رخش رو به سمتم برگردوند و با اخم گفت:
- یکم دیگه راه بیای رسیدیم.
با اینکه نا نداشتم ولی مخالفت نکردم و از جام بلند شدم، شل و ول راه افتادم به سمتش و وقتی بهش رسیدم اون هم شروع کرد به حرکت.
چند دقیقه‌ای گذشت و من با چشم‌هایی خمار به اطراف خیره شده بودم.
- بیا اینجا... رسیدیم.
خوش‌حال لبم رو کش دادم و به سمتش قدم برداشتم، رو‌به‌روی یه درخت تقریباً آشنا ایستاده بود و به من اشاره می‌کرد نزدیک بشم.
رفتم جلو و دستمو آروم روی تنه درخت کشیدم، با اینکه کُنده‌اش زبر و سخت نشون می‌داد ولی انگار داشتم زیر دستم پشم گوسفند لمس می‌کردم؛ همون‌ قدر نرم و تیکه تیکه.
ناگهان دیدم دست دارا هم داره به سمت درخت میاد و کمی بعد دستش روی دست من نشست.
نوری آبی از اطراف دستمون ساطع شد و یهویی حس کردم دارم به داخل درخت کشیده میشم؛ البته فقط من نه، بلکه دارا هم همراه من به داخل درخت کشیده میشد.
چشمام رو از ترس بستم، درسته ترسیدم ولی حس خوش‌آیندیه؛ من چیزای ترسناک و دوست دارم، فقط از جن و شیطان و اینجور چیزا تقریباً وحشت دارم.
و تا وقتی با جایی خو نگیرم برام واقعا ممکنه ترسناک و نفس‌گیر باشه، ولی یکم که راحتی تو مکانی رو حس کنم چیزای وحشت‌ناکش هم برام لذت‌ بخش میشه.
با حس ثابت موندن روی زمین چشم‌هام رو با تعجب باز کردم و با بُعد دیگه‌ای از این جنگل رو‌به‌رو شدم، قشنگ مشخص بود اینجا با اونجایی که بودم متفاوته، شکل درخت‌های اینجا که نوکشون سیخ و سیاه رنگه، گیاهی وجود نداره و کف جنگل رو علف‌هایی به رنگ سیاه پوشونده، آسمون تاریک و ترسناک که ماهِ تیره رنگ به اون زیبایی مخوفی می‌بخشه.
اما اونجا درخت‌ها بر خلاف اینجا که دراز و نوک تیز ترسناک هستن، قطور و کلفت و برگ‌دارن، اونجا گیاه و علف‌هاش سبز و زیبا هستن و البته درسته آسمونش تاریکه ولی ماهش به یقین سفیده.
برگشتم پشت سرم تا دارا رو ببینم که نگاهم به جایی پشت سر اون خیره موند.
همون درختی که ما رو به این طرف آورده بود، این همونی بود که من موقع فرارم بهش برخورد کردم و بی‌هوش شدم، حتی این درخت هم اون‌ور با این‌ورش فرق می‌کرد؛ این‌ورش سیاه و به شدت بزرگ و کلفت بود، ولی اون‌ور کلفت و برگ‌دار و سرسبز.
با صدایی شوک‌زده زمزمه کردم:
- اینجا کجاعِه؟... چ... چرا انقدر با اون طرف جنگلِ گرگینه‌ها فرق می‌کنه؟
و نگاه هیجان‌زدم رو به دارا دوختم.
خیلی خشک آروم زمزمه کرد:
- قلمرو خون‌آشام‌ها... باید زودتر برسیم پس راه بیفت.
به حرفش عمل کردم و پاهای خشک‌شدم رو به حرکت در آوردم به دنبالش راه افتادم.
خیلی باحال بود، درخت‌های سیاه رنگ که دراز بودن و لاغر، علف‌های سیاه، خراب نبودن اتفاقاً خیلی نرم و تازه بود ولی رنگشون سیاه بود.
آسمون به شدت تاریک بود و ستاره‌ای توش پیدا نمیشد، رنگ ماه خاکستری تیره بود ولی نور به شدت زیادی داشت و تقریباً همه‌جا رو روشن کرده بود و می‌تونستی راحت اطرافت رو ببینی.
با صدای دارا دست از کنکاش اطراف برداشتم:
- رسیدیم.
نگاهم رو به اون دوختم که نگاهش به بالا بود، مثل اون نگاهم رو به بالا دوختم که شاخم از تعجب زد بیرون.
یه قصر بزرگ و سیاه که اطرافش قلعه‌های سیاه و درازی رفته بود بالا و از ساختمون اصلی بلندتر بودن، نوک قلعه‌ها به رنگ قرمز خونی مزین شده بود و به شدت تیره بودن.
در و پنجره‌ها فلزی و تیره رنگ بودن و میشه گفت به شدت جذاب و البته ترسناک.
با حرکت دارا منم همراهش از تپه‌ی بدون علف بالا رفتم، یکم طولانی بود ولی زودی رسیدیم به قصری که بالای تپه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #56
واو، از نزدیک زیباتر و خوفناک‌تر به نظر می‌رسه.
درها و پنجره‌های میله‌ایه فلزی که رنگ سیاهِ تیره‌ای داشتن.
دیوارهای نوک تیز یکی در میون کنار در قرار گرفته بودن و البته وسطش هم دیوارهایی وجود داشت.
با حیرت نگاهم رو از بالای دیوارها گرفتم و با نیم نگاهی به دارا دستش رو گرفتم.
با تعجب صورتش رو سمتم برگردوند؛ یکم که گذشت و تعجبش فروکش کرد، با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
- نگاه کردنت تموم شد؟
بدون اینکه بهم بر بخوره یا ناراحت بشم، تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- نه بابا، مطمئنم اینجا کلی جای دیدنی داره و من هرگز ازش سیر نمیشم... اوم می‌خواستم بدونم اونا چی هستن بالای اون دیوارا؟ انگار تو دیوار فرو رفتن ولی لبهٔ تیزشون بیرونه؟ هه البته دیدنش غیر ممکنه ولی من با توانایی خون‌آشامیم می‌تونم ببینمش.
ابرویی بالا انداخت و خیلی کوتاه گفت:
- شوریکن.
با تعجب زمزمه کردم:
- چی چی کن؟
هوفی کرد و به سمت در به راه افتاد و در همون حال هم جوابم رو داد:
- تیغ‌های پنهان... ستاره‌هایی که نینجا‌ها از اون برای مبارزه و زدن آسیب جزئی به افراد استفاده می‌کنن.
شگفت‌زده سرم رو تکون دادم و درحالی که به دنبالش می‌رفتم، گفتم:
- خب میشه توضیح بدی با استفاده از اونا چی‌کار می‌کنین؟
در رو باز کرد و با دستش به من اشاره کرد که اول وارد بشم، در همون حال هم توضیح داد:
- ما اون تیغ‌ها رو آغشته به سمی کشنده کردیم... سمی که طی مدت زمان 5 ساعت جون آدم رو می‌گیره؛ هر موجود غیر انسانی می‌تونه این جنگل رو ببینه و هر خطری هم ممکنه ما رو تهدید کنه... هرکس بخواد از دیوار به طور مخفیانه عبور کنه با اون تیغ‌ها برخورد می‌کنه و هشداری که متصل به شوریکن‌هاست ما رو از وجود اون غریبه مطلع می‌کنه و ما طی اون 5 ساعتی که برای مرگ اون موجود فرصت هست می‌تونیم ازش بازجویی کنیم.
با چشم‌هایی گشاد از حیرت زمزمه کردم:
- بَه... چه خفن.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- البته این اطلاعت نباید جایی درز کنه.
نیشم رو باز کردم و با سرخوشی گفتم:
- خیالت تختِ تخت، من از هزارتا هم‌راز هم بهترم.
با کنایه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه زود خستگیت در رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #57
لبخند دندون نمایی زدم و خیره به قصر رو به روم که از نزدیک خفن‌تر و البته هزار برابر جذاب‌تر بود، زیر لب زمزمه کردم:
- مگه میشه این ابهت و دید و خسته موند؟
بی توجه به دارا قدم‌هام رو آروم آروم به سمت قصر برداشتم و از هر لحظه‌اش لذت بردم.
یعنی بالاخره من هم خانواده‌دار شدم؟ خانواده‌ای از جنس خودم، خانواده‌ای که من رو درک کنن و بفهمن.
چند دقیقه‌ای گذشت که به در قصر رسیدم، با نگاهی به پشت سرم متوجه شدم که دارا هم رسیده و پشت من وایستاده، وقتی نگاه من رو روی خودش دید گفت:
- دوست دارم بگم چون اولین بارته وارد اینجا میشی خودت در رو باز کنی ولی بدون رمز ورود نمیشه، متأسفم.
سرم رو تکون دادم و مشتاق بهش خیره شدم تا در رو باز کنه و هرچه زودتر بتونم داخل قصر رو ببینم.
جلوی دستگیره در مشکیِ پر نقش و نگار ایستاد و سمت چپ بدنش رو، رو به دستگیره گرفت.
اشعه‌ای چهارخونه مانند از دستگیره بیرون زد و از بالا تا پایین قفسه سینه سمت چپش رو اسکن کرد.
البته میشه گفت بیشتر سمت چپش بود و یکم هم وسط سینه‌اش اسکن میشد.
با یه بار بالا و پایین شدن اشعه، در خود به خود به طور خودکار و آروم باز شد؛ نگاه متعجبم رو از دارا گرفتم و به داخل قصر زل زدم.
به شدت، به شدت زیبا و خفن بود، خوفناک و تقریباً ترسناک.
همهٔ وسایل هم از تلویزیون و زیر تلویزیونی قرمز و مشکی رنگ بودن، مشکی خالص و قرمز جیغ.
دو رنگی که من عاشق ست کردن‌شون کنار همدیگه‌ هستم.
زیاد وسایلی توی سالن نبود؛ تمام وسایل خلاصه میشد توی مبل‌هایی که تکیه‌گاهش خفاشی و نوک‌تیز بود.
دوازده‌تا مبل به همون شکل و البته به شیوه‌ی سلطنتی مانند قسمتی از سالن رو در بر گرفته بودن؛ مشکی چرمی بودن و نواری قرمز از روی هر دو دسته دور تا دور مبل قرار داشت.
تلویزیونی که به طور تقریبی می‌تونم بگم 120 اینچ بود رو به روی مبل‌ها قرار داشت و زیر تلویزیونیش با رنگ قرمز و مشکی ست شده بود و گوشه‌هاش به طور بال‌های خفاش بالا رفته بود؛ لبه‌های بالا رفته‌اش تیز و برنده به نظر می‌رسیدن و قرمز رنگ بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا