آن دوران نوجوانی که برای همه دوران طلایی و رنگارنگ است...برایم جز رنگ تاریکی چیزی نداشت.
یادم است... که در یک قهموهخانهی چوبی رفتم و درخواست قهوه کردم.
صاحب قهوهخانه پیرمرد مهربانی بود. در انبار پشت قهوهخانه به من مکانی داد تا در آن زندگی کنم. مجبور بودم در آن مکان نحس کار کنم. انبار پر از...
نویان با تعجب به من نگاه میکرد. برایم عجیب بود؛ احساس میکردم مذابی سوزان بر روی برف های انباشتهشده در این سالها روی قلبم جاری شدهاست. حسی عجیبی داشتم...چه اتفاقی افتاده؟! من کیستم؟! اری حالا دیگر خودم را نمیشناستم...دختری با روحیه و تفکر جدید...همهچی برایم نامفهوم بود. قلبم حالا گاهی به...
همهی چی در چند دقیقه رخ داد. حالا میتوانستم که لب هایم را تکان دادم یا حتی صحبتی کنم.
به طور ناگهانی دستش را گرفتم؛ چشمانش مثل دو گوی آتشی شدهبود.
- من کجا نرم؟! چه اتفاقی برای جنگل افتاده؟! مگه اون جنگل کاملا نسوخته؟!
اما نه مثل اینکه قرار نبود پازلی از این جورچین درست شود. همان لحظه صدای...
چمنها هماهنگ خود را به باد سپردهبودند؛ گویی درحال اجرای کنستری هستند. صدای باد؛ صدایی دلهرهآور بود و با تکان خوردن چمنها... نه نمیتوانم توصیفش کنم. ترسیدم!! ایلول ترسیدهاست؟! این غیرممکن است! چه اتفاقی افتاده... چه چیزی مرا انقدر سست و ناتوان کردهاست؟!
چیزی از کنارم تکان خورد. خود را...
صدای پروسنل رستوران آمد که درخواست کمک میکرد. به جز ما فقط دو مرد جوان دیگر بودند.
سریع از جایم بلند شدم و به سمت خروجی حرکت کردم؛ نویان مچ دستم را محکم گرفت و مرا به سمت خودش کشاند.
- نویان داری چکار میکنی؟!
- کجا داری میری اگه بیرون خطرناک باشه اگه... .
دستم را به سرعت از دستش بیرون کشیدم و...
نویان بلاخره صبرم را به اتمام رساند و جدی شروع به صحبت کرد.
- ببین ایلول این یک مامورتی هست که قرار بود به تو یا آیکان بدند و بعد به اتمام رساندن آن مقام اخرین پست رو هم بگیرید و حالا یا جزء نیروهای بابام یا نه خیلی پروژهای که به شما داده شده با موفقیت به اتمام برسونید بهتون مقام نیروهای ویژه...
آیکان وارد اتاقش شد و در را محکم بست. چنان در را کوبید که من با جای آن در زبانبسته بدنم کبود شد.
بیخیالش شدم؛ اماده شدم و به سمت همان لوکیشنی که نویان فرستاده بود حرکت کردم.
- سلام ایلول خوبی؟
- نویان کارم داشتی؟!
یک رستوران دنج و لوکس دور از شهر کنار یک بربکهای آب بود. از نویان که چنین...
در اتاق نشستهبودم و داشتم به این که چگونه از راز ان جنگل پیببرم؛ فکر میکردم که در خانه بستهشد.
نویان بود؟! چقدر دیر آمد!! زیر باران خیس شدهبود.
باز آن فکر های بیهوده؛ من چرا برای رقیبم احساس نگرانی دارم احتمالا شاید دوستی که این مدت بینمان شکل گرفتهبود اری به یقین که این احساس از بین...
قلبم دیگر جایی نذاشت که بسوزد؛ چشمانم به رفتن او دوخته شدهیود و من مدام در ذهنم مرور میکردم من کجا چنین شیفتهی ایلول شدهبودم که حالا هیج چیز غیر از نفس هایش هیچ هوایی را نمیتوانم استشمام کنم! ایلول تو هنوز همان دخترک بیرحم هستی. این را من نمیگویم تو دیگر جانی برای گفتن حتی اسمت را...
زانو هایم فرود آمد... نفس کشیدن برایم ممنوع شد. ایلول حافطهاش را بدست آوردهبود و با من چنین صحبت میکرد... آیا امکان داشت که برگردم؟! قطعا نه! من تمام پلهای پشت سرم را خراب کردم و حالا دگر فقط باید ببینم و آرام آرام بمیرم.
چمنها بوی جدایی گرفت... به جای آن حال خوب... چمنها بوی فساد و نابودی...
حس عجیبی داشتم... چیزی اینجا درست نبود. آن چشمان طوفانی ایلول درون درمانگاه چیزی را پنهان میکرد.
ایلول را کنار درختی در همان نزدیکی اوردم و روی نیمکتی که کنار اندرخت بود نشستیم. درخت درست بالای تپهای بود... نیمکت کنار آن از چوب ساختهشدهبود... معلوم بود که کسی بی این مکان اهمیتی نمیدهد...
دیوید از اتاق خارج شد و مرا همانجا بین این عذابوجدان تنها گذاشت.
صبح شدهبود و کم کم داشت خوابم میگرفت که ایلول دستش را روی دستم گذاشت و اروم لب زد.
- ایکاش هیچوقت نمیدیدمت!!!
این حرفش چه معنایی داشت من خودم را به خیالی زدم و همنجور که سرم روی تخت بود بابت سلامتیاش خدا را شکر کردم.
بعد کمی...
دیوید تمام چیزی که از آن میترسیدم را به زبان آوردند و چه بیرحمانه حرص و طمع چشمانش را کور کردهاست.
دیوید: باید یاد بگیری مهرهای که سوختهاس فایده نداره و باید از شرش خلاص شی.
دستم را مشت کردم و چشمانم را روهم فشار دادم...دمای بدنم داشت بالا میرفت و نزدیک بود از بیماری که داشتم بویی ببرد...
دکتر: باید هنوز خیلی درد بکشی تا بفهمی زندگی کردن یعنی چی!!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم یعنی چی؟!
مگر قرار است چقدر دیگر سختی رو تحمل کنم تا کمی مزه خوشبختی را بچشم.
روی صندلی کنار تخت ایلول نشستم و به صورت معصومش خیره شدم.
- عزیزکم کاش دیشب قبول نکردهبودم تا اینجوری نشه.
کمی بعد دیوید و...